تو فرض کن...
باران شدید به در و پنجره ها میخورد
به محض اینکه در فر را باز کرد تا نان را از تویش در بیاورد برق ها رفت. نان را روی میز گذاشت و در تاریکی دنبال شمع میگشت . شمع هارا پیدا کرد . آورد و کبریت را زد. کبریت خاموش شد . کبریت دیگری برداشت و دوباره تلاش کرد . شمع روشن شد .شمع را برد کنار جا شمعی اجازه داد کمی از شمع بچکد روی آن تا بتواند شمع را محکم کند. شمع را برد کنار نان
همچنان باران میزد . قطره هایش به پنجره میخوردند و روی پنجره با یکدیگر مسابقه میدادند تا ببینند کدام یکی زودتر میرسد پایین. او نان را در ظرفی گذاشت
دوباره آن را گذاشت روی میز
چایش را ریخت و آورد کنار نان
صندلی جلویش را کشید عقب
دخترش را بغل کرد و روی صندلی نشاند و به او تکه ای نان داد
و خودش نشست کنارش
دستش را گذاشت زیر چانه اش و به مسابقه ی قطره ها نگاه کرد و شاید کمی گریست
شاید فقط کمی...
_متن رو دلی نوشتم امیدوارم دوسش داشته باشید:)❣
...