
کیک شکلاتی
۷ روز پیش
سرگذشت ۱۲ قسمت دوم
چند دقیقه ی شد که رفته بودم بالا ومشغول بودم که ی گردوی بزرگ دیدم روی شاخه دورتر از خودم بود و اویزون بود.دستمو دراز کردم دستم بهش نمیرسید.نمیدونم چطورشد که پا لیز خورد و محکم خوردم زمین...فریاد وجیغ دخترا وخودم بلندشد که مادرم خودشو رسوند بهمون.چندتا از کارگرهای خونه هم اومدن ودورمونو گرفتن...
از ترسی که نکنه دعوام کنن سریع ایستادم وگفتم نگا که حالم خوبه ...چیزیمون نشده...مادرم زد توی سرشو و
گفت دختر این کارا چیه...
یکدفعه ی دردی توی بدنم پیچید...مادرم نگام میکرد ...
دست کشیدم به جای که درد داشتم ی شاخه ی بزرگ رفته بود توی بدنم...میسوخت...خون میزدبیرون..
دستام خونی شد و از حال رفتم...موقع افتادن از درخت یکی از شاخه ها شکسته بود و رفته بود توی سینم...از درد وخونریزی هی بی حال میشدم از هوش میرفتم وبه هوش میومدم...منو گذاشتن روی ی گاری بردن پیش ی طبیب...بیشتر به عطار میخورد تا طبیب چون اون زمان دکترکم بود و عطارها کار طبابت میکردن و با گیاهای داروی ودرمان سنتی مردمو درمان میکردن...
رسیدیم اونجا ،روی زمین منو خوابوندن و طبیب گفت باید شاخه رو دربیاری مگرنه چرک میکنه و چرک به بدنش میرسه و خطرداره...
مادرم گفت صبرکنین باباش بیاد...قبل از حرکتمون از خونه کسی رو پی بابام فرستاده بودن.که زودم اومد و طبیب مشغول کارش شد و شاخه رو کشید از بدنم بیرون...دردی بدی داشتم و جیغ میکشیدم.از درد بی هوش شدم...
به هوش که اومدم توی خونه بودم و طبیب جای زخمو با پارچه بسته بود و مادروپدرم بالای سرم نشسته بودن.مادرم هی گریه میکرد.دست روی موهام میکشید.
چشمام که خوب باز کردم فهمیدم که چقدر درد دارم.بابام گفت
گوهر بابا این چه کاری بود کردی؟ببین چه به روزت اومده...
گفتم میخواستم مثل برادرام از درخت برم بالا...اخه تا مادربزرگ هست که نمیزاره من کاری کنم.تارفت من رفتم بالا وگردوهای رسیده روچیدم...تا با دخترا بخورم...حالا من اینجوری شدم دخترا گردوهارو بدون من میخورن...
گریه کردم و بابا خندید وگفت نه نمیخورن بهشون میگم بزارن تو خوب شدی باهم بخورید...
گفتم اخه مادربزرگ که نمیزاره من با دخترا بازی کنم.باید قایمکی از اونا گردو بخوریم وبازی کنیم...
دوباره خندید وگفت نه توخوب شو.هم بازی میکنی هم گردو میخوری...
شب مادربزرگم اومد ونزاشتن مادربزرگم بفهمه من چم شده و هر روزم که طبیب میومد زخممو نگا میکرد ی جوری میومد که اون نفهمه..
چند وقتی طول کشیدتا خوب شدم وتونستم از اتاق برم بیرون.بعدم که بهترشدم با بابام رفتیم توی مطبخ.دخترا داشتن توی مطبخ ی گوشه بازی میکردن تا منو دیدن دویدن واومدن حالمو پرسیدن...اولین چیزی که ازشون پرسیدم این بودکه گردوهارو خوردین یانه...
اونام خندیدن وگفتن نه ....
گفتم پس بیارید تا بشکنیم وبخوریم...
چندتا بیشتر نبود رفتن اوردن و رفتیم توی حیاط.رفتیم زیرهمون درخت گردو نشستیم و بابا گردوها روشکست وداد مغزشو مابخوریم...
وقتی دختربچه ی بودم از زندگی ادم بزرگا هیچی نمیفهمیدم.دوران شیرینی بود که با آمر ونهی مادربزرگم
گاهی تلخ بود برام.اما بازم میگذشت.چون دلم با بودن پدرومادرم خوش بود.
وقتی ده ساله شدم.برادر بزرگم از اجباری اومد،تا برگشت رفت تجارت خونه ی بابامو کار یاد میگرفت تا بعداز بابام کسب وکارخودشو براه کنه.مادربزرگم حسابی برادرامو تشویق وحمایت میکرد که برن تاجر فرش بشن مثل بابام...منم خیلی دوست داشتم برم کارتجارتو یادبگیرم اما مادربزرگم نمیزاشت ،بابام روی حرف مادرش حرف نمیزد احترامشو نگه میداشت...
۱۱ سالم بود که عمومم که گفتم فرنگ بود برگشت.ی فول کروات کرده بود وی کلاه فرنگی سفید وی کت و شلوار سفیدم تنش کرده بود.ی سبیل باریکم داشت تا از درشکه ش پیاده شد.مادربزرگم هی قربون صدقش میرفت ورفت پیشوازش.
برای اومدنش مادربزرگم گوسفند بزرگی سربرید ویکطره براش اسفنددود میکردن.
عموتا پیاده شد چندتا کلمه ی فرنگی گفت ومادربزدگمو بغل کرد وبوسید ومادربزرگمم اشکاشو پاک کرده که اره دیگه پسرته تغاریم برگشته...
عمو گفت صبرکنین معرفی کنم
دست ی دختری رو گرفت واونم پیاده شد.ی دخار صفید وخیلی زیبا.موهاش رنگ طلا بود و کلاهی به رنگ اسمون روی سرش بود...
عموم گفت معرفی میکنم اینم نامزدم انجل...
مادربزرگمم حسابی تحویلش گرفت وراهنماییش کرد برن داخل.انجل خانوم شلوار نپوشیده بوده وی کت ودامن کوتاه تنش بود...
منم هی به ساقاهاش نگاه میکردم ومیگفتم چطور روش میشه تنبون(تنبان:شلوار) نپوشه.اگه ی وقتی باد بیاد چی؟اون وقت چیکارمیکنه مثلا...
همش تواین فکر بودم.مادرم ی نگاهی بهم کرد که نگو...دیگه اصلا نگاهشونم نکردم...
بابام اومد نشست ومَغول حرف شدن.انجل کلاهشو برداشت چقدر قشنگ بود این دختر....عموم حق داشت عاشق این دختربشه...
از صحبتهاشون فهمیدم قراره اینجا عروسی بگیرن...ب ای عروسی هم قراره خانواده ی انجل بیان ایران وجشن برگزاربشه.عمومم همه ی برنامه ریزی هاشو کرده بود واومده بود.بابام اما متعرض بود ومیگفت ی دختر ایروونی بگیر تا فرنگی...اما عمومم میگفت عاشقم و دوستش دارم ومیخوام باهم ازدواج کنیم...
مادربزرگم میگفت اشکال نداره وهرطور پسرم بخواد باید همون طوربشه...
چند دقیقه ی شد که رفته بودم بالا ومشغول بودم که ی گردوی بزرگ دیدم روی شاخه دورتر از خودم بود و اویزون بود.دستمو دراز کردم دستم بهش نمیرسید.نمیدونم چطورشد که پا لیز خورد و محکم خوردم زمین...فریاد وجیغ دخترا وخودم بلندشد که مادرم خودشو رسوند بهمون.چندتا از کارگرهای خونه هم اومدن ودورمونو گرفتن...
از ترسی که نکنه دعوام کنن سریع ایستادم وگفتم نگا که حالم خوبه ...چیزیمون نشده...مادرم زد توی سرشو و
گفت دختر این کارا چیه...
یکدفعه ی دردی توی بدنم پیچید...مادرم نگام میکرد ...
دست کشیدم به جای که درد داشتم ی شاخه ی بزرگ رفته بود توی بدنم...میسوخت...خون میزدبیرون..
دستام خونی شد و از حال رفتم...موقع افتادن از درخت یکی از شاخه ها شکسته بود و رفته بود توی سینم...از درد وخونریزی هی بی حال میشدم از هوش میرفتم وبه هوش میومدم...منو گذاشتن روی ی گاری بردن پیش ی طبیب...بیشتر به عطار میخورد تا طبیب چون اون زمان دکترکم بود و عطارها کار طبابت میکردن و با گیاهای داروی ودرمان سنتی مردمو درمان میکردن...
رسیدیم اونجا ،روی زمین منو خوابوندن و طبیب گفت باید شاخه رو دربیاری مگرنه چرک میکنه و چرک به بدنش میرسه و خطرداره...
مادرم گفت صبرکنین باباش بیاد...قبل از حرکتمون از خونه کسی رو پی بابام فرستاده بودن.که زودم اومد و طبیب مشغول کارش شد و شاخه رو کشید از بدنم بیرون...دردی بدی داشتم و جیغ میکشیدم.از درد بی هوش شدم...
به هوش که اومدم توی خونه بودم و طبیب جای زخمو با پارچه بسته بود و مادروپدرم بالای سرم نشسته بودن.مادرم هی گریه میکرد.دست روی موهام میکشید.
چشمام که خوب باز کردم فهمیدم که چقدر درد دارم.بابام گفت
گوهر بابا این چه کاری بود کردی؟ببین چه به روزت اومده...
گفتم میخواستم مثل برادرام از درخت برم بالا...اخه تا مادربزرگ هست که نمیزاره من کاری کنم.تارفت من رفتم بالا وگردوهای رسیده روچیدم...تا با دخترا بخورم...حالا من اینجوری شدم دخترا گردوهارو بدون من میخورن...
گریه کردم و بابا خندید وگفت نه نمیخورن بهشون میگم بزارن تو خوب شدی باهم بخورید...
گفتم اخه مادربزرگ که نمیزاره من با دخترا بازی کنم.باید قایمکی از اونا گردو بخوریم وبازی کنیم...
دوباره خندید وگفت نه توخوب شو.هم بازی میکنی هم گردو میخوری...
شب مادربزرگم اومد ونزاشتن مادربزرگم بفهمه من چم شده و هر روزم که طبیب میومد زخممو نگا میکرد ی جوری میومد که اون نفهمه..
چند وقتی طول کشیدتا خوب شدم وتونستم از اتاق برم بیرون.بعدم که بهترشدم با بابام رفتیم توی مطبخ.دخترا داشتن توی مطبخ ی گوشه بازی میکردن تا منو دیدن دویدن واومدن حالمو پرسیدن...اولین چیزی که ازشون پرسیدم این بودکه گردوهارو خوردین یانه...
اونام خندیدن وگفتن نه ....
گفتم پس بیارید تا بشکنیم وبخوریم...
چندتا بیشتر نبود رفتن اوردن و رفتیم توی حیاط.رفتیم زیرهمون درخت گردو نشستیم و بابا گردوها روشکست وداد مغزشو مابخوریم...
وقتی دختربچه ی بودم از زندگی ادم بزرگا هیچی نمیفهمیدم.دوران شیرینی بود که با آمر ونهی مادربزرگم
گاهی تلخ بود برام.اما بازم میگذشت.چون دلم با بودن پدرومادرم خوش بود.
وقتی ده ساله شدم.برادر بزرگم از اجباری اومد،تا برگشت رفت تجارت خونه ی بابامو کار یاد میگرفت تا بعداز بابام کسب وکارخودشو براه کنه.مادربزرگم حسابی برادرامو تشویق وحمایت میکرد که برن تاجر فرش بشن مثل بابام...منم خیلی دوست داشتم برم کارتجارتو یادبگیرم اما مادربزرگم نمیزاشت ،بابام روی حرف مادرش حرف نمیزد احترامشو نگه میداشت...
۱۱ سالم بود که عمومم که گفتم فرنگ بود برگشت.ی فول کروات کرده بود وی کلاه فرنگی سفید وی کت و شلوار سفیدم تنش کرده بود.ی سبیل باریکم داشت تا از درشکه ش پیاده شد.مادربزرگم هی قربون صدقش میرفت ورفت پیشوازش.
برای اومدنش مادربزرگم گوسفند بزرگی سربرید ویکطره براش اسفنددود میکردن.
عموتا پیاده شد چندتا کلمه ی فرنگی گفت ومادربزدگمو بغل کرد وبوسید ومادربزرگمم اشکاشو پاک کرده که اره دیگه پسرته تغاریم برگشته...
عمو گفت صبرکنین معرفی کنم
دست ی دختری رو گرفت واونم پیاده شد.ی دخار صفید وخیلی زیبا.موهاش رنگ طلا بود و کلاهی به رنگ اسمون روی سرش بود...
عموم گفت معرفی میکنم اینم نامزدم انجل...
مادربزرگمم حسابی تحویلش گرفت وراهنماییش کرد برن داخل.انجل خانوم شلوار نپوشیده بوده وی کت ودامن کوتاه تنش بود...
منم هی به ساقاهاش نگاه میکردم ومیگفتم چطور روش میشه تنبون(تنبان:شلوار) نپوشه.اگه ی وقتی باد بیاد چی؟اون وقت چیکارمیکنه مثلا...
همش تواین فکر بودم.مادرم ی نگاهی بهم کرد که نگو...دیگه اصلا نگاهشونم نکردم...
بابام اومد نشست ومَغول حرف شدن.انجل کلاهشو برداشت چقدر قشنگ بود این دختر....عموم حق داشت عاشق این دختربشه...
از صحبتهاشون فهمیدم قراره اینجا عروسی بگیرن...ب ای عروسی هم قراره خانواده ی انجل بیان ایران وجشن برگزاربشه.عمومم همه ی برنامه ریزی هاشو کرده بود واومده بود.بابام اما متعرض بود ومیگفت ی دختر ایروونی بگیر تا فرنگی...اما عمومم میگفت عاشقم و دوستش دارم ومیخوام باهم ازدواج کنیم...
مادربزرگم میگفت اشکال نداره وهرطور پسرم بخواد باید همون طوربشه...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک شکلاتی نوستالژی

کیک شکلاتی محشر

کیک شکلاتی مخصوص

کیک پسته فرانسوی

بستنی موز و شکلات
