من خمارم ساقیا! پیمانه میخواهد دلم
استکان پر کن، مِیِ جانانه میخواهد دلم
هِقهِقی امشب گلویم را نوازش میدهد
گریه دارد چشمهایم، شانه میخواهد دلم
شمعِ من! جرئت بده تا لحظهای پر، وا کنم
باز بی پرواییِ پروانه میخواهد دلم
شهرزادِ قصه و لیلای مجنون، حرف بود
داستانهایی بجز افسانه میخواهد دلم
نذر نازت میشوم، آغوش وا کن زودتر
یک بغل معشوقهی فتانه میخواهد دلم
از لبانت وحی نازل میشود؛ قدری بخند
آیهای هم رنگ با حنانه میخواهد دلم
آخر فرمانبری از عقل، سرگردانی است
مثل عاکف حالتی دیوانه می خواهد دلم
...