
دونات
۱۸ بهمن ۰۰
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_هشتم
+تحویل بگیر پسر جان .....یکم خوش خنده باش مردم به دلشون بیاد باهات همکلام بشند
اخمایش باز که نشد بیشتر در هم گره خورد
-بهتره بریم بانو ....کاروان به زودی راه میوفته
پیر مرد با تأسف سری تکان میدهد و در حالی که سبد کوچکی را از میوه برایم پر میکند میگوید
-این میوه ها برای شما دخترم ....این پسرم خواست بهش بده
+چشم عمو....ممنون...پر برکت باشه باغتون
خداحافظی میکنیم
هاوش خان زحمت میکشد سبد را برایم می آورد
پسر بچه تخس تنها توصیف من از او همین است
کاروان دوباره به راه میافتند و من تا شب مشغول خوردن گیلاس های ترش و شیرین ابدارم هستم
-----------------------------
در تاریکی روشنی دم صبح بین خوابو بیداری صدای تیرداد را میشنوم
فکر آمدنش هوشیارم میکند که از جای گرم و نرمم دل میکنم تا سرکی بیرون از ارابه بزنم
درست فکر میکردم
تیرداد برگشته بود و داشت با بقیه احوال پرسی میکرد
قبل از آنکه نگاهش به قیافه نزار دم صبحم بیفتد به داخل برمیگردم
بعد شستن صورت و عوض کردن لباسم موهایم رو میبافم
امروز به خراسان میرسیدیم
از دور تیرداد را میبینم دوشادوش هاوش قدم برمیداشت
+تیرداد خان
برمیگردد به سمتم
-شاهدخت ....صبحتون بخیر
+رسیدن بخیر تیرداد خان
روی دستم را میبوسد من باز به این نتیجه میرسم که او عرض احترام خاص خودش را داشت
+قول دادید به خراسان که رسیدید باهم بریم داخل شهر
-همچنان سر قولم هستم ...نظرتون چیه سریع تر از کاروان با اسب هامون بریم
+ میتونه جالب باشه اما ....
با سر به هاوش اشاره میکنم
میخندد
-فک کنم باید بفرستیمش دنبال نخود سیاه
نمیدانم تیرداد چگونه و با چه بهانه ای هاوش را فرستاد به قول خودش دنبال نخود سیاه
اسب هارا سریع آماده کرد و ما حالا کنار هم در مسیر خراسان بودیم
با اسب ها سریع تر از کاروان به شهر رسیدیم
اسب هارا به کسی سپردیم و پیاده روانه بازار شدیم
کنار هم از کنار غرفه های پارچه میگذشتیم
دستی روی تاق های رنگارنگ پارچه میکشم
-شرطتتون رو برای راضی کردن پدرتون شنیدم
+شرط؟
-برای اومدن به این سفر
متوجه منظورش میشوم
+ازدواج با چکاد
-درسته....(کامل به سمتم میچرخد)......دوستش دارید
متفکر به او خیره میشوم
+بار ها سعی کردم حتی شده به اندازه یک ارزن دوستش داشته باشم ....اما نتونستم ...منو چکاد دو آدم متفاوتیم با دو دنیای متفاوت
-پس چرا قبول کردید
+چون انتخاب دیگه ای نداشتم تیرداد خان .....بارها گفتم علاقه ای به این وصلت ندارم حتی به خود چکاد اما فایده ای نداشت ....این یه قرارداد دو جانبس...برای هیچ کدوممون علاقه مطرح نیست
-قرارداد دوم جانبه ....و فایدش برای شما چیه شاهدخت
+من....من شامل سود و فایده قرار داد نمیشم
این ازدواج قدرت حمایت خاندان سون رو برای شیرویه به همراه داره و چکاد هم به رویای تمام زندگیش میرسه ....جوان آرین فرمانده ارتش سلطنتی
-اما احساس شما هم مهمه ...اینطور نیست
نگاهش میکنم به چشمانش ....به راستی در آن دو گوی مشکی جهانی نهفتس
+احساس من برای کسی مهم نیست
دستانم را میگیرد ...لمس اون به من احساس ما امنی نمیدهد ....برعکس چکاد که حتی نگاهش آزارم میدهد ....از این حس خوبی که کنار او دارم میترسم ....میترسم این حس دامن گیر دلم شود ....از فردا های همراه با او میترسم
-مهم...مطمعن باشید احساس شما از تمام این سود و منفعت ها مهم تر
+چه کاری از دستم برمیاد که انجام بدم ....
-براش بجنگ ...نذار انقد راحت احساساتتو زیر پا بزارن
محزون نگاهش میکنم آرام دستانم را از میان انگشت هایش بیرون میکشم
+فعلا چند ماه زمان دارم ....امیدوارم وقتی برمیگردم یا شجاعت مبارزه داشته باشم ...یا چکاد منصرف بشه از ازدواج با من
کمی دیگر در بازار میچرخیم
دختر بچه ای گیر سر های کوچکی میفروشد
کنارش می ایستم
-این بنظرم خیلی بهت میاد
جالب بود گاهی از جانبش سوم شخص خطاب میشدم و حالا مفرد
گل سر کوچکی به طرح گل های یاس زیبا بود
خودش روی موهایم قرارش میدهد
-واقعا زیبا هستی .....و زیبا تر شدی
+ممنون
تنها همین کلمه را توانستم به زبان بیاورم
خودش مشغول حساب کردن میشود تا به خودم بیایم کارش را کرده
+باید اجازه میدادید خودم حساب کنم تیرداد خان
-این فقط یه هدیه کوچیک برای تو بود ....میتونی بعدا با یه هدیه جبرانش کنی
تا میایم جوابش را بدهم سروکله هاوش پیدا میشود
پوست تیره ای داشت که حالا از شدت عصبانیت به قرمزی میزد ...رگ های بیرون زده گردنش نشان میداد بیش از اندازه حرص خورده
بی توجه به تیرداد به سمتم میآید روبه رویم قد علم میکند
-شاهدخت.....معلوم هست کجایید .....شما اجازه ندارید بدون اطلاع از کاروان جدا بشید
تیرداد به آرامی او را عقب میکشد
- تنها نبودند...من همراهشون بودم
-من باید همیشه همراه شاهدخت باشم ....این حرکت شما بدون نتیجه نمیمونه تیرداد خان
کم مانده بود تیرداد را کتک بزند از چشمانش آتش میبارید
+هاوش برو عقب...اینجا کاخ نیست که به بقیه زور بگی و کسی جلو دارت نباشه....من برای کار هام از کسی اجازه نمیگیرم به کسی هم توضیحی نمیدم
-اما شاهدخت من دستور دارم
+کافیه هاوش....الان که میبینی سالمم بهتر برگردیم به کاروان
جلو تر از اون دو به راه میافتم
حتی در اینجا هم از قوانین عمارت رهایی نداشتم
در ادامه سفر تنها دلخوشیم گل سر زیبایم بود که روی موهایم خود نمایی میکرد
یادگاری از خراسان....و البته اولین هدیه از تیرداد که حال نقش پر رنگی در زندگیم داشت
از هندوستان که گذر میکنیم
دیگر اجازه خروج از کاروان را نداشتم فقط از دور و با حسرت به هیاهوی بیرون نگاه میکردم
حالا ۲۰روز از شروع سفرمان میگذشت
امروز بر خلاف روزهای قبل هوا ابری بود و کمی نگذشت که باران شروع به باریدن کرد
با زوق از گوشه ارابه آویزان شده بودم و از هوا لذت میبردم
البته صحنه روبه رویم هاوش با اخم های گره خورده بود
+حداقل بیا داخل....خیس میشی
-ممنون شاهدخت ....
قبل از آنکه قسمت دوم جمله اش رو کامل کنه با ادای مخصوص به خودش لب زدم
+من اجازه ندارم با شما در یک محیط بسته باشم....میدونم ...اما خیس میشی کی آخه به قوانین توجه میکنه
باز میخواست کلمات قبلی را تکرار کند که با دیدن مردی سیاه پوش که کنار تیرداد ایستاد
کنجکاو دوباره گردن میکشم
نمیتوانم صبر کنم و اینبار صدایم بالا میرود
+تیرداد خان
برمیگردد به سویم با حرکت سرم میگویم چه کسیست
کاغذی که در دست دارد را بالا میگیرد
-نامه رسان....این برای شماست شاهدخت...از طرف مهرداد
اسم مهرداد که میآید از خود بی خود میشوم
نمیفهمم کی از ارابه پایین پریدم و خودم رو با شتاب به تیرداد رساندم
اینکه لباس و کفشم گلی میشد هیچ اهمیتی نداشت
بلاخره خبری از برادرم شده بود
نامه را به سمتم میگیرد چنگ میزنم و میگیرمش
نفس نفس میزنم
با شماتت خطابم قرار میدهد
-اجازه میدادید براتون میاوردمش
+صبر نداشتم تیرداد خان
آرام از او فاصله میگیرم و در گوشه کاروان آهسته به راه می افتم
#پارت_هشتم
+تحویل بگیر پسر جان .....یکم خوش خنده باش مردم به دلشون بیاد باهات همکلام بشند
اخمایش باز که نشد بیشتر در هم گره خورد
-بهتره بریم بانو ....کاروان به زودی راه میوفته
پیر مرد با تأسف سری تکان میدهد و در حالی که سبد کوچکی را از میوه برایم پر میکند میگوید
-این میوه ها برای شما دخترم ....این پسرم خواست بهش بده
+چشم عمو....ممنون...پر برکت باشه باغتون
خداحافظی میکنیم
هاوش خان زحمت میکشد سبد را برایم می آورد
پسر بچه تخس تنها توصیف من از او همین است
کاروان دوباره به راه میافتند و من تا شب مشغول خوردن گیلاس های ترش و شیرین ابدارم هستم
-----------------------------
در تاریکی روشنی دم صبح بین خوابو بیداری صدای تیرداد را میشنوم
فکر آمدنش هوشیارم میکند که از جای گرم و نرمم دل میکنم تا سرکی بیرون از ارابه بزنم
درست فکر میکردم
تیرداد برگشته بود و داشت با بقیه احوال پرسی میکرد
قبل از آنکه نگاهش به قیافه نزار دم صبحم بیفتد به داخل برمیگردم
بعد شستن صورت و عوض کردن لباسم موهایم رو میبافم
امروز به خراسان میرسیدیم
از دور تیرداد را میبینم دوشادوش هاوش قدم برمیداشت
+تیرداد خان
برمیگردد به سمتم
-شاهدخت ....صبحتون بخیر
+رسیدن بخیر تیرداد خان
روی دستم را میبوسد من باز به این نتیجه میرسم که او عرض احترام خاص خودش را داشت
+قول دادید به خراسان که رسیدید باهم بریم داخل شهر
-همچنان سر قولم هستم ...نظرتون چیه سریع تر از کاروان با اسب هامون بریم
+ میتونه جالب باشه اما ....
با سر به هاوش اشاره میکنم
میخندد
-فک کنم باید بفرستیمش دنبال نخود سیاه
نمیدانم تیرداد چگونه و با چه بهانه ای هاوش را فرستاد به قول خودش دنبال نخود سیاه
اسب هارا سریع آماده کرد و ما حالا کنار هم در مسیر خراسان بودیم
با اسب ها سریع تر از کاروان به شهر رسیدیم
اسب هارا به کسی سپردیم و پیاده روانه بازار شدیم
کنار هم از کنار غرفه های پارچه میگذشتیم
دستی روی تاق های رنگارنگ پارچه میکشم
-شرطتتون رو برای راضی کردن پدرتون شنیدم
+شرط؟
-برای اومدن به این سفر
متوجه منظورش میشوم
+ازدواج با چکاد
-درسته....(کامل به سمتم میچرخد)......دوستش دارید
متفکر به او خیره میشوم
+بار ها سعی کردم حتی شده به اندازه یک ارزن دوستش داشته باشم ....اما نتونستم ...منو چکاد دو آدم متفاوتیم با دو دنیای متفاوت
-پس چرا قبول کردید
+چون انتخاب دیگه ای نداشتم تیرداد خان .....بارها گفتم علاقه ای به این وصلت ندارم حتی به خود چکاد اما فایده ای نداشت ....این یه قرارداد دو جانبس...برای هیچ کدوممون علاقه مطرح نیست
-قرارداد دوم جانبه ....و فایدش برای شما چیه شاهدخت
+من....من شامل سود و فایده قرار داد نمیشم
این ازدواج قدرت حمایت خاندان سون رو برای شیرویه به همراه داره و چکاد هم به رویای تمام زندگیش میرسه ....جوان آرین فرمانده ارتش سلطنتی
-اما احساس شما هم مهمه ...اینطور نیست
نگاهش میکنم به چشمانش ....به راستی در آن دو گوی مشکی جهانی نهفتس
+احساس من برای کسی مهم نیست
دستانم را میگیرد ...لمس اون به من احساس ما امنی نمیدهد ....برعکس چکاد که حتی نگاهش آزارم میدهد ....از این حس خوبی که کنار او دارم میترسم ....میترسم این حس دامن گیر دلم شود ....از فردا های همراه با او میترسم
-مهم...مطمعن باشید احساس شما از تمام این سود و منفعت ها مهم تر
+چه کاری از دستم برمیاد که انجام بدم ....
-براش بجنگ ...نذار انقد راحت احساساتتو زیر پا بزارن
محزون نگاهش میکنم آرام دستانم را از میان انگشت هایش بیرون میکشم
+فعلا چند ماه زمان دارم ....امیدوارم وقتی برمیگردم یا شجاعت مبارزه داشته باشم ...یا چکاد منصرف بشه از ازدواج با من
کمی دیگر در بازار میچرخیم
دختر بچه ای گیر سر های کوچکی میفروشد
کنارش می ایستم
-این بنظرم خیلی بهت میاد
جالب بود گاهی از جانبش سوم شخص خطاب میشدم و حالا مفرد
گل سر کوچکی به طرح گل های یاس زیبا بود
خودش روی موهایم قرارش میدهد
-واقعا زیبا هستی .....و زیبا تر شدی
+ممنون
تنها همین کلمه را توانستم به زبان بیاورم
خودش مشغول حساب کردن میشود تا به خودم بیایم کارش را کرده
+باید اجازه میدادید خودم حساب کنم تیرداد خان
-این فقط یه هدیه کوچیک برای تو بود ....میتونی بعدا با یه هدیه جبرانش کنی
تا میایم جوابش را بدهم سروکله هاوش پیدا میشود
پوست تیره ای داشت که حالا از شدت عصبانیت به قرمزی میزد ...رگ های بیرون زده گردنش نشان میداد بیش از اندازه حرص خورده
بی توجه به تیرداد به سمتم میآید روبه رویم قد علم میکند
-شاهدخت.....معلوم هست کجایید .....شما اجازه ندارید بدون اطلاع از کاروان جدا بشید
تیرداد به آرامی او را عقب میکشد
- تنها نبودند...من همراهشون بودم
-من باید همیشه همراه شاهدخت باشم ....این حرکت شما بدون نتیجه نمیمونه تیرداد خان
کم مانده بود تیرداد را کتک بزند از چشمانش آتش میبارید
+هاوش برو عقب...اینجا کاخ نیست که به بقیه زور بگی و کسی جلو دارت نباشه....من برای کار هام از کسی اجازه نمیگیرم به کسی هم توضیحی نمیدم
-اما شاهدخت من دستور دارم
+کافیه هاوش....الان که میبینی سالمم بهتر برگردیم به کاروان
جلو تر از اون دو به راه میافتم
حتی در اینجا هم از قوانین عمارت رهایی نداشتم
در ادامه سفر تنها دلخوشیم گل سر زیبایم بود که روی موهایم خود نمایی میکرد
یادگاری از خراسان....و البته اولین هدیه از تیرداد که حال نقش پر رنگی در زندگیم داشت
از هندوستان که گذر میکنیم
دیگر اجازه خروج از کاروان را نداشتم فقط از دور و با حسرت به هیاهوی بیرون نگاه میکردم
حالا ۲۰روز از شروع سفرمان میگذشت
امروز بر خلاف روزهای قبل هوا ابری بود و کمی نگذشت که باران شروع به باریدن کرد
با زوق از گوشه ارابه آویزان شده بودم و از هوا لذت میبردم
البته صحنه روبه رویم هاوش با اخم های گره خورده بود
+حداقل بیا داخل....خیس میشی
-ممنون شاهدخت ....
قبل از آنکه قسمت دوم جمله اش رو کامل کنه با ادای مخصوص به خودش لب زدم
+من اجازه ندارم با شما در یک محیط بسته باشم....میدونم ...اما خیس میشی کی آخه به قوانین توجه میکنه
باز میخواست کلمات قبلی را تکرار کند که با دیدن مردی سیاه پوش که کنار تیرداد ایستاد
کنجکاو دوباره گردن میکشم
نمیتوانم صبر کنم و اینبار صدایم بالا میرود
+تیرداد خان
برمیگردد به سویم با حرکت سرم میگویم چه کسیست
کاغذی که در دست دارد را بالا میگیرد
-نامه رسان....این برای شماست شاهدخت...از طرف مهرداد
اسم مهرداد که میآید از خود بی خود میشوم
نمیفهمم کی از ارابه پایین پریدم و خودم رو با شتاب به تیرداد رساندم
اینکه لباس و کفشم گلی میشد هیچ اهمیتی نداشت
بلاخره خبری از برادرم شده بود
نامه را به سمتم میگیرد چنگ میزنم و میگیرمش
نفس نفس میزنم
با شماتت خطابم قرار میدهد
-اجازه میدادید براتون میاوردمش
+صبر نداشتم تیرداد خان
آرام از او فاصله میگیرم و در گوشه کاروان آهسته به راه می افتم
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

دونات بازاری

دونات بدون تخم مرغ

دونات سیب شکری

کیک شاتوت

شیرینی دانمارکی بدون لایی

دمپختک نوستالژی
عکس های مرتبط