عکس سفارش پاییزی

سفارش پاییزی

۲ هفته پیش
منور پارت ۴

جوان‌ به خودش آمد و دوتا سرفه کرد گفت:من از پدر شما دستور گرفتم بیام و تا کارم را درست انجام ندم نمیرم
دست به کمر زدم و گفتم:اینجا وقتی آقاجانم نیستند من دستور میدم نه کسی دیگه!
مطمئن باشید آقاجانم هم به حرفِ من احترام می گذارد
جوانک خندید گفت:پس منورالسلطانی که میگن شما هستید ماشاالله چه قدی کشیدین چه بزرگ شدین، آخرین باری که شمارا دیدم چهار پنج سال داشتید و تو سولقان داشتید از درخت باغ آلبالو آقای من بالا می رفتید و یواشکی آلبالو را با هسته می خوردید راستی هنوز هم آلبالو را با هسته می خورید؟
لبخند آرامی زد...
حس کردم منو مسخره می کند با خ.شم نگاش کرد اما نمیدونم داخل چشماش چی بود که آرام لبخند زدم خودِ من از یادآوریش خنده ام گرفت؛گفتم:شمارا بخاطر نمی آورم
گفت:من پسرِ حاجی آخوند هستم قدیر!
از شنیدن اسمش لرزیدم می دانستم آقام رو حرف آقایِ قدیر حرف نمیزنه اگه زبان درازی مرا به آقام می گفت حتما آقام برخورد می کرد؛ همیشه تا به کن و سولقان می رسیدیم آقام نرسیده به دیدن آیت الله حاجی آخوند می رفت و به ما سفارش می‌کرد حتی با خدم و حشم هاش درست رفتار کنیم!
فکر کنم قدیر خان فهمید ترسیدم گفت:خوبید؟
سرتکون دادم و به عقب برگشتم اما از آن لحظه به بعد منور قبلی نشدم خیلی وقت بود قدیر را ندیده بودم پس آقام می گفت یک آشنا در اداره برق دارد که دوست و فامیلش هست و سواد دارد قدیر خان بود!کاش جلوی زبان را نگه می داشتم.
نمیدونم چقدر گذشت اما مراد آقا آمد و گفتدکارش تمام شد سر تکون دادم.
منتظر بودم به آقام بگوید و آقام خدمتم برسد اما آقام بعدا هیچی نگفت.
دوهفته گذشت و من قدیر را نه اینکه فراموش کنم بلکه گوشه قلبم پنهان کردم.
خواستگار جدید داشتم که مادرش از نوادگان شاه شهید بود و خودش شازده ای که جز شازده بودن کاری نداشت؛ به آقام گفتم:نه آقام چیزی نکفت اما انگار حرف ها رویش اثر کرده بود باهام سرسنگین شده بود
اون روز به من حرفی نزد اما به مادرم گفت:که شب مهمان دارد و حسابی حواسش به مطبخ باشد مادرم هیچی نگفت گفتم؛ حتما خواستگار هست و خواب هایی دیده اند.
اون روز به دستور مادرم به گرمابه که در زیر زمین خانه و کنار مطبخ قرارداشت رفتم،دو خدمتکار مخصوصم حليمه و هاجر که دختر عمو بودند کمکم کردند آماده شوم، یکی موهایم را شانه می کرد یکی برایم لباس می آورد تا انتخاب کنم حدس می زدم خواستگار باشد همان شازده باشد که مادرش پاشنه در را از جایش کنده بود،،،
...