عکس حواری میگو

حواری میگو

۳ روز پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت چهارم
اسیه بارداربود دوباره همه نگران بودیم که نکنه بازم بچه ی بعدی هم مرده به دنیابیاد.تا اینکه خیلی زود ۹ ماه گذشت واسیه دردش شروع شد.همه دست به دعاشدیم که بچه ی سالمی بدنیا بیاره.از ظهر درد کشیدتا نزدیکای ساعت ۷ یا۸شب زایمان کرد.ی پسر کاملا سالم.دایه بچه رو داشت لای پارچه میپیچید که دوباره دردش شروع شد،جیغ اسیه میرفت تا اسمون.خیس عرق بود...دایه گفت حتما دوقلوهستن ودموی هم داره میاد...تشت پراز خون رو دادن دستم رفتم وخدیجه تشت خالی روگذاشت.اون موقع ی تشت بزرگ میزاشت زیر پای زائو تا هرچی هست وازبدنش خارج میشه بریزه توش...دومین بچه هم اومد بازم ی پسر کوچولوی جیغ جیغو که اتاق رو گذاشت روی سرش.اسیه لبخندمیزد ومادرم اشکاشو با گوشه ی روسریش پاک میکرد.مادربزرگم خداروشکرمیکرد...
با اینکه اسیه شکمش بزرگ نبود اما چندقلو بارداربود...به چند دقیقه نکشید که اسیه
گفت ننه ....بازم درد دارم...
دایه گفت حتما جفت بچه ی دومیه...یکم بخودت فشاربیاری میاد...
اسیه بازم دادوبیدادش شروع شد و دایه گفت اِ وا ...ببین اینکه ی پا ی بچه ی دیگه ست...
مادرم ومادربزرگ کمکش کردن با دایه وبچه ی سومی هم بدنیا اومد ی دختر بود...دایه فوری زد پشتش که صدای گریه ش بلندشد.سه تا بچه ی کوچولوی و جیغ جیغو...وسایل رو جمع کردیم و بابام وبابابزرگم وشوهر اسیه اومدن داخل...بابام که فقط گریه میکرد وشوهراسیه میگفت
بچه سالمه...ها اسیه...بچه سالمه...
مادربزرگم گفت چشمت روشن احمداقا...باباشدی اون سه قلو...
کسی باور نمیکرد.اسیه با این جثه بتونه سه قلو بدنیابیاره...درست بود هرسه تاشون کوچیک بود اماهرسه سالم بودن و خوب شیرمیخوردن.اسیه خیلی سختش بود که به هرسه قلو شیربده اماخوب همه بودیم وکمکش میدادم...
شوهراسیه خیلی خوشحال بود و روز هفتم که اسیه کمی سروحالترشد گوسفندی قربونی کرد.گوشتشم برد بین همسایه ها تقسیم کرد...
اسیه کم کم حالش بهترمیشد وسه قلوهاهم بزرگترمیشدن.دیگه وقت نمیکردیم منو خدیجه سفارشای که گرفته بودیم رو اماده کنیم.بچه بغلمون بود ویا روی پامون میخوابندمشون...خیلی سخت بود اما شیرین بود.
یکسال به چشم بهم زدنی گذشت وکه برای خدیجه بازخواستگاراومد.خواستگارش پارچه فروش بود.خانواده ی خوبی بودن.بابام قبول کرد وچندماه بعدم خدیجه ازدواج کرد ورفت سرخونه زندگی خودش.اسیه همچنان پیش ما زندگی میکرد وهمگی برای بزرگ کردن بچه ها کمکش میکردیم...
سال ۱۳۲۴ ، ۱۸ ساله بودم که مادرم برای برادرم یکی رو نشون کرد و به بهانه لباس دوختن چندنفری رفتیم دیدن دختره.دختره خیاط بود ولباس میدوخت.مادرمم پارچه ی بهش داد واونجا اولین بار بود که مریم رو میدیدیم.مریم دختر مهربون وخوش اخلاقی بود.وقتی برگشتیم همه نطر مثبتمون روگقتیم و مادرم رفت قرار خواستگاری رو گذاشت.رفتیم خواستگاری و اونام قبول کردن.برادرم ی خونه نزدیک خونه ی مادرمریم اینا پیداکرد واجاره کردن وخیلی زود عروسی گرفتن.برادر دومیم فوری بعداز عروسی برادرم گفت از دخترخالم خوشش میاد ومادرم رفت براش خواستگاری اونم بعداز چندماه نامزدی رفتن سرخونه زندگی خودشون.اما من خواستگاری نداشتم.

۲۰ سالم بود که برادر اخریمم ازدواج کرد ورفت سرخونه زندگی خودش.اسیه هم همون سال تونستن ی خونه بخرن وهمسایه دیواربه دیوار ماشدن.ازمون دورنشدن.بچه ها هم به ما عادت کرده بودن وبیشتر وقتا پیش مابودن.
پدربزرگم مریض شد.از ی سرما خوردگی ساده شروع شد وهر روز جای اینکه بهتربشه بدترمیشد.رفت پیش پسر ملا حسن که عطاری داشت.ی مشت داروی محلی گرفت اومد واستفاده کرداما خوب نشد بدترشد.بابلم نگران حالش بود برای همین بردش پیش ی طبیب...
طبیب گفت ریه هاش عفونت کرده...بهش دارو داد واستفاده کرد اما بهترنشد...از شدت مریضی هر روز لاعرتر میشد ومادرم بزرگمم کنارش آب میشد از غصه خوردن.مادرم هرچی دلداریش میداد ومیگفت ان شاالله بهترمیشه...اما مادربزرگم گوش نمیداد ومیگفت
اگه غلامعلی بره منم میرم دنبالش...طاقت دوریشو ندارم...
مادرم میگفت نه خوب میشه...
اما خوب نشد...اینقدر ضعیف ولاغر شد که حتی توان بلندکردن دستشم نداشت.مادربزرگمم کنارش بی جون افتاده بود.هیچ کدوم حرفم نمیزدن وفقط بهم نگاه میکردن.
دم دمای غروب بود،برای قوت پدربزرگم فرنی درست کردم وبردم بهش بدم که نتونست دهنشو باز کنه وبخوره...
چشماشو بازکرد ونگام کرد وخیلی اروم گفت
خیری بابا خیر ببینی این مدت خیلی زحمت منو کشیدی...برو باباتو بیار.
سریع بلندشدم ورفتم بابامو اوردم
کنارش نشست که بابا بزرگم گفت
منوببر روستا دفن کن...باشه پسرم...خداخیرت بده...
بابام هیچی نگفت که دیگه صحبتهای بابابزرگم قطع شد...دیگه نفس نمیکشید.فهمیدم از دنیا رفته...مادربزرگم کنار پاش نشسته وبهش خیره بود...بابام گریه کرد و مادرم خم شد ودست گذاشت روی شونه ی مادربزرگم....
که مادربزرگمم انگاری قبل از پدربزرگم از دنیا رفته بود.بدنش سرد سردبود...توی یک لحظه هر دوشون از کنارمون پرکشیدن ورفته بودن..خیلی برامون سخت بودخیلی.همه روخبر دارکردیم واومدن وخبردادیم روستا برای هردوشون کنارهم قبر بکنن.روز بعدم هر دوشون روبردیم روستا دفن کردیم.از مهربونی وخوبی هردوشون هرچی بگم کم گفتم.مادرم خیلی بی تابی میکرد...اسیه واسما نیومدن ،چون اسما بارداربود براش خوب نبود توی مراسم دفن شرکت کنه و اسیه هم با سه قلوها سختش بود بیادو میگفت نمیخوام با خانواده ی شوهرم روبرو بشم.اونام برای مراسم اصلا نیومدن.اومدن یا نیومدنشون هم مهم نبود برامون...
مراسم چهلم هم برگزارشد ورفتیم سرخاکشون...همه دلمون براشون تنگ شده بود.بابام هم پدروهم مادرشو باهم از دست داده بود وفقط بخاطر ماها تحمل میکرد ودم نمیزد.اما سرخاکشون که بودیم بغضش ترکید وگریه کرد وزار زد...
روزها میگدشت وماهم کم کم به نبود پدربزرگ ومادربزرگم عادت میکردیم...

...