عکس دونات
zahra_85
۵۴۳
۶۱۱

دونات

۱۸ بهمن ۰۰
#تلنگر
#پارت_پانزدهم
به دستم داد
_بخور بهتر بشی
لیوان و ازش گرفتمو خوردم
_حالت بهتر شد
سری تکون دادم
_نمیخوای بگی چی شده
+رفتیم پیش دکتر
دوباره اشکام جوشید
+گفت بیماری قلبی داری رگ قلبت مشکل داره شاید
مجبور به عمل بشیم
ارماننن خسته شدم چرا همش بد بیاری مگه من چند
سالمه که قلبم مشکل پیدا کنه مگه چقد از راهو رفتم
که بخوام تا دم مرگ برم مگه چیکار کردم که این شده
سزاش
آرمان سرمو رو سینش گذاشت و دوباره بهش پناه بردم
اروم که شدم شروع کرد به صحبت
_عسل جان عزیزم چرا خودتو عذاب میدی تو الان باید
قوی باشی درسته فک میکنی الان بیچاره ترینو بدبخت
ترین ادمی اما تو تنها نیستی تو منو داری مامان باباتو
داری دوستاتو داری ما همیشه کنارتیم تو بد ترین
شرایط درداتو گریه هاتو سختیا تو با ما شریک شو ما تا
اخرش کنارتیم تو تنها نیستی اینو بدون
به چشماش نگا کردم
اره من تنها نیستم تو بد ترین شرایط این آدما کنارم
بودن کمکم کردن بلند شم
_اگه دفعه پیش کمکت کردم بلند شی بازم دستتو
میگیرم حتی اگه خودمم زمین بخورم تورو بلند میکنم
تو برام با ارزش ترین آدم زندگیمی
دستامو دورش حلقه کردم
+مرسی آرمان مرسی که همیشه هستی
دستاشو دروم حلقه کرد
_به خاطر خودت به خاطر مادرت پدرت به خاطر...... من
قوی باشو ادامه بده عسل
اونقدر آغوشش گرمو امن بود که با آرامش چشمامو
بستمو فرو رفتم تو دنیای بی خبری
*************
یک ماه بعد)))
_عسل مامان آماده شو ساعت 3 باید مطب باشیم
+چشم مامان
از روی تخت بلند شدم روبه روی اینه ایستادم
کرم پودر برداشتم تا کمی به صورت رنگ پریدن رنگو بو
بدم
یه ماه میگذره خانوادم آرمان دوستام از همیشه بیشتر
پشتمن بیشتر هوامو دارن خوشحالم که دارم شون اگه
اونا نبودن قطعا تو این یک ماه دوون نمیاوردم
با داروهایی که دکتر داد حالم بهتر شده کنار اومدم با
مریضیم
آهی کشیدمو کرم پودرو به صورتم زدم
موژهامو کمی ریمل زدم تا چشمای بی فروغم کمی
بهتر بشه
روال زندگیم کلا تغییر کرده
سیستم ایمنی بدنم پایین اومده با یکم سرما مریص
میشم نمیتونم هر غذایی بخورم نمیتونم مثل قبل
راحت برم بیرون تو بارون بدون چتر قدم بزنم
یا حتی بدو بدو کنم
رژ لب گلبهی رنگی برداشتم و کمی رو لبام مالیدم
به سمته کمد رفتمو مانتو شلواری بیرون کشیدم
روسری برداشتم و پوشیدم
چادرمو برداشتم و به سمته در رفتم
+مامان من امادم
_لباس گرم پوشیدی سرما نخوری
بی حوصله لب زدم
+اره
_پس بریم که دیر شد
سوار ماشین مامان شدیم راه افتادیم
وارد مطب شدیم سوار آسانسور شدیم طبقه 3 رو زدم
وارد شدیم با انبوهی از مریض روبه رو شدم
چقدر شلوغ بود مطب دکتر
بلاخره با هزار تا بدبختی صندلی خالی پیدا کردمو
نشستم
بعد چند ساعت نوبتمون شد رفتیم داخل
زیر لب سلامی گفتمو رو صندلی نشستم
_امروز بهترید خانم حداد
+بله ممنون
بعد معاینه نگاهی بهم انداخت
_وضعیتتون بهتره.... اما باید بازم آزمایش انجام بدید تا
ببینم نیاز به عمل هست یا نه....
نگاهی به مامان انداخت
_راستش خانم حداد من یه هفته دیگه از ایران میرم....
برای ادامه معالجه دخترتون نیستم
مامان هراسون گفت
_خوب ما الان چیکار کنیم
_با یکی از دوستام که تازه از خارج اومده هماهنگ
کردم انشالله از هفته دیگه برید پیش ایشون خیالتون
راحت یکی از بهترین دکترهایی هستند که میشناسم
_ممنونم لطف کردید
_خواهش میکنم... بفرمایید اینم آدرس مطب
مامان کارتو از دکتر گرفت
_الان نیاز نیست آزمایش انجام بدیم
_نه دیگه اگه لازم بود دکتر جدیدشون تجویز میکنند
زیر لب ممنونی گفتم
با مامان از مطب بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم
گوشیم زنگ خورد شقایق بود
_سلاممممممم عسلممممکم
خندیدم
+سلام شقایق خوبی
_ق￾بونت تو خوبی
+ای بد نیستم
_امممم خوب باش دیگه
لبخند تلخی زدم
+باشه خوبم
خندید
_کجایی
+الان از پیش دکتر برمیگردم
_اهان.... بیام دنبالت بریم سینما
+نه خستم انشالله یه دفعه دیگه
_انقد خودتو تو خونه حبس نکن کپک زدی خره
+امروزو دست از سرم بردار دفعه بعدی هر جا گفتی
میام
_نه با تو نمیشه لجبازی کرد باشه... کاری نداری
+نه عزیزم
_مواظب خودت باش... فعلا
+توهم همینطور... خدافظ
گوشیو انداختم تو کیفم سرمو به شیشه تکیه دادم و تا
خونه چشمامو بستم
***************
_میخوای من همراهتون بیام
کفشامو پام کردمو از در بیرون رفتم
+نه آرمان لازم نیست مامانم هست
_خوب منم بیام همراهتون تنها نباشید
خندیدم
+مگه میریم آفریقا که تنها نباشیم میریم پیش دکتر
دیگه
_نمیدونم دلشوره دارم فک میکنم قراره یه اتفاقی
بیفته
با اینکه حال منم کم از اون نداشت با خنده گفتم
+نه ق￾بونت همه چی خوبه منم حالم عالیه قرارم
نیست اتفاقی بیفته
_باشه...... میخوام برم کتابخونه بعد مطب بیام دنبالت
باهم بریم
+اره بیا
_پس هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزن
+باشه خداحافظ
_خدانگهدار
سوار ماشین شدم
به سمت مطب رفتیم
با ایستادن ماشین پیاده شدم گوشیم زنگ خورد
شقایق بود مشغول صحبت با شقایق بودم بدون توجه
به تابلو وارد شدم
وارد آسانسور شدیم طبقه 5 رو زدیم
با باز شدن در آسانسور بیرون رفتیم
با شقایق خداحافظی کردم
رو صندلی نشستم و مامان به سمت منشی رفت
خدارو شکر که مامان بود وگرنه من که حوصله
دوساعت سروکله زدن با منشی دکترارو نداشتم
مشغول چرخیدن تو اینستا بودم که با صدای منشی که
میگفت میتونید برید داخل از جا بلند شدم
همراه مامان به سمت در اتاق رفتیم
دستگیره رو پایین کشیدم و کنار ایستادم تا اول مامان
بره داخل پشت سرش داخل شدم
دکتر سرش پایین بود و مشغول نوشتن چیزی بود
با صدای در سر بلند کرد
سر بلند کردن اون همانا و خشک شدن من همانا
زیر لب گفتم
+امیر علی
و دلم هری ریخت
همونجوری ایستاده بودم و خیرش بودم اونم بعد از
نگاهی گذرا به مامان نگاهش رو من خشک شده بود
من خیره چشماش بودم و اون به چشمام نگاه نمیکرد
و بیشتر خیره پوششم بود تعجبم نداشت براش سوال
بود که منی که هر روز با مانتوی بازو موهای بیرون
ریخته و آرایش غلیظ جلوش ایستاده بودم چرا الان انقد
تغییر کرده بودم و چادر سرم بود
با صدای زوق زده مامان که سلام کرد هر دو چشم
برداشتیم از روی هم
از پشت میزش بلند شد
_سلام آقای وفا
لبخندی زد
_سلام خوب هستید
_ممنون باورم نمیشه بعد این همه سال همسایه
قدیمیمون رو ببینم شما خوبید خانواده خوب هستند
_ممنون همه خوبند
_سلام خانم حداد
با صداش که مخاطبش من بودم چشم از زمین
برداشتم و نگاهمو دوختم به کنارش تا چشمم به
چشماش نخوره
بغضمو قورت دادم
+سلام
به سمته صندلی ها هدایتمون کرد
فضا برام سنگین بود نمیتونستم راحت نفس بکشم
دوست داشتم زودتر بریم بیرون تا به اشکام اجازه
باریدن بدم
چطور اسم رو کارتو نخوندم چطور تابلوی به اون بزرگی
دم درو متوجه نشدم تعجبم نداشت انقد این چند وقته
فکرم مشغول بودو حالم آشفته که حتی اسم خودمم
یادم رفته بود...
...
نظرات
عکس های مرتبط