عکس ماست تیلیکه

ماست تیلیکه

۲ هفته پیش
قسمت۳۳
حنا

توی آشپزخونه بودیم که صدای سلام سیاوش اومد
همه مشغول شستن و خشک کردن لیوان ها و ظروف کریستال بودیم
ثریا جون و ماه منیرم از هر دری حرف میزدن و من فقط شنونده بودم.
دوست داشتم ببینم سیاوش چه تیپی میزنه!بالاخره امشب باید با همسر احتمالی آینده اشون ملاقات کنه!با گذشتن این جمله از ذهنم حس ناخوشایندی بهم دست داد
به ساعت دیواری آشپزخونه نگاه کردم 4:45 رو نشون میداد
صدای پایی امدتوجهی نکردم و با خودم گفتم حتماََ یکی از مستخدماست
سرمو انداختم پایین و لیوانای پایه بلند خیس مقابلم روخشک کردم که با جملات تحسین برانگیز ثریا جون و ماه منیر نگاهم رواز لیوان تو دستم گرفتم به جایی که اونها نگاه می کردن نگاه کردم
دستم که لیوان توش قرار گرفته بود تو هوا خشک شد!نفسم تو سینه ام حبس شدچشمام از نوک پا تا سرش در رفت و آمد بود
جذابیّتش واقعاََ نفس گیر بود
گرمم شده بوددسته ی شالم که محکم دور گردنم بود یکم آزاد کردم
یه دفعه چم شدبود؟!گیج و منگ دوباره به سیاوش نگاه کردم
با لبخند جواب تحسین و تمجید های ماه منیر و ثریا جون رو داد
سرش که به طرفم چرخید خودمو جمع و جور کردم و نفسمو آروم آروم بیرون دادم چند ثانیه تو چشماش خیره شدم و بعد دوباره به کارم مشغول شدم
نمی خواستم تحسین رو تو صورتم ببینه!هنوزم گرمم بودانگار روی گونه هام کیسه ی آب داغ گذاشته بودن
اینبار ماه منیر دست به کار شد و رفت اسفند دود کنه
البته برای هر چهارتامون!!سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم‌اما جرأت نکردم سرمو بلند کنم چون شک نداشتم دوباره گرمم میشه!

✅راوی داستان «سیاوش»

از اتاق اومدم بیرون با بی قراری از پله ها سرازیر شدم دل تو دلم نبود
نمی دونستم ماه منیر و حنااومدن یا نه!رفتارم درست مثل بچه ای بود که توی جمع غریبه دنبال نگاه یه آشنا می گشت تا خیالش راحت بشه!!
رفتم تو پذیرایی کسی نبودصدای صحبت مامان با ماه منیر از تو آشپزخونه اومد
کور سوی امید توی دلم روشن تر شدامیدوارتر قدم برداشتم و تو چهارچوب آشپزخونه ایستادم
اوّل متوجهم نشدن چند ثانیه بعد مامان دیدم چشماش برقی زدیه برق آشنا...
برقی که همیشه وقتی بابا رو با لباس نظامی میدید تو چشمهاش دو دو می زد
هنوزم لباس فرم بابا رو نگه داشته بود
با تعریف و تمجید ماه منیر و مامان مرور کردن خاطراتم روکنار گذاشتم و با لبخند جوابشونو دادم
سراسر آشپزخونه رو از نظر گذروندم نفسمو با لبخند نیم بندی بیرون دادم امده بود!
بی قراری و آشفتگی جای خودشو به آرامش دادبا خودم گفتم درسته نمی خوام عاشقش باشم ولی مطمئناََ می تونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم
وقتی بهش نگاه کردم چند لحظه بهم نگاه کرد و بعد مشغول خشک کردن لیوانای مقابلش شد
با دقت بهش نگاه کردم
لباسی پوشیده بود که در عین پوشیدگی زیبا هم بودبا حجاب چهره اش معصوم تر شده بودروی صورتش اثری از آرایش نبود هر چی بود زیبایی طبیعی خودش بوداز سادگی و آراستگیش لبخند روی لبانم نقش بست‌همینجور بهش زل زده بودم ولی اون اصلاََ سرشم بلند نکرد
با بوی اسفندی که به مشامم رسید نگاهم ازش گرفتم ماه منیر با اسفند اومد تو آشپزخونه
خنده ام گرفته بود که شبنم گفت:
ماه منیر اوّل دور سر خودت و ثریا جون بچرخون شما دوتا واجب ترین بلکه امشب بختتون باز بشه..
با این حرفش هر کی تو آشپزخونه بود از جمله خودم خندید
کم کم مهمونا از راه رسیدن‌من و مامان توی پذیرایی مشغول خوش آمدگویی بودیم هر دختری که می امد نفسم تو سینه حبس میشد و بعد با اطمینان از اینکه اون دختر نیست آزاد می شد
تا 5:30 سرگرم احوال پرسی و خوش و بش با فامیل هامون بودم ولی اون دختر هنوز نیومده بود
کلافه از این انتظار کشنده با یه عذر خواهی از جمع فاصله گرفتم
به هوای آزاد احتیاج داشتم می خواستم برم پشت باغ و نزدیکترین راه آشپزخونه بود
وارد آشپزخونه شدم ولی حنا نبود!متعجب شدم پس کجا رفته؟!تو سالنم که نبود!وقتی به نتیجه ای نرسیدم به طرف در رفتم تا وارد باغ بشم

✅راوی داستان حنا

از وقتی که مهمونا تک و توک رسیدن سیاوش و ثریا جون برای استقبال رفتن تو پذیرایی ولی من تو آشپزخونه موندم و داشتم کمک می کردم
طرفای 5:30 بود که با احساس لرزش روی پام متوجه شدم گوشیم داره زنگ می خوره از کار دست کشیدم و گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم به شماره تماس گیرنده نگاه کردم فرزاد بود
یکم دست و پامو گم کردم چشم چرخوندم تا ماه منیرو پیدا کنم نبود!نفس راحتی کشیدم و از در پشتی وارد باغ شدم جلوی پله ها ایستادم و دکمه ی برقراری تماسو زدم...

✅راوی داستان «سیاوش))

وارد باغ شدم نسیم خنکی که به صورتم خورد حالمو بهتر کردخواستم قدم بردارم که با شنیدن صدای صحبت یه نفر منصرف شدم گوشامو تیز کردم حنا بود که داشت با تلفن حرف
می زد…
...
نظرات