عکس حس خوب
H. Saeedi
۱۱۳
۳۳۸

حس خوب

۱۱ شهریور ۰۳

‍ بیا با من دَمی بِنشین
بَرایت قصّه میگویَم
از آن مَجنونِ بی پَروا
که شُد افسانه میگویَم


برایَم قصّه میگویی
سراپا گوشَم ای راوی
بِساز اِمشب دلَم را چوون
مِی و پیمانه و ساقی

من آن بیدَم، که در طوفان
دَمی هَرگز، نَلرزیدم
میانِ سینه ام دَرد است
ولی دَر جَمع خَندیدَم

چه شُد اینگونه چون کوهی
چه شُد از غَم نَترسیدی
چِرا خندان و بَشّاشی
که دَر طوفان نَلرزیدی

به هَر حالی که دِل لَرزید
خُدا را اقتدا کردَم
زِ هَر چیزی که مُبهم بود
دلَم را دورتر کردَم

دلَت از عِشق میگویَد
دلَت را مُبتلا دیدی
وَلی از عِشقِ دُنیایی
بُریدی، از چه تَرسیدی

منم عاشِق شُدم یِک روز
دلَم را مُبتلا دیدَم
خُدا مَعشوقه ای ناب است
که او را عِشق وَرزیدم

به دُنیا دِل نَبستی تا
خُدا را، بَنده اش باشی
مَگر دُنیا چه دَردی داشت
نشُد وابَسته اش باشی

خدایم آنقدَر خوب است
که با او غَرقِ آغوشَم
دو مَعشوقه، نمیگنجَد
به قَلبِ کوچکِ آدَم

مرا یِک عِشق کافی بود
که مَجنونِ خُدا باشَم
بَرای عِشق و سَرمستی
دَر میخانه اش باشَم
✍شعری از: #حمید_رضا_یگانه
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌
...