داستانی زیبا و خواندنی.......
☯️ روزی دُم یک روباه در حادثهای قطع شد.
روباههای گروه پرسیدند دمات چه شد؟
چون روباهها از نسلی مکار میباشند، گفت خودم قطعاش کردم گفتند چرا؟ این که بسیار بد است و معلوم میشود.. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک، احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دُم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم ، من که بسیار درد دارم!! روباه اولی گفت: صدایش را درنیاور وگرنه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت، همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند.
وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاسگرها و خلافکارها زیاد میشوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. گاهی هم آنها را دیوانه میدانند!!
...