عکس سفره ی افطار
سَـــــلویٰ
۱۵۲
۴.۲k

سفره ی افطار

۲۷ فروردین ۰۲
ده سالم بود و ماه رمضان روزه می‌گرفتم. یک روز دلم از گرسنگی ضعف ‌رفت و یکی دو لقمه نان خوردم. تا دم افطار به پدر و مادرم نزدیک نشدم. شنیده بودم از لب‌های آدم معلوم می‌شود که روزه‌خواری کرده یا نه. وقت افطار با نگرانی سر سفره نشستم پدر و مادرم بو نبرده بودند. بعد از آن، دو سه بار دیگر همان کار را کردم و باز هم نفهمیدند. چند روز بعد ترسی به جانم افتاد. به خودم گفتم «اما خدا چی؟ خدا هم ندید و نفهمید؟» ترسم بیشتر و بیشتر شد. در آن شرایط تنها کسی که می‌توانستم به او پناهنده شوم مادرم بود که گرچه سواد خواندن و نوشتن نداشت اما زنی روشن و روشنفکر بود.
مادرم از وضع و حال من متوجه شده بود که اتفاقی افتاده؛ پرسید «چرا نگرانی؟» اعتراف کردم. به او گفتم حتماً خدا دیده و فهمیده و روز قیامت مرا توی جهنم خواهد انداخت. مادرم با خنده‌رویی مرا دلداری داد و گفت «بیخودی می‌ترسی، خدا هیچ بچه‌ای را آتش نمی‌زند». از صدا و نگاهش معلوم بود که به آنچه می‌گفت اعتقاد داشت. راحت شدم. مادرم به حرفش ادامه داد و گفت «نه به جهنم خواهی رفت، نه مجازات دیگری خواهی دید اما گیرم کسی ندید و نفهمید تو که خودت را دیده‌ای و می‌دانی چه می‌کردی. تو باید از خودت خجالت بکشی، برای اینکه زورت به خودت نرسیده و عهدشکنی کرده‌ای. تو بزرگ خواهی شد. مَرد خواهی شد و هزار جور سختی و بلا به تو رو خواهد آورد. تو باید زورِ جنگیدن با آن‌ها را داشته باشی و مردی که زورش به خودش نرسد، زورش به هیچ چیز دیگر هم نخواهد رسید»
سال‌ها گذشت و من بزرگ شدم، مرد شدم. آمدم تبریز. کارم سخت بود. زباندار کردن لال‌ها و آموختن خواندن و نوشتن به آن‌ها در شهری که کسی مرا نمی‌شناخت، کار آسانی نبود. جنگی سخت و طولانی را در برابر خودم می‌دیدم. فارسی‌ام آن‌چنان نبود. لهجه‌ی ترکی داشتم. هنوز نتوانسته بودم تابعیت ایران را بگیرم. مهاجر قفقازی بودم و گذرنامه‌ی آذربایجانی داشتم. یاد حرف مادرم افتادم که می‌گفت «اگر مرد زورش به خودش برسد، به خیلی چیزهای دیگر هم زورش خواهد رسید.» تصمیم گرفتم سالی یک ماه روزه بگیرم.
غیر از این تصمیم گرفتم در این ماه از خشم و عصبانیت هم روزه باشم، چون تدریس به کر و لال‌ها صبر و حوصله می‌خواهد. گاهی فهماندن یک کلمه ممکن است از یک ساعت هم بیشتر طول بکشد و آدم بدون این که دستش پر باشد ممکن است عصبانی شود و تشر بزند.

خاطره ی جبار باغچه بان

روایت_زندگی ، نشر اطراف


سلام همراهان عزیز..ممنونم بخاطر حضورتون ومحبت نگاهتون..
سفره های افطار امسالمون اصلا به مرحله ی عکس نرسیدن😐..تا اینکه دیشب که همسری برا افطار دعوت داشت من با خیال آسوده این میز افطاری رو برا خودم وحنا جون چیدم..البته زودتر از افطار، که بتونم تو نور ،عکس خوب بگیرم مثلا..
کنار آش ،سالاد الویه هم درستیده بودم..اما نشد رو میز ،رونمایی کنم..اونو بعدا میفرستم..

آشمون یه آش بلغور هست..تو دستور پختای حدیث خانم سلطانی عزیز ببینینش🌹🌹..ممنونم از همتون♥️