خدا:
🍁 @...khoda
📚حکایتی زیبا از بهلول دانا
✍بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
🍁
از شخصی پرسیدند :
روزها و شبهایت چگونه میگذرد؟
با ناراحتی جواب داد:
چه بگویم!
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزهی سفالی که یادگار سیصد سالهی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم...!
گفت: خداوند روزیات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری میکنی...؟
#اسنک
...