
سفارشی پسرونه
۲ روز پیش
محمد پارت آخر
عروس آهوی من نبود.باورم نمیشد اصلا نمیتوانستم باور کنم چند بار پلک زدم شاید توهم زده باشم اما نه توهم نبود عروس واقعا آهوی من نبود.تمام اتاق دور سرم میچرخید و صدای کف و سوت بیشتر گیجم میکرد.روی زانوهایم افتادم دو دستم را روی سرم گرفتم و فشار دادم.شروع کردم به داد و فریاد زدن.صدای کف و سوت قطع شد هیچ کس حتی جرعت نفس کشیدن نداشت.با داد و فریاد همه را از اتاق بیرون کردم در اتاق را قفل کردم و یقه خان را چسبیدم.چرا چرا با من این کار را کردی آهو کجاست چه بلایی سرش اوردی.هر کاری کردم نگفت اهو کجاست.یقه خان را ول کردم با عجله توی حیاط رفتم و یکی یکی یقه ندیمه هارو بی توجه به اینکه زن هستن یا مرد پیر هستن یا جوان چسبیدم و سراغ آهو را گرفتم.هیچ کس خبر نداشت یا شاید نمیخواستند بگویند.انگار دیوانه شده بودم خانه های روستا را تک به تک گشتم شبانه به جنگل رفتم اما هیچ خبری از آهو نبود
دم صبح خسته و بی جان به عمارت رسیدم همه ندیمه ها نگران توی حیاط چشم به راهم نشسته بودند.میخواستند دستم را بگیرند که دستشان را با فریاد پس زدم و خودم را به اتاقم رساندم.رفتم توی تراس و فریاد زدم به خان بگویید با همین لباس دامادی گشنه و تشنه چشم به راه آهو می مانم.تا آهو نیاید نه لب به آب میزنم نه غذا.در و پنجره های اتاق را قفل کردم و بی جان روی زمین افتادم.دو سه روزی گذشت و ندیمه ها هرکار که کردند لب به آب و غذا نزدم.هر روز توی تراس میرفتم و داد و فریاد میکردم و از خان میخواستم بگوید آهو کجاست اما خان هیچ اهمیتی نمیداد.یک روز که طبق روال این چند روز روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم صدای خان را از توی حیاط شنیدم سریع خودم را توی تراس رساندم و بی وقفه فریاد میزدم آهو.آنقدر فریاد زدم و گریه کردم که سرم گیج رفت روی زمین افتادم فقط صداهای نامفهومی از ندیمه ها و اینبار خان پشت در اتاق شنیدم و بعد از حال رفتم.وقتی به هوش آمدم روی تختم دراز کشیده بودم دستمال خیسی روی پیشانی ام بود و طبیبی که بالای سرم بود.وقتی خبر به هوش آمدنم توی عمارت پیچید دوتا از ندیمه ها به دنبالم آمدند طبیب میخواست مانع شود که گفتند دستور خان است.نیمه شب بود و هوا کاملا تاریک بود هیچکس توی حیاط نبود.پرسیدم من را کجا میبرید که یکی از ندیمه ها به رو به رو اشاره کرد.چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم آهو با لباس عروس روی اسب نشسته بود و افسار* اسب توی دست خان بود.توی ده ما رسم بود بزرگ خاندان افسار اسبی که عروس رویش نشسته را به دست داماد بدهد و این به معنی زن و شوهر اعلام کردن آنهاست .برایم غیر قابل باور بود ، دیگر خبری از بیماری نبود جان به بدنم برگشته بود میخواستم به سمتش پرواز کنم که که دو دستم کشیده شد با تعجب به ندیمه ها که دست هایم را گرفته بودند نگاه میکردم که با اشاره خان سوتی زدند.با صدای سوت یک مرد حدودا چهل ساله با کت و شلوار آمد دست خان را بوسید ، افسار اسب را گرفت و رفت.دست هایم را کشیدم میخواستم افسار اسب را از دست آن مرد بگیرم میخواستم آهو را نجات دهم اما دست هایم را محکم گرفته بودند هیچ کاری نمیتوانستم بکنم فقط فریاد میزدم و خان را التماس میکردم اما هیچ فایده ای نداشت.آن غریبه آهوی من را برد.
آن شب شبانه وسایلم جمع کردم و به شهر رفتم و دیگر هیچ وقت به آن ده برنگشتم.
هر بار به یک شهر میرفتم و دنبال آهو میگشتم اما هیچ خبری نبود که نبود.تا امروز که ۵۰ سال از آن روز ها میگذرد دست از جست و جو برنداشتم.
سالها با همین لباس ماندم به این امید که شاید روزی در یک کوچه بن بست آهو را ببینم ، که شاید اینبار سهم من شود.
حتی امروز که در بستر مرگم امید دارم که وقتی صدای در می آید آهو پشت در باشد
کاش میشد با همین کت دفنم کنند شاید که یک روز آهو کاملا اتفاقی وقتی که برای ختم یکی از آشنایانش می رود از کنار مزارم بگذرد.
دیگر نمیتوانست صحبت کند به سرفه افتاد با عجله به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی برایش آوردم وقتی برگشتم دیدم نفس نمی کشد.ممدداماد با چشمان باز تمام کرده بود انگار هنوز چشمش به در بود.
عروس آهوی من نبود.باورم نمیشد اصلا نمیتوانستم باور کنم چند بار پلک زدم شاید توهم زده باشم اما نه توهم نبود عروس واقعا آهوی من نبود.تمام اتاق دور سرم میچرخید و صدای کف و سوت بیشتر گیجم میکرد.روی زانوهایم افتادم دو دستم را روی سرم گرفتم و فشار دادم.شروع کردم به داد و فریاد زدن.صدای کف و سوت قطع شد هیچ کس حتی جرعت نفس کشیدن نداشت.با داد و فریاد همه را از اتاق بیرون کردم در اتاق را قفل کردم و یقه خان را چسبیدم.چرا چرا با من این کار را کردی آهو کجاست چه بلایی سرش اوردی.هر کاری کردم نگفت اهو کجاست.یقه خان را ول کردم با عجله توی حیاط رفتم و یکی یکی یقه ندیمه هارو بی توجه به اینکه زن هستن یا مرد پیر هستن یا جوان چسبیدم و سراغ آهو را گرفتم.هیچ کس خبر نداشت یا شاید نمیخواستند بگویند.انگار دیوانه شده بودم خانه های روستا را تک به تک گشتم شبانه به جنگل رفتم اما هیچ خبری از آهو نبود
دم صبح خسته و بی جان به عمارت رسیدم همه ندیمه ها نگران توی حیاط چشم به راهم نشسته بودند.میخواستند دستم را بگیرند که دستشان را با فریاد پس زدم و خودم را به اتاقم رساندم.رفتم توی تراس و فریاد زدم به خان بگویید با همین لباس دامادی گشنه و تشنه چشم به راه آهو می مانم.تا آهو نیاید نه لب به آب میزنم نه غذا.در و پنجره های اتاق را قفل کردم و بی جان روی زمین افتادم.دو سه روزی گذشت و ندیمه ها هرکار که کردند لب به آب و غذا نزدم.هر روز توی تراس میرفتم و داد و فریاد میکردم و از خان میخواستم بگوید آهو کجاست اما خان هیچ اهمیتی نمیداد.یک روز که طبق روال این چند روز روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم صدای خان را از توی حیاط شنیدم سریع خودم را توی تراس رساندم و بی وقفه فریاد میزدم آهو.آنقدر فریاد زدم و گریه کردم که سرم گیج رفت روی زمین افتادم فقط صداهای نامفهومی از ندیمه ها و اینبار خان پشت در اتاق شنیدم و بعد از حال رفتم.وقتی به هوش آمدم روی تختم دراز کشیده بودم دستمال خیسی روی پیشانی ام بود و طبیبی که بالای سرم بود.وقتی خبر به هوش آمدنم توی عمارت پیچید دوتا از ندیمه ها به دنبالم آمدند طبیب میخواست مانع شود که گفتند دستور خان است.نیمه شب بود و هوا کاملا تاریک بود هیچکس توی حیاط نبود.پرسیدم من را کجا میبرید که یکی از ندیمه ها به رو به رو اشاره کرد.چیزی را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم آهو با لباس عروس روی اسب نشسته بود و افسار* اسب توی دست خان بود.توی ده ما رسم بود بزرگ خاندان افسار اسبی که عروس رویش نشسته را به دست داماد بدهد و این به معنی زن و شوهر اعلام کردن آنهاست .برایم غیر قابل باور بود ، دیگر خبری از بیماری نبود جان به بدنم برگشته بود میخواستم به سمتش پرواز کنم که که دو دستم کشیده شد با تعجب به ندیمه ها که دست هایم را گرفته بودند نگاه میکردم که با اشاره خان سوتی زدند.با صدای سوت یک مرد حدودا چهل ساله با کت و شلوار آمد دست خان را بوسید ، افسار اسب را گرفت و رفت.دست هایم را کشیدم میخواستم افسار اسب را از دست آن مرد بگیرم میخواستم آهو را نجات دهم اما دست هایم را محکم گرفته بودند هیچ کاری نمیتوانستم بکنم فقط فریاد میزدم و خان را التماس میکردم اما هیچ فایده ای نداشت.آن غریبه آهوی من را برد.
آن شب شبانه وسایلم جمع کردم و به شهر رفتم و دیگر هیچ وقت به آن ده برنگشتم.
هر بار به یک شهر میرفتم و دنبال آهو میگشتم اما هیچ خبری نبود که نبود.تا امروز که ۵۰ سال از آن روز ها میگذرد دست از جست و جو برنداشتم.
سالها با همین لباس ماندم به این امید که شاید روزی در یک کوچه بن بست آهو را ببینم ، که شاید اینبار سهم من شود.
حتی امروز که در بستر مرگم امید دارم که وقتی صدای در می آید آهو پشت در باشد
کاش میشد با همین کت دفنم کنند شاید که یک روز آهو کاملا اتفاقی وقتی که برای ختم یکی از آشنایانش می رود از کنار مزارم بگذرد.
دیگر نمیتوانست صحبت کند به سرفه افتاد با عجله به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی برایش آوردم وقتی برگشتم دیدم نفس نمی کشد.ممدداماد با چشمان باز تمام کرده بود انگار هنوز چشمش به در بود.
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

دسر سارای سارماسی (ترکیه ای)

ماهیچه به شیوه پسران کریم مشهد

دمنوش پونه کوهی و آویشن

اسلایس گردو

کوکی بیسکوییتی مدادی
