حاج بابام از آن مردهای قدیمی اصیل بود؛
از آن ها که با بریدن نافشان
توی گوششان خوانده بودند
مرد گریه نمیکند،
زیاد نمیخندد،
علاقهاش را علنی نمیکند
و پدربزرگ من، حسابی مرد بود!
از تبریز که کندیم و آمدیم هریس،
پیرمرد هفتهای چندبار زنگ میزد
به گوشی بابا و تا صدای الو گفتنش را می شنید،
با همان صدای بم و نفس سنگینش میگفت
هوای اینجا ابر است،
برف است،
گرفته است،
خوب نیست اصلا!
از آب و هوای هریس چه خبر؟
و تا بابا جواب میداد
شکر خدا اینجا هوایش خوب است،
انگار خیال پیرمرد راحت میشد.
نفس سنگینش را سنگینتر
از ریههای خستهاش میداد بیرون
و به عادت همیشهاش
بیخداحافظی تماس را قطع میکرد
و من میماندم و سوالهای بیجوابم!
به چه کار پیرمرد میآمد حال و هوای شهری که کیلومترها ازش دور بود،
مگر بابای من هواشناسی داشت خب؟!
اصلا چرا حتی اگر برف و بوران هم بود
بابا میگفت خیالت راحت حاجی،
اینجا امن است و امان است و آفتاب؟!
زمان گذشت
و درست همان سالی که من دانشگاه قبول شدم
و قرار شد برگردم تبریز پیرمرد به رحمت خدا رفت،
رفتن او از یک طرف
و اتفاقهای بد پشت سرش از یک طرف
و دور شدن از شهر و خانواده و دلتنگی هم
از یک طرف دیگر روزگارم را حسابی سخت کرده بود.
اولین شب تنهائی و دور از خانه بودنم را خوب خاطرم هست؛
گمان نمیکردم حتی بتوانم به سحر برسانمش!
دیر وقت بود که گوشیم زنگ خورد
و دیدن اسم بابا روی صفحهاش
یک دنیا بغض و دلهره و دلتنگی ریخت به جانم
که خیر است این وقتِ شب انشالله!
تا تماس را برقرار کردم و گفتم
سلام،
صدای همیشه با صلابت بابا ضعیفتر از همیشه
پیچید توی گوشم
" سلام باباجان، خوبی؟! خواب که نبودی؟! "
جواب منفیم را که شنید
انگار چروک صدایش صافتر شد
" دیر وقته؛ تا این موقع بیدار نمون دیگه،
جونِ مردم شوخی بردار نیست...
خب بابا؟! "
نپرسیدم خودت چرا تا این موقع بیداری پدر من!
تنها گفتم به روی چشم
و همان چشم گفتن بیرمقم قانعش کرد انگار...
بعد از یک سکوت طولانی و بغض طولانیتر من،
دوباره به حرف آمد...
" جات خالی دخترم، اینجا هوا بارونیه حسابی،
از حال و هوای تبریز چه خبر؟! "
نگاه کردم به ابرهای سیاه پشت پنجره و چنگ زدم به گلویم و پشت گوشی گفتم:
" هوای اینجا عالیه بابا، انگار کن بهاره! "
صدای نفس آسودهاش را که شنیدم
یاد حاج بابا افتادم
و گزارشهای هواشناسی که از بابا می گرفت؛
یادم افتاد طرفهای حاج بابا
همیشه باران بود و ابر و دلتنگی،
یادم افتاد هریس هر چارفصلش
آفتابی بود از زبان بابا و پشت گوشی.
یادم افتاد این مرد هم پسر خلف همان پدر است
و جاماندهی نسل مردان قدیم...
بعدش چه گفتم و چه شنیدم را یادم نیست،
اما تماس را که قطع کردم،
افتادم به هق هق و گوشی را گذاشتم روی قلبم
و خیره به بارانِ پشت پنجره زمزمه کردم:
من هم دوستت دارم بابا...
من هم بارانم...
من هم دلتنگم...
خیلی دلتنگتر از آسمان ابری هریس!
...