عکس به حکمتش دل بسپار
خدا......

به حکمتش دل بسپار خدا......

۲۱ آذر ۰۱
داستان کوتاه  چوپان و سنگ سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را براي چرا در حوالی آن جا نگه دارد. زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها براي آتش درست کردن استفاده میکرد و براي خود چای آماده میکرد . هر بار که وی آتشی بین سنگها می افروخت متوجه ميشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علت آن را نمی دانست.


چند بار تلاش کرد با تغییر دادنجای سنگها چیزی دست گیرش شود ولی هم چنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. بین سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی میکرد.


رو به اسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:« خدایا، ای مهربان، تو که براي کرمی اینگونه می اندیشی و به فکر ارامش وی هستی پس ببین براي من چه کرده ای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را بخود ببینم.»



اللّٰهم صلِّ عَلی محمدٍ وَ آلِ محمّد وَ عجّل فَرَجَهم 💚
اللّٰهم عجِّل لِوَلیکَ الفرج انشالله 💚⁦☘️⁩✨


دلتون شاد 🌷🌷⁦❤️⁩

#داستان #داستان_کوتاه
#کوکی #کوکی_اسمارتیس
#گلدوزی
#فاطمه⁦❤️⁩زهرا
...