این سفارش، برای یلدای یک عروس خانوم از طرف آقا داماد بود😍که به سلیقه خودم حاضر کردم. الهی خوشبخت بشن🤗🥺
#استعفاء_پارت78مات و مبهوت نگاه کرد و دست پاچه از ماشین پیاده شد. من هم همانطور روی زمین افتاده بودم. برای چند لحظه نگاهم کرد و انگار از دیدنِ من باصورت زخمی، لب های خونی و پارچه ای که دور دهانم بسته بودند، خیلی جا خورده بود. داشت سمتم میآمد و در همان حال میگفت « مهراوه کی این بلا رو...» که آن دو مردِ هیکلی، نزدیک شدند و یکی از آنها با عصبانیت گفت : « دست بهش بزنی حسابت با منِه!»
علیرضا با غیظ به آن مرد نگاه کرد و به من نزدیکتر شد و گفت : « مثلا اگه به زنم نزدیکتر بشم چی؟ چه غلطی میخوای بکنی مرتیکه؟!» هرچه فاصله ی آن دونفر با علیرضا کمتر میشد، من بیشتر میترسیدم. نگاهم چرخید تا سهیلا را پیدا کنم. پشت ستون نبود و خیلی برایم جای تعجب داشت که کِی تونست فرار کنه؟!! هرچه آبدهان غورت میدادم، مزهی خون میداد اما با این وجود، به سختی تحمل میکردم. همان مرد عوضی که قبلش روسری من را کشیده بود و نگذاشت فرار کنم ، خیره به من شد و گفت : « خیلی برای دیدنت بیتابی میکرد. شانس آوردی این عروسک زنده مونده. خوش موقع رسیدی » با این جمله علیرضا انگار که در عصبی ترین حالت ممکن باشه، با صدای بلند و گرفته ای گفت : « آشغالِ هیز...» و بعد به سمتش حمله ور شد که همزمان جیغی کشیدم و دستم را روی صورتم گذاشتم تا دیگه چیزی نبینم. چشم باز کردم تا ببینم کی کتک میزنه و کی میخوره. زور اون دو نفر زیاد بود، اما علیرضا بدجوری تلاش میکرد. با حالِ خرابم، دست به زانو گذاشتم و به سختی و هزار جور درد در تمامی نقاط بدنم، از جا بلند شدم. به آرومی داخل ماشین رو نگاهی انداختم. یک قفل فرمون قدیمی همیشه توی ماشین بود که توی همچین جایی بدرد بخوره. بالاخره پیداش کردم و پشتم قایمش کردم. به سمتشون رفتم. یکی علیرضا رو نگه داشته بود و اون یکی با مشت میزد بهش. تا بحال از اینکارها نکرده بودم. تمام نیرویم را جمع کردم و محکم به سرِ اون مردی که علیرضا رو نگه داشته بود زدم. «آخ» بلندی گفت که سریعاً، دست بالا کردم و دوباره کوبیدم. علیرضا رو رها کرد. از سرش خون می آمد و با چشمان نیمه باز، برگشت و نگاهم کرد. با دیدن خون ترسیدم و قفل از دستم افتاد. همزمان با اون، مرد هم روی زمین افتاد و دائما آه و ناله میکرد. علیرضا ناباورانه و با چشمانی گشاد نگاهم کرد. خودم هم نمیدانستم که در اون لحظه، آن همه نیرو از کجا آمده بود. در همان حالت، ماتم برده بود که یک آن، یک نفر سوار بر همان سمند با شیشههای دودی جلوی پای این دو مرددیگر ترمز کرد، هردو فرار کردند.
علیرضا در حالی که هنوز عصبی بود خواست دنبالشون بره که مانع شدم: « چرا جلومو میگیری مهراوه؟ باید بفهمم از طرف کی اومدن این بلاها و سرت آوردن یا نه؟» درحالی که سعی در آروم کردنش داشتم بهش نزدیکتر شدم و گفتم: « من میدونم، ولی... اگه بهت بگم باور میکنی؟» انگار که کمی آروم شد و گفت: « باور میکنم. دیگه تو هرچی بگیرو باور میکنم.» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: « دختر عموت. قبل از اومدنت اینجا بود. جلوی راهمو گرفت با اون دو تا غول» یک تای ابرویِش بالا رفت. خیلی جا خورد. دستم رو گرفت و به دنبال خودش، به سمت ماشین کشوند. سوار که شدیم، استارت زد و مکث کوتاهی کرد. گفت : « من اصلا نمیتونم رانندگی کنم. تو بیا بشین.» خواستم پیاده شم تا جای راننده بنشینم که گفت: « اصلا حواسم نبود حالت خوش نیست. اول بریم بیمارستان. خودم پشت فرمون میشینم.» چیزی نگفتم. داخل بیمارستان فقط سکوت کرده بود. بعد از پانسمان زخم دستم ، توی حیاط بیمارستان نشستیم و همه چیز را تمام و کمال برایش گفتم.حتی از ماجرای قبل از مشهد رفتنمون، اون تلفنها و مزاحمت ها... . در تمام آن مدت به گوشه ای خیره شد و در سکوت، به حرف هایم گوش داد. وقتی که حرفهایم تمام شدند سرش رو بین دو دستش گرفت. با پاهایش روی زمین ضرب میزد. از جا بلند شد و من هم همزمان بلند شدم،. که گفت: « بشین جایی نمیرم. یکمی لازمه تنها باشم.» و بعد ازم دور شد. روی همان نیمکت نشستم که کم کم بارون گرفت. تقریبا نیم ساعتی شد که رفته بود. داشتم خیس می شدم و نگران بودم از این بیخبری...
پارت بعدی 👈🏻آخر هفته🤩
فداتون🌹قربون نگاتون🌺
...