- من تو را برای این قلب آوارهام وطن دیده بودم . .
به اعتماد حرفهایت اقامت قلبم را به وجودت بخشیدم .
و هر بار با نگاهم از تو خواهش کردم ك غربت کسی نباش ك تو را وطن دیده .
یك شب اما بیمبالات به همهی حرفها و قول و قرارها نامهای برایم نوشتی و رفتی .
آن خانه دیگر بعد از تو جای ماندن نبود . خیابانهای آن شهر همه پر بودند از خاطراتِ تو .
هوایش سنگین بود برای این سینهی تنگ .
من بدون تو دیگر در آن دیار غریب بودم .
یک آوارهی جنگ زده ك ترکشِ خاطراتت جانم را هر شب هدف میگرفت .
آخرین شب را خوب به یاد دارم .
تا خود صبح در کنج خیالم با تو در خانه خلوت کردم .
صبح برایت صبحانه درست کردم ؛
تا عصر با تو در خیابانهای شهر گشتم .
و غروب با هم راهی فرودگاه شدیم .
یكدیگر را برای آخرین بار در آغوش گرفتیم .
و به من با همان لحن همیشگی گفتی :
مواظب خودت باش .
آخرین بار بعد از گِیتها دوباره با چشمان خیس . .
± برگشتم .
شاید باشی . .
شاید بخواهی بمانم .
اما نبودی ، نبودی . .
میبینی؟!
من همان لحظهی آخر هم دل رفتن نداشتم .
و منتظر یك بمانِ تو بودم .
من تو را وطن دیده بودم . .
و تو مرا برای همیشه پناهندهی بیگانگان کردی :))))!🖤&
#039;🔓'💭
...