عکس بیسکوییت باتزیین آیسینگ

بیسکوییت باتزیین آیسینگ

۳ روز پیش
سرگذشت ۹ قسمت اول
اسمم مولوده، میلاد حضرت محمد ص بدنیا اومدم بخاطرهمین بهم میگفتن مولود.توشناسنامه اسم مولود ،اما صدام میکنن مریم.وقتی بدنیا اومدم ازبس مریض میشدم مادرم رفته بود پیش ی رمال ودعانویسهای قدیمی با کتابهای که داشتن نگا کردن وگفتن اسمشو عوض کنین خوب میشه.بخاطرهمین پدرم منو مریم صدا زد و همه هم منو مریم صدا میکردن کمترکسی میدونست اسم مولود هست...
سال ۱۳۱۸ توی یکی از روستاهای این سرزمینم بدنیا اومدم.پدرم کشاورز بود وروی زمین یکی ازخانهای روستا کارمیکرد.روستامون دوتا خان داشت که برادربودن.یکی اینور ده زندگی میکرد یکی اونور ده...تا دلتونم بخواد خدم وحشم داشتن.کلی هم زمین کشاورزی داشتن که وقتی خان بزرگ از دنیا رفت بین دوتا پسراش تقسیم کرد.عده ی برای اون کار میکردن عده هم برای اون برادرکارمیکردن.عده ی هم دامداربودن وگوشفند داشتن.گوسفندهای خان رو هم میبردن چرا ومراقبشون بودن.هم گوسفندهای خودشون.شش تا خواهر وبرادربزرگتراز خودم دارم.که من ته تغاری م.اخرین بچه ی خونه من بودم.
بابام خیلی مرد خوب وزحمت کشی بود.یادم میاد وقتی که کوچیکتر بودم ،دویا سه ساله بابام منو میزاشت روی کولش ومیبرد همرای خودش سرزمین.کنار جوی آب منو میزاشت ومیگفت همینجابازی کن تا منم کارموانجام بدم.
بابام که مشغول کارمیشد منم با خاکهای خیس خورده کنار جو بازی میکردم.ی بار مثل کوه روی هم میزاشتم وبلند بلندترش میکردم یا بارم بهش لگد میزدم خراب میشد و پهن مثل تپه...بعضی وقتا از گیاهای کنار جو چندتا گیاه میکندم وتزیینش میکردم.خلاصه هرطوربود خودموسرگرم میکردم تا بابام بیاد...بیشتر وقتا مادرم برای ناهارمون کمی نون تازه که خودش هر روز میپخت باکمی پنیر وانگور یا گردو میزاشت.ی وقتم فقط نون پنیربود،بعصی وقتام نون ماست بود.بابام لقمه های کوچیک کوچیک میگرفتم ودهنم میکرد،لقمه های که مزه ی خاصی برام داشت وبا لذت میخوردم.هر دولقمه واسه من ی لقمه مم بابام میخورد.بعدم ی استراحت میکرد کوتاه دوباره بابام میرفت سرزمین تا نزدیکای غروب کارشو تموم میکرد ودوباره منو میزاشت سر دوشش ومیرفتیم خونه.
ی وقتای علفهای روهم جمع میکرد ومیوردیم واسه گاومون. ی جفت گاو داشتیم که مادرم هر روز از گاو ماده  شیر میگرفت و باهاش پنیر وکره وماست درست میکرد.همیشه هم شیر نداشت وقتای که بچه ش بدنیا میومد شیر داشت.
مادرم خونه دار بود.صبح صبح اول ازهمه ازخواب بیدارمیشد ونون درست میکرد وشیرگاو رومیدوشید.خونه رواب وجارو میکرد وصبحانه رو اماده میکرد وهمه روبیدارمیکرد و اگه خونه ی خان نمیرفت تو خونه بود.
متدرم دست پخت خیلی خوبی داشت وتوی کارشم ماهربود.خان بزرگ که زنده بود وقتای که براشون از شهر مهمونومیومد مادرمو خبرمیکردن ومیرفت غذا میپخت.تا وقتی مهمون داشتن مامانم خونه ی خان میوموند وبعداز رفتن مهمونا میومیومدخونه.بعدشم که خان فوت کرد مادرم هم برای پسراش کهدمهمون مهمی میومد میرفت وغذا میپخت براشون.پول خوبی هم بهش میدادن وهم مواد غذای وغذاهای از مهمونی هم بهش میدادن ومیورد وما میخوردیم.وقتی مامانم نبود خواهرای بزرگترم کار میکردن وخونه رو میگردوندن ومنم چون کوچیک بودم کارنمیکرد و میچسبیدم به بابام ،میرفتم سرزمین و برمیگشتم اگرم خونه بودم بازی میکردم با بچه های همسایه ها...
دم درخونمون لی لی بازی میکردیم یا هفت سنگا...خاله بازیم میکردیم.ی بار مردخونه بودم وی بارم بچه.ی بارمادر مهربون بودم وغذا میپختم.عروسک نداشتم یعنی هیچ کدوم از دخترای همسایمون چیزی به اسم عروسک نداشتیم.
خونمون کوچیک بود نه خیلی بزرگ.چهارتا اتاق کنارهم بود که یکی ازهمه بزرگتربود وزمستونا مادرم کرسی میزاشت وهمه همون جاجمع میشدیم ومیرفتیم زیرلحاف.طویله م گوشه ی حیاط بود.
تنورم داشتیم با ی اجاق هیزمی که هر روز برادرام میرفتن وچوبهای خشکو جمع میکردن ومیوردن.یکم از چوبهاروهم برای زمستون نگه میکرد مادرم تا سرما اذیتمون نکنه.
ی سال پاییز خیلی سردشده بود وبابام رفت وی بخاری هیزمی خرید واورد وتوی اتاق بزرگه گذاشت،هیزم رو اتیش میزدن ومیزاشت توش ،ی دودکشم از پشتش میومد بیرون .بابام ی لوله ی بزرگ ودرازبهش وصل کرد و دیوارم سوراخ کرد تا دودش از اتاق بره بیرون.
وقتی که بخاری هیزمی رو روشن میکردیم وچوبها روبابام میزاشت توش کنارش منشستم و به اتیش داخل بخازی نگاهدمیکردم چه روشن وگرم بود.چوبها روکه داخلش میزاشت صدای ترکیدن چوبها میومد...ترق ....ترق...
چه صدای قشنگی داشت برام...خودمو زیرلحاف جمعترمیکردم
تا لذت گرم شدن روبیشتربیشتر حس کنم....
مادرم ی کتری آب میزاشت روی بخاری و خیلی طول نمیکشید که کتری قل قل میکرد وبخار آب از توی لوله ش میزد بیرون...خونه گرمترمیشد.مادرم بعصی وقتا غذا روهم میورد وروی بخاری میزاشت تا گرم بمونه....وقتی همه جمع میشدن
غذا رو میکشیدتوی بشقابهای ملامین وماهم تندتند وبا لذت میخوردیم...
...