آدمیزاد فکر می کند که دیگر تمام شد. این پرتگاه ارتفاع کافی برای مُردن دارد، آن تیغ آنقدر تیز هست که تنش را از خون خالی خواهد کرد، این پنجه ها خیلی زور دارند بعید است از فشار زیاد کم بیاورند، این طناب آنقدر محکم بسته شده که کارش را تمام کند. تمام نمی شود. زندگی پر از این اشیاء و وسیله هاست. انگار بعد از مُردن با هر کدام، زیر پایت یک در باز می شود که به سرزمین جدیدی وارد می شوی. مثل یک خواب بی پایان گمان می کنی که یک جایی یک نفر صدایت می زند، یک جایی مغزت به بدنت دستور بیدار شدن می دهد، از کابوس برمی خیزی و آرام می گیری. اما اینها فکر های خوشی هستند که آرزو می کنی راست باشند. یک لحظه بعد، به تمام وسایل کشنده پشت سرت نگاه می کنی و کوچک بودن شان به خنده وادارت می کند. آدمیزاد با انتخاب هایش، به کشتن خودش بیشتر از هر موجود دیگری در جهان کمک می کند، حتی اگر ظاهرا روی مبل خانه اش در حال تماشای تلویزیون باشد.
حدیث احمدی
...