#استعفاء_پارت81علیرضا نگاهی به آقاحامد انداخت که باعث شد لبخند کمرنگی بزنه و از اتاق خارج بشه. لحظه ی آخر که نزدیک در شده بود برگشت و گفت: « آخ ولی علیرضا!! کاش میذاشتی حسابش رو بذارم کف دستش. دِ آخه آدم انقد سیریش؟؟» علیرضا چشم غره ای رویش رفت که سکوت کرد و بین چهارچوب در بود که دوباره به سمت ما برگشت که اینبار علیرضا شاکی شد و گفت : « ببین با چه زبونی بگم؟ آقا دو کلوم میخام با خانمم حرف خصوصی بزنم. اجازه میدی قربان؟؟» آقای معتمد چشمانش را ریز کرد و نگاه خبیثانه ای به ما انداخت و دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت: « آهاااا !! پس بگو خلوت زن و شوهریه! دِ نه دیگه. نه علیرضا جان اشتباه نکن. خانم حمیدی وقتی اینجان، دیگه میشن کارمند سابق شرکت نه همسر شما. شما هم که مدیر شرکتی. دیگه فکر نمیکنم حرف خصوصی بینتون باشه. که اگه باشه... » من بزور خنده ام رو نگه داشتم و سرم رو به پایین انداختم تا متوجه نشن. اما علیرضا با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهش کرد و گفت: « حامد اعصاب ندارما!! بانمک بازی درنیار. من میتونم بعنوان مدیر شرکت الان نگهبانی رو خبر کنم که ازت پذیرایی کنه توی حیاط. ببینم آبروداری میکنی جلو نامزدم یا نه مجبور میشم اون روی خودمو نشون بدم.» آقا حامد درحالی که دستانش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفته بود، رو به من گفت: « من که میرم ولی توصیه ام به مهراوه خانوم اینه که تا قبل از عروسی این بشر رو کاااامل بشناسید. یک آدمیه که کافیه فقط عصبانی بشه...» علیرضا بین کلامش با صدایی بلند گفت: « حااااامد!! خستم کردی. من علیرضا نیستم اگه تا آخر امسال زنت ندم تورو. » آقای معتمد خندهای سر داد و بیرون رفت. بعد از اینکه در رو بست، دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و خندیدم تا علیرضا متوجه نشه. معلوم بود حسابی کلافه شده. وقتی به سمتم برگشت که خیلی جدی و معمولی نگاهش میکردم. نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: « خب! بهتره زودتر راجع به اینا توضیح بدم تا همه چیز روشن بشه برات. ببین مهراوه! من کاملا از اومدن سهیلا اینجا بیخبر بودم. نمیدونستم که توی شرکت استخدام شده بوده. امروز هم اومده بود برای پیشنهاد همکاری با شرکتشون با همون برگه ای که دستته.» سوالی که ذهنم رو اشغال کرده بود و اذیتم میکرد رو پرسیدم : « مطمئنی که با اون ظاهر و آرایش و ادکلنی که کل سالن رو بوش برداشته، اومده بود برای پیشنهاد همکاری و قرارداد ؟» علیرضا چشمانش رو بست و عصبی دستی لای موهایش کشید و گفت: « بهم اعتماد داری که؟؟» با سرم علامت مثبت دادم و گفتم : « اگر نداشتم، با دیدنش اینطوری واکنش نشون نمیدادم.» لحنش کمی آروم شد: « پس بذار حرفم تموم بشه. توی بعضی از شرکت ها، بعضی از کارمندهاشون خیلی جلب توجه میکنند. اصلا با همین ترفند سعی دارن جذب مخاطب داشته باشند. که تو قبلا توی شرکتم بودی و میدونی چقدر با این جور کثافت کاریا مخالفم و پوشش در محل کار برام مهم بوده همیشه. اما خب اینا مهم نیست. چیزی که مهمه ، این بود که به احتمال زیاد؛ دلیلِ این همه رسیدگی به خودش این بوده که تظاهر به زیبایی و جذابیت کنه یا یه جوری بخواد خودش رو از تو سر تر نشون بده و من رو نسبت به گذشته و عاشق تو بودن پشیمون کنه. که کور خونده و این آرزو رو به گور میبره. اما جدای از این بحث ها، وقتی رفتارم رو دید که خیلی قاطعانه و بدون فکر و تأمل، درخواست همکاری باهاشون رو رد کردم، خیلی جاخورد و عصبی کلی چرت و پرت گفت و تهش هم این عکسارو گذاشت روی میزم.» نگاهی دوباره به عکس ها انداختم. یک سری فتوشاپ مسخره از من بود که احتمالا خیلی براشون وقت گذاشته بود. ولی خب تموم این مدت، من. علیرضا با هم درارتباط بودیم پس نمیتونه باورکردنی باشه. با شنیدن صدای علیرضا، نگاهم رو از عکس ها برداشتم : « میخواست با اون عکسها، اعتماد و ذهنیت من رو به تو بهم بزنه. درواقع آخرین تلاشش بود و تیری در تاریکی. با دیدن اونها، حتی یذره هم تردید نکردم و مشخص بود فتوشاپه ولی انقدر از این کارش بدم اومد که همه رو پرت کردم طرفش. که دیگه وقتی نا امید شد، شروع کرد به گفتن اون دَری وَری ها که خودت همون لحظه رسیدی و شنیدیشون.
نفس عمیقی کشیدم و ته دلم خداروشکر کردم از بابت اینکه این اتفاقات داره تموم میشه.
لبخند پررنگی زدم و رفتم روی صندلی کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. نگاهم کرد. از همان نگاههایی که یک دنیا حرف پشتش خوابیده. با نگاهش میگفت که با وجود مرد بودنش، تکیهگاه میخواهد. با انگشتم، دستش رو به آرومی نوازش کردم و گفتم: « همهی این اتفاقات، سختی ها، دوریها من و تورو به چالش کشوندن. همهی گریه هامون، حرف هایی که شنیدیم، شبهایی که بیدار بودیم و به هم فکر میکردیم ما رو به هم نزدیکتر کرده. (بغض شدیدی عین یک لقمه ته گلویم گیر کرده بود نگاهم رو ازش دزدیدم که متوجه اشکهایی که در چشمم حلقه زدند نشه) میخوام... میخوام این رو بدونی علیرضا که لحظه ای نبود که فراموشت کنم. دروغ چرا؟؟ تلاش کردم، وقتی ازت رنجیدم و پشتمو خالی کردی، برای همیشه بذارمت کنار و فراموشت کنم ولی نشد. خدا شاهده حتی یه لحظه هم نتونستم ازت متنفر باشم با وجود اون همه حال بدی که به من دادی. این آخرا، ته دلم میگفتم خدایا با اینکه خیلی حالم بد شد ازش اما هرچی که هست، من میخوامش و حتی اگه بخوام نمیتونم بیخیالش بشم. ولی مهم این بود که فهمیدم حسی که بهت دارم بیشتر از ایناست که بتونم به زبون بیارم.» بعد از گفتن اون جملات، اشک های مزاحمم رو که ناخودآگاه سرازیر شده بودند رو پس زدم. نگاهش کردم. اینبار در عمق نگاهش، امیدواری و ذوق دیدم. بزور و بهسختی لبخندی زدم که در یک حرکت غیرمنتظره، من رو محـکم در آغوش کشید. طوری که حس کردم دارم لِه میشم. اما خیلی برایم لذت بخش بود. اصلا بغل گرفتنی که ساده و آروم باشه که لذتی نداره. باید همینقدر محکم و حال خوبکن باشه...
پارت بعد😉خیییلی زود
فداتون🌼قربون نگاتون🤗
...