عکس کیک خامه ای
Mahi
۴۳
۲۸۰

کیک خامه ای

۳۰ آبان ۰۲
مامان هیچ وقت لباس عروس نپوشیده بود،
حتی روز عروسیش !
یعنی عمه کوچیکم نذاشته بود که بپوشه، گفته بود ما مادرمون مریضه و جا واسه این تشریفات نداریم فعلاو با همین بهونه ی الکی، یه عمر حسرت رخت سفید عروس پوشیدنو گذاشته بود به دل مادرتازه عروسِ من !
بچه تر که بودم ،موقع بافتن موهام برام از اون موقعا میگفت که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه و براش مشاطه گر آورده بودن خونه...
دست می‌کشید تو موهامو و با خنده تعریف می‌کرد که چقدر دلش میخواسته روز عروسیش موهاشو شنیون کنه و تاج عروس بذاره ، اما مشاطه گر پیر و اختصاصی خانواده پدری بلد نبوده و کلی با اتو موی قدیمی کف سرشو سوزونده بوده تا موهای موج دارشو فرتر کنه! یه وقتهایی که به شوخی میگفتم مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسی مفصل بگیریم که لباس عروس و شنیون و تاج عروس و ارایشگاه و کلی مهمون و بزن و بکوب داشته باشه، میخندید و میگفت: دیگه خیلی دیره!
میگفت: توی زندگی هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچ وقت از یاد نمیرن، هیچ وقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه ،دردشون فراموش نمیشه ،تا ابد حسرت می‌مونن...
میگفت: درسته الان دیگه اون جوونه ۱۸ ساله نیستم که واسه یه لباس سفید انقد شوق و ذوق داشته باشم و برام مهم باشه اما بعد این همه سال، بار حسرت اون یه روز رو دوش دلمه هنوز! میگفت:بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان، اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن، غرق میکنن آدمو !
راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر میکنم به مامان و حسرتاش ، به عمه‌ی کوچیکم و کاراش ،به خودم ، به تو ، به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم میمونن، مثل جانم شنیدن از لبات، مثل ترکیب اسمم با صدات ، مثل...
مثل گرفتن دستات .....!
...
نظرات