فوق العاده بود مزهاش هم خودش هم گاناش روش
بد جوری عاشق کار با ماسوره ام😂
&
#039;بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱&
#039; #رویای_من#فصل_دوم#پارت_99صبر کردم کمی آروم بشه و بعد ازش بپرسم که میخواد چه تصمیمی بگیره..
_ارمیا میخوای چیکار کنی!! راه اول رو انتخاب میکنی یا دومی رو!!
_تو بدجور دو راهی گیر کردم...از طرفی جون بیست تا آدم بیگناه و از طرفی جون تو..
_منظورت رو نمیفهمم!! یعنی چی جون بیست تا آدم بیگناه!!
_یعنی اینکه اگر بخوام حرف بزنم بیست نفر از نفوذی ها و منابع ما توی این گروه تروریستی و بقیه گروه های مجاهدین خلق لو میره...اونوقت همشون رو به رگبار میبندن
_چی داری میگی!! یعنی میخوای بگی ماهان منافقه!!
با تأسف سری تکون داد..چشمام داشت از حدقه بیرون میزد..
_ببینم تو از کجا میشناختیش!!
_اولین بار وقتی دیدمش که امیرعلی تیر خورده بود و بیمارستان بود...بعدش هم همون روزی که اومدی خونمون تا خداحافظی کنی، چند دقیقه بعدش ماهان اومد و با امیررضا کار داشت...حتی تو مراسم کمیل هم اومد...آخه همکلاسی دانشگاهم بود و رفیق امیررضا
_وای .. وای .. وای..
نمیفهمم...یعنی این روانی به خونتون رفت و آمد داشته!!زینب میدونی چقدر برای امیرعلی و بابات این قضیه خطرناکه!! حتی برای رفیق های امیر، پارسا و بقیه!! میدونی خطر بیخ گوششون بوده!!
بابا، امیرعلی، پارسا...نه دیگه طاقت ندارم...خدایا خودت مراقبشون باش..
_اینکه همکلاسی دانشگاهت بوده خیلی بدتره...یعنی اون از اول هم دنبال گیر انداختن تو بوده...دعا کن تا قبل از اینکه اتفاقی برای امیرعلی بیافته، ماهان رو گیر بندازن
ان شاءاللهی زیر لب گفتم..
فکر هر کدوممون درگیر بود...اینکه چه سرنوشت و تقدیری در انتظار ما و خانوادمونه...اینکه باید چجوری از این مخمصه رها بشیم..
**************************
پیگیر کارهای زینب بودم...زینب حتی موبایل خودش رو هم برای این مسافرت نبرده بود...میگفت میخواد تمام حواسش پای درس باشه و از فرصت استفاده کنه برای همین گوشی وقتش رو میگیره..
خسته از بیخبری با امیرعلی راهی تبریز شدیم...به هتلی که اقامت داشتن رفتیم...اتاقشون طبق دستور پلیس آگاهی همون روز دوم قفل شد و کسی حق ورود نداشت...با حکمی که از ادارهمون جور کرده بودم، بهمون اجازه دادن در اتاق رو باز کنیم..
اتاق بهم ریخته بود...همون روز اول با صدور نامهای به آگاهی درخواست کردیم که پیگیری این مسئله رو به خودمون بسپره..
به سمت تختی که ظاهراً مال زینب بود رفتم...روسریش روی تخت بود...برداشتم و توی مشتم گرفتمش..
به سمت امیرعلی برگشتم...بسته ای رو از روی میز کنار تخت برداشته بود و با تعجب بهش نگاه میکرد...به طرفش رفتم...با دیدن بسته ترسیدم......
@Roiayeman