عکس کیک ساده با تزیین گوی شکلاتی
zeinab
۱۴
۳۹۴

کیک ساده با تزیین گوی شکلاتی

۱۹ تیر ۰۱
متاسفانه شکلات رو کیک داغ بود و قلبامو آب کرد 😑💔
مثلا کیک تولد ابجیم بود😆
مال اردیبهشت ماه بود ولی یادم رفته بود پستش کنم 😐

'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_95
هنوز جواب حرفم رو نداده بود که جفت زانوهام رو با شدت بالا آوردم و زیر فکش زدم...جیغی زد و دستش رو روی دهنش گذاشت...خون از دهنش سرازیر شده بود...
ارمیا با تعجب نگاه میکرد...فرزاد سریع به سمت اتاق دوید و به طرف دخترِ رفت..
_افرا...افرا خوبی؟؟
افرا که حسابی ترسیده بود گریه کنان از اتاق خارج شد...فرزاد چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت: دیشب زدی من و خواهرم رو نفله کردی، هیچی بهت نگفتم...ولی یه بار همه این کارهاتو تلافی میکنم...حالا ببین اینجا کجاست..
توجهی بهش نکردم...اگر میخواستم تا آخر سکوت کنم و اونا هر غلطی میخوان بکنن نمیشه که!! حداقل میتونم از خودم دفاع کنم..
دقایقی نگذشته بود که فرزاد با دوتا آدم دیگه وارد اتاق شدن...دست هام رو از صندلی باز کردن و منو ارمیا رو به بیرون از اتاق هل دادن..
فرزاد جلوتر راه میرفت و اون دو نفر مارو از پشت هدایت میکردن...به راه پله که رسیدیم فکری به سرم زد...فرزاد زیادی وراجی میکرد و باید حسابش رو میذاشتم کف دستش...با تیغه پام محکم به ساق پاش ضربه زدم..
پاش خالی کرد و در آن واحد تعادلش رو از دست داد...روی پله ها زمین خورد و آی و اوی کنان از بالا به پایین قل خورد..
خنده‌ام رو از لبام جمع کردم و جدی از پله ها پایین رفتم....به پایین که رسیدم بالا سرش قرار گرفتم، پوزخندی زدم و گفتم: زیادی قلدر بازی در نیار وگرنه چشم میخوری!!
دونفری که مراقب ما بودن سریع به سمتش رفتن و کمکش کردن بلند شه...از درد ناله میکرد و به خودش می‌پیچید....

بعد از شنیدن کلی تشر و تهدید از سوی فرزاد، به سمت باغ راهیمون کردن...نزدیک آلاچیقی که توی باغ بود، دو تا صندلی گذاشته بودن...مارو بزور روی اونا نشوندن..
نگاهی به دوروبر انداختم.‌..ویلای لوکسی بود...دوبلکس با سنگ نمای مرمر..
تو آلاچیق فردی پشت به ما نشسته بود...کلاهی سرش بود و لیوانی که ظاهراً مشروبات الکی بود، دستش بود..
سیاوش کنارش و رو به ما ایستاده بود و آروم باهاش حرف میزد..
کیان عصبی تر از قبل به سمت سیاوش اومد و با صدای بلند قضیه فرزاد و افرا رو توضیح داد..
ارمیا سکوت کرده بود...از بچگی ساکت بود و تا سوالی ازش نمیپرسیدی حرفی نمیزد..
فرد مجهول از جاش بلند شد...کلاهش رو از سرش برداشت و به سمت ما اومد...با دیدنش داشتم شاخ درمی‌آوردم..
دعا دعا می‌کردم اونی که فکر میکردم نباشه..
ماسکش رو از روی صورتش برداشت و......
@Roiayeman
...