یک سال برای عید، یک کتانی سفید و سیاه آدیداس گرفتم. آن سال، کتانی و لباسهای اسپُرت، خیلی باکلاس مینمود، با جورابهای ساقکوتاه میپوشیدیم و پاچههای شلوار را به سمت بالا و تا مجازترین حالت ممکن تا میزدیم و در کوی و برزن جولان میدادیم و خیال میکردیم خوشتیپترینهای جهان ماییم. آنسال عید تا صبح، کتانی را کنارم گذاشتم و هی با تصور پوشیدنش قند توی دلم آب شد. هی بلند شدم و پلاستیک تازهاش را بو کشیدم و کیف کردم و با لبخندی حقیقی و عمیق، دراز کشیدم و از ذوق پوشیدنش نخوابیدم.
سالها گذشته اما هنوز هم هر جا کتانی سیاه و سفید شبیه به کتانی ده سالگیم که میبینم، ته دلم هزار تا پروانه به یکباره پرواز میکنند و بچه میشوم و عنان اراده و وقار و اختیار از کف میدهم و دلم میخواهد کتانی را بغل بگیرم و پا به فرار بگذارم و پرواز کنم.
اگر تا اینجای متن را به امید پند خواندید، باید بگویم متاسفانه اینبار مطلقا پیام خاصی مد نظرم نبوده، منِ ده سالهی درونم عکسی شبیه به کتانی آنروزهاش دیده، دلش شبیه به همان آنروزها غنج زده و یک دلخوشی سیاه و سفید با بوی پلاستیک تازه خواسته، همین.
از آن دلخوشیها که آدم تا صبح دویست و بیست و پنج بار بلند شود و هی نگاهشان کند و هی ذوقش بیشتر شود، دقیقا از همانها...
#نرگس_صرافیان_طوفان#تیرامیسو#لیدی_فینگر#دسر#شیرینی
...