
دلمه برگ مو
۱ هفته پیش
سرگذشت واقعی ۲ قسمت دوم
نمیدونم کجا چرا بخاطرچی نمیدونم بخاطر احساس بدی که داشتم...نمیدونم شایدبخاطر دلشورهام....ازشون فرارکردم.
گفتم من دلشوره دارم بیاید برگردیم ...احساس خوبی ازاینکه با اینا اینجاییم ندارم برگردیم...خندیدن وگفتن نمیایم تازه رسیدیم...منم گفتم باشه پس من میرم...
حتی وسیله وسبدی هم که اورده بودم روبرنداشتم.فقط دور شدم...هرچی صدام میزدن ومیگفتن وایسا ...وایسا...نمیتونستم وایسم یاشایدم خودم نمیخواستم اون لحظه وایسم ....باسرعت از همون مسیری که اصلا ازش لذت نبردم اومدم پایین....خودمو به ی ماشین عبوری که از خیابون میگذشت رسوندم وسوارشدم وتا نزدیکای خونه اومدم وپیاده شدم.هنوز ساعت ۱۲ نشده بود.
رسیدم خونه با کلید در رو باز کردم ورفتم توحیاط.بغض توی گلمو فرو دادم وبا پشت دست اشکهای خشکیده رو از چشمام پاک کردم.رفتم توسالن.
مامانم داشت با چای از دامادش پذیرایی میکرد.جا خورد تا منو دید وگفت چرا اینقدرزود برگشتی مگه قرار نبود ناهارم همونجابمونید.
گفتم نه ماشین وسط راه خراب شد مجبورشدیم همه برگردیم.سالم واحوالپرسی کردم ورفتم تواتاقم .درو بستم بغض بی صدام شکست.همیشه فکرمیکردم سرسختتر و پر رو تر از این حرفام اما نبودم.
از بس باکسی معاشرت نداشتم وتنبلی میکردم از همه ی هم سن وسالام عقبتر بودم.هم توی درس هم توی روابط اجتماعی.فقط ادا درمیوردم که دختر قوی وامروزی هستم....
کمی که ارومتر شدم برگشتم پیش مهمون ها ...
همون شب تب کردم وشنبه ویکشنبه مدرسه نرفتم.مامانم میگفت یکشنبه ظهر موقعی که استراحت میکردم دوستام اومدن دیدنمو وسبدمواوردن.سراغمو گرفتن.وقتی دیدن ناخوشم رفتن.
با خودم گفتم چه دوستای خوبی دارم حتما خیلی نگرانم شدن.مدرسه میرم باهاشون حرف میزنم.رابطمو بازم باهاشون حفظ میکنم.منوحتما خیلی دوست دارن که اومدن خونمون.
روز دوشنبه که رفتم مدرسه.دوستامو هرچی گشتم ندیدم.تا اخرهفته خبری ازشون نبود.هیچ کدوم مدرسه نیومده بودن.هفته بعدش توی حیاط مدرسه داشتم میرفتم سمت کلاس که کسی صدام زد برگشتم دیدم دوستام بودن.رفتم سمتشون.
توی گروهمون دوتا از دخترا دوسالی از بقیه بزرگتربودن.مثل رهبر یا رییس گروه بودن.بقیه هم مثل خودم هم سن وسال بودیم.
یکی از دخترا یقه ی مانتومو تودستش گرفت وکشید بالا قدمو دراز ترکردم روی پنجه های پام وایسادم.
گفت دختری بی چشم و رو فرار کردی ورفتی به پلیسا زنگ زدی؟ها...توی گروهمون رات دادیم هوا ورت داشت ...توی نازک ونارنجی چه به اینکارا....
قلبم تندتندمیزد احساس وترس از اتفاقای بد اومد سراغم با لکنت و یکم یکم گفتم من به کسی چیزی نگفتم حتی به خانوادم.به پلیسم چیزی نگفتم.من زنگ نزدم بهشون باور کنین....
ی سیلی ابدار نصیبم شد که پرت شدم زمین.اشک توچشمام جمع شده بود بازم حرفموتکرا کردم که من بهشون زنگ نزدم...اومددوباره بهم حمله کنه که بقیه دوستام نزاشتن بیاد جلو و به زور بردنش توی کلاس.
رفتم لباسموپاک کردم وابزدم به صورتمو رفتم سرکلاس.بایدبهشون ثابت میکردم من زنگ نزدم وخبرندادم.
به هرکدومشون نگا میکردم صورتشو برمیگردوند ونگام نمیکردن.یکی دوروزی همینطوری گذشت.تنها ترازقبل شده بودم.ساکت وکم حرف.حتی توی خونم همه فهمیدن ی چیزی شده که ناراحتم.
چندروز بعد از مدرسه پیاده میومدم به سمت خونه کوچه ی اول روکه اومدم داخل دیدم دوستام وایسادن اومدن سمتم.دوستام یکی یکی حرف زدن که چرا اینکارو کردی وخانوادمون از اون روز خیلی اذیتمون میکنن وحق بیرون رفتن و..نداریم.تقصیر رو مینداختن گردن من.
دوباره بهم نزدیک شدن ویکیشون یقمو گرفت بدون حتی ی کلمه شروع به کتک زدنم کرد.افتادم روی زمین بقیه هم شروع کردن به زدنم هرضربه ی میزدن ومیگفتن حقت همینه....بی چشم و رو...یکی شون چوبی برداشت محکم فرود اوردبه سمتم مانع شدم که به بدنم وسرم برخورد نکنه محکم به دستم خورد.زیر لگدهای ناجورشون خون بالا میوردم که انگار خسته شدن.گفتن
ولش کنین فکرکنم ادب شد...دیگه دور وبرما پیدات نمیشه دختره اویزون....و رفتن.
من از درد بی هوش وبی جون افتادم.اصلا نفهمیدم چطور وچه کسی منو پیداکرده وبرده بیمارستان.پدرومادرموخبرکرده ...
توی بیمارستان به هوش اومدم اما با ی دست گچ گرفته سه تا دنده شکسته پارگی داخلی شکمی ...درد زیاد میپیچید توشکمم.
چشمامو بیشترباز کردم پدرومادرم نگران بالای سرم بودن.مادرم اشک میرخت ودست نوازش پدرم روی سرم بود.بغضم ترکید توی بغل هردوکلی گریه کردم وسبکتر شدم.
دلم برای هردوشون میسوخت من چقدرتوی این سالها اذیتشون کرده بودم.هرچیزی روبه زور هم بود میگرفتم وحرف حرف خودم بود...
بعداز مدتی دوتا اقا که لباس فرم نیروانتظامی پوشیده بودن اومدن چندتا سوال پرسیدم.یکهو بخودم گفتم اگه بگم اونا بودن ومن اونارو میشناسم اوضاع بدتر میشه وپدرومادرم میفهمن جمعه چه اتفاقی افتاده.هیچی نگفتم فقط گفتم اونارونمیشناسم.اومدن النگوهامو ازم بدزدن مقاومت کردم کتکم زدن.گفت چندنفربودن.گفتم دوتا موتور دوترک بودن.چهارنفربودن.گفت چرا فریاد نزدی کسی که اون نزدیکا بودن بیان کمکت گفتم کسی توکوچه نبود.پلیس نگاهی بهم کردم وبا پدرم کمی صحبت کرد ورفت.اون زمان که دوربین مدار بسته این چیزا نبودمثل الان که ببینم واقعا چی شده.منم چیزی نگفتم.
بعداز چندروز ازبیمارستان مرخص شدم.با دست شکسته عملا هیچ کاری ازم برنمیومد.خونه نشین بودم.نزدیکای ظهرمیرفتم توحیاط میشستم انگارتا حالا این حیاط خوشکلمون روندیده بودم.
حیاط بزرگی نبود ی حوض ابی رنگ کوچیک وسط حیاط بود.دیوارها بااجرای تیره نما شده.حتی درختایی که هر روز از کنارشون ردمیشدم ونگاشونم نمیکردم قشنگتر شده بودن.
دیگه مدرسه نرفتم هرچی پدرومادرم گفتن قبول نکردم علاقم نداشتم به درس .داداش وخواهرم گفتن برو اصرار کردن بازم نرفتم.دیگه دوستامم روندیدم.تصمیم گرفته بودم که هرطورشده دخترخوبی برای پدرومادرم باشم.چون واقعا من اذیتشون کرده بودم وبایدجبران میکردم.این اتفاق برام مثل ی تلنگربود تا قدر داشته هاموبیشتر داشته باشم.
پاییز وزمستون گذشت بهاراومد.خالم کاملا خوب شده بود.با کمک خواهرم رفتم فنی وحرفه ی نزدیک خونشون وگلدوزی وخیاطی و...یاد گرفتم سرگرم بودم.توی خونه مادرم شروع کرد به یاد دادن اشپزی وخونه داری...
بقول پدرم دیگه خانمی شده بودم واسه خودم...پدرم گاهی بازم لوسم میکردم.بیشتر وقتمو وقتی کلاس نبودم کنارشون بودن وکارشون روانجام میدادم وخریدمیکردم.هر دو مدتی بود که دیگه بازنشسته شده بودن وخونه بودن.پدرم اصرار داشت رانندگی روهم یادم بگیرم.چند روزی بهم اموزش داد واجازه رانندگی داد تا بعداز اموزش برم امتحان بدم وگوهی نامه م روبگیرم.
الان برای رانندگی باید کلاس بری اموزش ببینی وامتحان میگیرن هم تئوری هم عملی تا گواهی نامه روبدن بهت.اما زمان ما خودت ازاد میرفتی برای امتحان ایین نامه ورانندگی توشهری.
همون دفعه اول قبول شدم وخوشحال بودم که میتونم با ماشین کهنه وفرسوده بابام رانندگی کنم وکلی بهم خوش میگذشت.
دیگه خرید روزانه و بردن پدرومادرم به خونه عمو ودایی و... مسئولیتش بامن بود.تازه باماشین کلاس فنی وحرفه ی هم میرفتم.
نمیدونم کجا چرا بخاطرچی نمیدونم بخاطر احساس بدی که داشتم...نمیدونم شایدبخاطر دلشورهام....ازشون فرارکردم.
گفتم من دلشوره دارم بیاید برگردیم ...احساس خوبی ازاینکه با اینا اینجاییم ندارم برگردیم...خندیدن وگفتن نمیایم تازه رسیدیم...منم گفتم باشه پس من میرم...
حتی وسیله وسبدی هم که اورده بودم روبرنداشتم.فقط دور شدم...هرچی صدام میزدن ومیگفتن وایسا ...وایسا...نمیتونستم وایسم یاشایدم خودم نمیخواستم اون لحظه وایسم ....باسرعت از همون مسیری که اصلا ازش لذت نبردم اومدم پایین....خودمو به ی ماشین عبوری که از خیابون میگذشت رسوندم وسوارشدم وتا نزدیکای خونه اومدم وپیاده شدم.هنوز ساعت ۱۲ نشده بود.
رسیدم خونه با کلید در رو باز کردم ورفتم توحیاط.بغض توی گلمو فرو دادم وبا پشت دست اشکهای خشکیده رو از چشمام پاک کردم.رفتم توسالن.
مامانم داشت با چای از دامادش پذیرایی میکرد.جا خورد تا منو دید وگفت چرا اینقدرزود برگشتی مگه قرار نبود ناهارم همونجابمونید.
گفتم نه ماشین وسط راه خراب شد مجبورشدیم همه برگردیم.سالم واحوالپرسی کردم ورفتم تواتاقم .درو بستم بغض بی صدام شکست.همیشه فکرمیکردم سرسختتر و پر رو تر از این حرفام اما نبودم.
از بس باکسی معاشرت نداشتم وتنبلی میکردم از همه ی هم سن وسالام عقبتر بودم.هم توی درس هم توی روابط اجتماعی.فقط ادا درمیوردم که دختر قوی وامروزی هستم....
کمی که ارومتر شدم برگشتم پیش مهمون ها ...
همون شب تب کردم وشنبه ویکشنبه مدرسه نرفتم.مامانم میگفت یکشنبه ظهر موقعی که استراحت میکردم دوستام اومدن دیدنمو وسبدمواوردن.سراغمو گرفتن.وقتی دیدن ناخوشم رفتن.
با خودم گفتم چه دوستای خوبی دارم حتما خیلی نگرانم شدن.مدرسه میرم باهاشون حرف میزنم.رابطمو بازم باهاشون حفظ میکنم.منوحتما خیلی دوست دارن که اومدن خونمون.
روز دوشنبه که رفتم مدرسه.دوستامو هرچی گشتم ندیدم.تا اخرهفته خبری ازشون نبود.هیچ کدوم مدرسه نیومده بودن.هفته بعدش توی حیاط مدرسه داشتم میرفتم سمت کلاس که کسی صدام زد برگشتم دیدم دوستام بودن.رفتم سمتشون.
توی گروهمون دوتا از دخترا دوسالی از بقیه بزرگتربودن.مثل رهبر یا رییس گروه بودن.بقیه هم مثل خودم هم سن وسال بودیم.
یکی از دخترا یقه ی مانتومو تودستش گرفت وکشید بالا قدمو دراز ترکردم روی پنجه های پام وایسادم.
گفت دختری بی چشم و رو فرار کردی ورفتی به پلیسا زنگ زدی؟ها...توی گروهمون رات دادیم هوا ورت داشت ...توی نازک ونارنجی چه به اینکارا....
قلبم تندتندمیزد احساس وترس از اتفاقای بد اومد سراغم با لکنت و یکم یکم گفتم من به کسی چیزی نگفتم حتی به خانوادم.به پلیسم چیزی نگفتم.من زنگ نزدم بهشون باور کنین....
ی سیلی ابدار نصیبم شد که پرت شدم زمین.اشک توچشمام جمع شده بود بازم حرفموتکرا کردم که من بهشون زنگ نزدم...اومددوباره بهم حمله کنه که بقیه دوستام نزاشتن بیاد جلو و به زور بردنش توی کلاس.
رفتم لباسموپاک کردم وابزدم به صورتمو رفتم سرکلاس.بایدبهشون ثابت میکردم من زنگ نزدم وخبرندادم.
به هرکدومشون نگا میکردم صورتشو برمیگردوند ونگام نمیکردن.یکی دوروزی همینطوری گذشت.تنها ترازقبل شده بودم.ساکت وکم حرف.حتی توی خونم همه فهمیدن ی چیزی شده که ناراحتم.
چندروز بعد از مدرسه پیاده میومدم به سمت خونه کوچه ی اول روکه اومدم داخل دیدم دوستام وایسادن اومدن سمتم.دوستام یکی یکی حرف زدن که چرا اینکارو کردی وخانوادمون از اون روز خیلی اذیتمون میکنن وحق بیرون رفتن و..نداریم.تقصیر رو مینداختن گردن من.
دوباره بهم نزدیک شدن ویکیشون یقمو گرفت بدون حتی ی کلمه شروع به کتک زدنم کرد.افتادم روی زمین بقیه هم شروع کردن به زدنم هرضربه ی میزدن ومیگفتن حقت همینه....بی چشم و رو...یکی شون چوبی برداشت محکم فرود اوردبه سمتم مانع شدم که به بدنم وسرم برخورد نکنه محکم به دستم خورد.زیر لگدهای ناجورشون خون بالا میوردم که انگار خسته شدن.گفتن
ولش کنین فکرکنم ادب شد...دیگه دور وبرما پیدات نمیشه دختره اویزون....و رفتن.
من از درد بی هوش وبی جون افتادم.اصلا نفهمیدم چطور وچه کسی منو پیداکرده وبرده بیمارستان.پدرومادرموخبرکرده ...
توی بیمارستان به هوش اومدم اما با ی دست گچ گرفته سه تا دنده شکسته پارگی داخلی شکمی ...درد زیاد میپیچید توشکمم.
چشمامو بیشترباز کردم پدرومادرم نگران بالای سرم بودن.مادرم اشک میرخت ودست نوازش پدرم روی سرم بود.بغضم ترکید توی بغل هردوکلی گریه کردم وسبکتر شدم.
دلم برای هردوشون میسوخت من چقدرتوی این سالها اذیتشون کرده بودم.هرچیزی روبه زور هم بود میگرفتم وحرف حرف خودم بود...
بعداز مدتی دوتا اقا که لباس فرم نیروانتظامی پوشیده بودن اومدن چندتا سوال پرسیدم.یکهو بخودم گفتم اگه بگم اونا بودن ومن اونارو میشناسم اوضاع بدتر میشه وپدرومادرم میفهمن جمعه چه اتفاقی افتاده.هیچی نگفتم فقط گفتم اونارونمیشناسم.اومدن النگوهامو ازم بدزدن مقاومت کردم کتکم زدن.گفت چندنفربودن.گفتم دوتا موتور دوترک بودن.چهارنفربودن.گفت چرا فریاد نزدی کسی که اون نزدیکا بودن بیان کمکت گفتم کسی توکوچه نبود.پلیس نگاهی بهم کردم وبا پدرم کمی صحبت کرد ورفت.اون زمان که دوربین مدار بسته این چیزا نبودمثل الان که ببینم واقعا چی شده.منم چیزی نگفتم.
بعداز چندروز ازبیمارستان مرخص شدم.با دست شکسته عملا هیچ کاری ازم برنمیومد.خونه نشین بودم.نزدیکای ظهرمیرفتم توحیاط میشستم انگارتا حالا این حیاط خوشکلمون روندیده بودم.
حیاط بزرگی نبود ی حوض ابی رنگ کوچیک وسط حیاط بود.دیوارها بااجرای تیره نما شده.حتی درختایی که هر روز از کنارشون ردمیشدم ونگاشونم نمیکردم قشنگتر شده بودن.
دیگه مدرسه نرفتم هرچی پدرومادرم گفتن قبول نکردم علاقم نداشتم به درس .داداش وخواهرم گفتن برو اصرار کردن بازم نرفتم.دیگه دوستامم روندیدم.تصمیم گرفته بودم که هرطورشده دخترخوبی برای پدرومادرم باشم.چون واقعا من اذیتشون کرده بودم وبایدجبران میکردم.این اتفاق برام مثل ی تلنگربود تا قدر داشته هاموبیشتر داشته باشم.
پاییز وزمستون گذشت بهاراومد.خالم کاملا خوب شده بود.با کمک خواهرم رفتم فنی وحرفه ی نزدیک خونشون وگلدوزی وخیاطی و...یاد گرفتم سرگرم بودم.توی خونه مادرم شروع کرد به یاد دادن اشپزی وخونه داری...
بقول پدرم دیگه خانمی شده بودم واسه خودم...پدرم گاهی بازم لوسم میکردم.بیشتر وقتمو وقتی کلاس نبودم کنارشون بودن وکارشون روانجام میدادم وخریدمیکردم.هر دو مدتی بود که دیگه بازنشسته شده بودن وخونه بودن.پدرم اصرار داشت رانندگی روهم یادم بگیرم.چند روزی بهم اموزش داد واجازه رانندگی داد تا بعداز اموزش برم امتحان بدم وگوهی نامه م روبگیرم.
الان برای رانندگی باید کلاس بری اموزش ببینی وامتحان میگیرن هم تئوری هم عملی تا گواهی نامه روبدن بهت.اما زمان ما خودت ازاد میرفتی برای امتحان ایین نامه ورانندگی توشهری.
همون دفعه اول قبول شدم وخوشحال بودم که میتونم با ماشین کهنه وفرسوده بابام رانندگی کنم وکلی بهم خوش میگذشت.
دیگه خرید روزانه و بردن پدرومادرم به خونه عمو ودایی و... مسئولیتش بامن بود.تازه باماشین کلاس فنی وحرفه ی هم میرفتم.
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

سس دلسه دلچه

دلمه برگ مو مخصوص صبحانه

دلمه برگ مو با سس دوغ و ماست

بیسکو فرنی

کیک شکلاتی (خوراک شیطان)
