امروز صبح یک بغل غصهی بیدلیل را از پنجره ریختم دور. افتاد کنار باغچه و باد با خود بردشان.
امروز من آدمی دیگرم.
به راز جادویی صدای بوچیلی میاندیشم و گلهای داوودی را میگذارم جلوی پنجره.
امروز من میدانم که «تمام» تنها از آن خداست. و برای تمام هایی از جنس ناتمام، دیگر نخواهم جنگید.
هر تیک تاک ثانیه شمار را غنیمت میشمارم و دیگر منتظر هیچ معجزهای نمیمانم.
چرا که درست همین امروز فهمیدهام که من خود معجزهام 💜
آبان ۱۴۰۱
...