تازه با هم رفیق شده بودیم؛ خیلی با محبت و بی غل و غش بود. با اینکه از حجابش خوشم میآمد، اما تنبلی میکردم چادر روی سرم باشد.
یک روز که برای درس خواندن آمده بود خانه ما، همراه خودش چند تا شکلات با بسته بندیهای زیبا هم آورده بود. دو تا از آن ها را به من داد، خودش هم یکی از شکلاتها را باز کرد و گذاشت وسط بشقاب.
چند لحظه ای از درس خواندمان نگذشته بود که دو تا مگس مزاحم، سر و کله شان پیدا شد و یک راست رفتند سراغ شکلاتی که بدون بسته بندی بود. من تلاش کردم مگسها را فراری بدهم، ولی کوثر خیلی آرام گفت: «تقصیر خودشه. تا خودش را نپوشاند، مگسها رهایش نمی کنند».
فهمیدم که میخواهد غیر مستقیم، به من درس حجاب بدهد و بگوید: مگسها کاری ندارند که تو به خاطر تنبلی حجاب نداری آنها کارشان مزاحمت است و فقط به ظاهر نگاه میکنند؛ پس من و تو باید خیلی به حجاب ظاهرمان برسیم». مهرش بیشتر از قبل در دلم افتاده، تا به حال نهی از منکر به این قشنگی ندیده بودم.
بخشی از کتاب" بایسته های زنان منتظر"
#ما_منتظر_منتقم_فاطمه_هستیم#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
...