عکس زرشک پلو بامرغ
مامان ارسلان
۲۵
۳۱۵

زرشک پلو بامرغ

۲ روز پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت پنجم
اما پدرو مادرم اصلا به شرایط عادت نمیکردن.مادرم بیشتر یاد علی و پدربزرگ ومادربزرگم میوفتادم وگریه میکرد.بابام که خونه بود همش به اتاقشون خیره میشد وآه میکشید.میدیدم که دوری اون دوتا چقدر آزارشون میده.هنوز چهارماه از فوت پدربزرگ ومادربزرگم نگذشته بود که بابام گفت خونه رومیخوام بفروشم برم روستازندگی کنم.همه ناراضی بودن وگفتن همه میان شهرشمامیخوایدبرید روستا...
اخرشم گفت خونه روبدون پدرومادرم نمیتونم تحمل کنم...
دیگه کسی هم چیزی نگفت.سپردن به بستگان تا برامون ی خونه ی پیدا کنن.خونه ی توی شهرمون روهم گذاشتیم برای فروش...
دوهفته بعد ی خونه ی بزرگ دوهزارمتری توی روستای پدریم پیدا کردیم و که باهاش ی زمین پنج شش هکتاری هم بود.بابام قبول کرد ومعامله روانجام دادن.خیلی زودم اسباب کشی رفتیم روستا.خونه ی توی شهرم مشتری اومد وفروختیم.
خونه ی بزرگی بود که حیاط دل بازی داشت وتوش چندتا درخت بود.دیوارش کوتاه بود که بعداز دوسه روز بابام دیوار رو بلندتر کردن وکه ی وقت حیوان دزدی چیزی نیادتوی خونه...زمین کشاورزی هم سبزی کاری کردیم.روزهای اول که بلدنبودیم کم کم کارو یادگرفتم وکناربابام کار کردم.نزدیک زراعت بعصی دخترا وپسرای جوون میومدن برای برداشت و کار زمین.مردا وپسرا اب میومردن وزمین هارو وجین میکردن وشخم میزدن و دخترا وزنا هم محصول رو با داس میکندن ودسته بندی میکردن ومیزاشت توی سبدهای بزرگ ومیزاشتن روی سرشون ومیبردن دم باغ همه روجمع میکردن.بابامم سبزی هارو به مشتری های بازار ومردم میفروخت.بابام هفته ی دوبارم میرفت شهر وماهی میگرفت ومیورد توی روستا توی محله ها میچرخید وماهی میفروخت.کسی هم نمیخرید مادرم ماهی رو نمک سود میکرد ومیزاشت برای زمستون.اگرم زیاد درست میکرد میفروخت وی درامدی بازم بود.زندگی میچرخید.درامد بابام هم کفاف زندگیمون رومیداد.اخر هفته هام خواهر وبرادرام میومدن پیشمون وشب روهم میموند و رو بعد غروب میرفتن.درطول هفته تنها بودیم.بچه های اسیه اما فقط میخواستن پیش ما بمونن.با گریه وزاری میرفتن خونشون.چندوقت بعدم بابام حیاط بزرگمون روبین بچه ها تقسیم کرد.همون فوری شوهراسیه دیوارکشید وخونه روشروع کردبه ساختن.شوهراسیه شده بود مثل برادر بزرگترم.همه از خوبی وکاردرستی شوهراسیه میگفتن.خودشم میگفت هرچی دارم از اسیه وبرکتی که داده به زندگیم وکمک شماهاست به اینجارسیدم.خلاصه اسیه اولین نفری بودن که اومدن پیشمون زندگی کردن.برادرامم کم کم دیوارچینی کردن و خونه هاشونو درست کردن.چون خونه نداشتن ازخداشون بود ی خونه داشته باشن واجاره ندن.
کم کم دورمون شلوغ شد.دوسالی که اومده بودیم روستا میگذشت.خواهرم خدیجه اما هنوز بچه نداشت.خودشون میگفتن هنوزم جوونن وفرصت دارن بچه دارن بشن.خداهروقت بخوادبهشون بچه میده...
سنم بالاتررفته بود اما خواستگاری نداشتم.نزدیک ۲۲ یا ۲۳ سالم که دوباره فصل زراعت رسید.همراه پدرم وپابه پاش روی زمین کارمیکردم...ی روز خنک پاییزی بود.مادرم گفت از زمین براشون سبزی و بادمجون و ....اینا بیارم.رفتم سرزمین.مشغول چیدن شدم.کارموکه انجام دادم.وسیله هاروگذاشتم توی سبد پرازسبزی وبادمجون وگوجه وراه افتادم.سبدو گذاشتم روی سرم و از راه باریک کنار زمین رفتم سمت خونه.زمینمون چندتا درست بزرگ کُنارداشت.از زیرشون رد شدم که ی باد شدید اومد وخاک بلندشد.چشمام جلومو نمیدید که یکدفعه نمیدونم به چی خوردم افتادم زمین وسبدم از روی سرم افتادم و وسیله ها پهن شد روی زمین...فوری هم باد قطع شد.موهام پریشون شد توی باد وصورتمو پوشند.سریع بلند شدم ولباسای خاکیمو پاک کردم و موهامو زدم زیر روسریم...خم شدم سبزی ها روجمع کنم...که ی صدای از پشت سرم شنیدم...
گفت ببخشید بخدا...اصلا نمیدونم این باد از کجا وچطور اومد...من شماروندیدم...
من تا اون موقع فکرمیکردم خوردم به تنه ی یکی از درختها...نگوخوردم به ادم...
سرمو چرخوندم وبرای اولین بار جواد رو دیدم...
ی مرد قدبلند ودرشت هیکل بود ...موهاش پربوداز خاک وصورتش هم خاکی بود...
گفتم صورتتون وموهاتون پرازخاکه...
دستی زدی به صورتش وموهاش تا کمی تمیزترشد...
دوباره گفت ببخشید بخدا ندیدم شما...
گفتم شما ببخشید ...منم ندیدم شمارو...لبخندزد وخم شد و وسیله های ریخته رو جمع کرد.خودمم خم شدم وباهم جمع کردیم وسیله هارو.
گفت بفرمایید ...بازم ببخشید...
اومدم برم که دوباره گفت...من مسیرم همین طرفی که شما میرید بزارید سبدتون روبیارم...سنگینه...
تشکرکردم و گفتم نیاز نیست...خداحافظی کردم و رفتم...سبد رو دوباره گذاشتم روی سرم که حس کردم سرم سبک شد...
پسره سبد رو از روی سرم برداشت وگفت تا ی جای براتون میارم...
اصرار کرد منم قبول کردم...توی راه هیچ حرفی نمیزد منم چیزی نگفتم.اون جلوتر میرفت ومنم پشت سرش میرفتم.نزدیک خونمون که شد سبد رو گذاشت زمین وگفت
بهتره من جلوتر نیام.ی وقت کسی میبینه وبراتون حرف درمیارن...خوبیت نداره...
تشکرکردم وگفتم زحمت کشیدین ...تا خونه راهی نیست..خودم میرم...
گفت من جوادم...روی زمین کنار زمین پدریتون کارمیکنم...
اومد چیزی دیگه ی بگه ادامه نداد وگفت فعلا خداحافظ ورفت...
منم نگاش کردم ودیدم رفت سمت ی باغ دیگه...گفتم حتما همین کارگرهای فصلی که برای کارمیان روستا.سبد رو دوباره گذاشتم روی سرم و راهی خونه شدم.وسیله ها پراز خاک بود ورفتم کمی بهشون اب زدم و رفتم توی اشپزخونه.مشغول کارام شدم.
چند روزی گذشت..بابام گفت امسال بهتره سقف خونه رو ی دستی بکشیم تا بارندگی ها نم و اب بارون داخل نیاد.رفت توی روستا دنبال بنا...که نزدیکای ظهر برگشت...با ی مردی بود و فوری هم رفتن بالای پشت بوم من مرد رو ندیدم...صدای پاشون میومد...
بعدم بابام اومد وگفت بنا گفته فردا صبح زود میاد برای کار.با شوهر اسیه راهی شدن تا برن برای فردا وسیله بخرن...
کاه و گل رو باهم مخلوط میکردن (شُل میکنن،مثل ارد واب که خمیرش میکنن اونری درست میکنن)وباکمی آب میزاشتن دوتا سه روز خوب خیس بخوره بعد کار رو شروع میکردن وسقف رو کم کم با کاه وگل میپوشوندن...

روز بعد صبح بابام گفت ناهار بیشتربزار که بناهم برا ناهارمیاد...
منم مشغول کارام شدم تا ظهر بابام اومد وصدام زد که ناهار رو بکشم.منم تند تند ناهار رو کشیدم و گذاشتم توی سینی بزرگ وبردم توی حیاط که بابام اینا نشسته بودن.تا نگا کردم دید ،جواده...تا منو دید هول شد وایستاد وسلام کرد...
گفت ببخشید لباس خاکی وکاهگلی شده ...حصیرتون کثیف شد...
گفت نه ...بفرمایید...
نشست ومنم سینی رو گذاشتم و برگشتم برای خودمو مادرم ناهارکشیدم وباهم خوردیم...جواد دوسه روز بعد اومد وسقف رو کاهگلی کردن...بابامم دست مزدشو داد ورفت.
بابام از مردونگی جواد تعریف میکرد که ی تنه دوتا خواهراشو فرستاده خونه ی بخت و نه پدری بالای سرشون بوده ونه مادری...خودش روی پای خودش ایستاده وکار کرده وتا به اینجارسیده..مادرم گفت
پس باید بهش ی خداقوت بگیم...خداتوانشو زیاد کنه.پسرباعزتی پس...
بابام گفت اره خیلی پسر خوبی...دوسالی هست میشناسمش...
همه کاری بلده ماشاالله...
منم ساکت به حرفاشون گوش میدادم که صدای بچه های اسیه بحث وصحبت درباره ی جواد رو تمام کرد...اگه بابام دوساله میشناستش پس چرا من تا حالا ندیده بودمش..
...