عکس سوپ
Mɾ. Aʅι 1360
۷۹۴
۹۶۰

سوپ

۱۵ آبان ۰۲
#سوپ #ورمیشل🦋
ـــــــــــــــــــــــ
⁦🍃⁦❤️⁩🍃⁦❤️⁩🍃⁦❤️⁩🍃
⁦🍃⁦❤️⁩
⁦❤️⁩
#خانم تهمینه میلانی
در دلنوشته هاشون آوردن

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک ، اشک از چشمم جاری بود در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت و بعد اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ماهیتابه که زنگ در را زدند
پدرم بود بازم نون تازه آورده بود من و شوهرم حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم بابام میگفت: من که بازنشسته ام کاری هم که ندارم هر وقت برای خودمون نون گرفتم برای شما هم میگیرم در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت هیچ وقت هم بالا نمی اومد اون شب شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله پدرم را خیلی دوست داشت صدای شوهرم از توی راه پله میومد که به اصرار پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد داخل خونه برای یک لحظه خشکم زد ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم همدیگه رو نمیبوسیم ، بغل نمیکنیم ، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت هم جایی نمیریم خانوادی شوهرم اینجوری نبودن اهل معاشرت و رفت و آمد بودند روزی هفت بار با هم تلفنی حرف میزدند قربون صدقه هم میرفتند برای همین هم شوهرم فکر نمیکرد کاری که داشت میکرد باب دل من نبود
آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند ، من اصلا خوشحال نشدم خونه نا مرتب بود ، خسته بودم تازه از سر کار برگشته بودم توی یخچال میوه نداشتیم چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اون روز خیلی برام مهم بود
شوهرم اومد توی آشپزخونه تا برای مهمان ها چای بریزه که اخم های درهم رفته ی من رو دید
پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم
گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا درست کردم
گفت حالا مگه چی شده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم پدرم سرش رو کرد توی آشپزخونه و گفت دخترم ببخشید که مزاحم شدیم میخوای نون ها رو برات ببرم
تازه یادم افتاد حتی بهشون سلام هم نکردم
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده و ساکت بودند وقت شام پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت پدر و مادرم هردو فوت کردند
چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت ، نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت حقیقت مثل یک تکه آجر میخورد توی صورتم "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها ، حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت میداد آه بکشم
چقدر دلم براشون تنگ شده ، اگر الان پدر و مادرم از در میامدند تو دیگه هیچ اهمیتی نداشت خونه تمیز هست یا نه ، میوه داریم یا نه من بودم و بوی عطر روسری مادرم و نون سنگک که در دست پدرم بود
من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم اما دیگه کسی زنگ در را نخواهد زد
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی میداد چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را میفهمی

👤 تهمینه میلانی
🧡🧡🧡🧡🧡🧡
...
نظرات