مرغ سرخ شده
۶ روز پیش
سرگذشت ۱۷ قسمت بیست و نهم
ی چهره ی اشنا از کنارم ردشد...
نگاش کردم...امین بود...
سریع خودمو پشت ناصر قایم کردم...
گفتم این اینجا چی میخوای،وای همینو کم داشتم...امین متوجه ما نشد وبا چندتا اقای دیگه حرف میزد و رفت نزدیک در حیاط...باناصرم چندتا میز دیگه رفتیم و بعدم برگشتیم سرمیز خودمون.ناصرم اومد کنارما نشست...
همینجورم که نشسته بود فامیلاشو معرفی میکرد...
تا اینکه ی چندتا پسربودن که تا خواننده شروع به خوندن کرد اومدن وسط وشروع به رقصیدن کردن...ناصر گفت
اون پسره که کت مشکی پوشیده پسر کوچیکمه همین که چند وقت دیگه عروسیشه...
اون یکی هم کت رنگی پوشیده پسرمه...اما اینجا نیست...نمیدونم کجاست که گفت
اها...اینه داره میاد...
با دست اشاره کرد به امین...
دلم هوری ریخت...گفت این همون چموشه هست.دم به تله نمیده دامادش کنم...
بابام گفت ان شاالله نوبت اینم میشه...
ناصر گفت این دوتا پسرمو شما ندیدین.حالا بعدمیگم بیان شما از نزدیک ببینیشون...
قلبم تندتند میزد.یعنی چی...یعنی امین پسرناصربود.امکان نداره.سرم گیچ میرفت...اخه من احمقو بگو چرا به فامیلیشون که یکی توجه نکردم...
فوت مادر امین وفوت زن ناصر و زندگیشون توقطر.وضع مالی خوب باباش...خیلی چیزای دیگه...
حالم خراب شد.دیگه طاقت نداشتم بشینم اونجا.اگه امین منو میدید چی فکر میکرد...وای وای...چرا اینجوری شد...
انگار ی چی تو دلم میچرخید.حالت تهوع داشتم..کیفمو برداشتم و چادرسر کردم.معذرت خواهی کردم و تا بلندشدم امین که یکمی ازم فاصله داشت منو دید.نگاهمون به هم گره خورد اما من زود حرکت کردم ورفتم سمت سرویس بهداشتی.حس کردم امین پشت سرمه...خودمو توجمعیت زدم ورفتم...رفتم تو سرویس بهداشتی و بالا اوردم و زار زار گریه کردم.صدای گریم توی دستشویی میپیچید...
یعنی چی الان امین پسر سببی من میشد.(یعنی به سببی که با ناصر عقد کرده بود امین پسر سببیش میشه)وای اگه ناصربفهمه.امین بفهمه منو باباشو گرفتم...ناصربفهمه من عاشق پسرشم چی...کاش عقد نمیکردم.کاش ناصرو نمیدیدم.کاش کاش....گریه گریه کردم.یکم که ارومتر شدم گفتم میرم به فریبا میگم ومیرم خونه.همین امشبم به ناصر میگم چی شده واز اول تا اخرشو میگم.فوق فوقش طلاقم میده.بعد گفتم یعنی من امینو بگیرم ناصرروکه دیدم چی ....اون وقت چی ،نمیتونم توصورت ناصر نگا کنم.بعدگفتم امین بفهمه برم باناصر زیر ی سقف، توصورت امین چطور نگا کنم...سردرگم وکلافه بودم....نمیدونستم چیکا کنم...گریم گرفت ودوباره گریه کردم.توی اینه خودمو دیدم ریملم ریخته بود توی صورتم وسیاه شده بود...
ی اب زدم به صورتمو ریملمو پاک کرد و اومد بیرون.تا اومدم بیرون ی دست توی دستام قرار گرفت ومنو کشید دنبال خودش.امین بود.از لابلای مهمونا رفتیم و در ی اتاقو باز کرد و رفتیم داخل.اتاق تعویض لباس ی چیزی اینجوری بود.چنددست لباس اویزون بود...دوتا دخترا داشتن موهاشونو درست میکردن.امین گفت فوری برید بیرون دروبست..منم پشت سرش بودم.برگشت نگام کرد.بغلم کرد وزار زار گریه کرد و منم دنبالش گریه کردم...سر وصورتمو بوسید.
گفت تو واقعی هستی، خواب نمیبینم...چرا اینجایی عزیزم...
دوباره بغلم کرد...بوسید...
گفت اخ که چقدر دلتنگت بودم نازنین...
ازش جدا شدم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون...
گفتم از اینجابرو...
گفت کجابرم تازه پیدات کردم ،خوب که دیدمت کلی باهات حرف دارم....دلم برات تنگ شده نازنین.نمیدونی چقدرخوشحالم دیدمت...
اومدم عقبتر ...گفتم من باید برم.دلم نمیومد بهش بگم من زن باباتم...
بغض کرده بودم.امینم هی اشکاشو پاک میکرد و گفت نازنین بزاربهت بگم من فهمیدم کی بهت زنگ زده و مارواز هم جدا کرده...بزاربرات بگم که دربازشد...
ناصربود...
گفت نازنین کجای ...نگرانت شدم...
دستام یخ کرد...
امین به باباش نگا کرد.ساکت شد...ناصر گفت
ی امین توهم اینجا....با نازنین اشنا شدی پسرم...این همون دختری که بهت میگفتم...برای عقدمون که نیومدی پسرم...
امین چشاش گرد شد گفت عقدتون...
گفت اره دیگه بابا منو نازنین عقد کردیم.تا حالا نشده بود همو ببینید...
امین گفت نازنین بابام چی میگه...یعنی چی...
نگاش کردم و اشکام سرازیرشد...
روبه باباش کرد و گفت یعنی شما شوهرنازنینی...
گفت اره بابا...
امین دست کشید به موهاش و گفت یعنی چی من گیچم بابا...
ناصر گفت منو نازنین ی چندروزیه عقد کردیم بعداز عروسی داداش کوچیکت ،عروسی کوچیکی میگیریم ومیایم زندگیمونو شروع میکنیم...
امین کلافه ترشد.وسایلی که تواتاق بود رو انداخت زمین و ی فریاد بلند زد...دوتا شونه های منو گرفت ومحکم زد به دیوار.گفت راستشو بگو نازنین...بابام راست میگه توزن بابامی...
نگاش کردم با گریه گفتم بزار توضیح بدم امین..
باباش امینو ازم جداکرد...امین گریه میکرد...
گفتم بخدا نمیدونستم این باباته...
گفت دروغ نگو و ی سیلی بهم زد و ناصر کشیدش کنار
گفت چرا زنمو میزنی
امین با گریه گفت اخ بابا چی کار کردی....اخ چی کار کردی باهام...عشقمو ازم گرفتی بابا....اخ دلم دارم اتیش میگیره ی خدا...
اینوکه گفت حالم بدترشد.مغزم کارنمیکرد...ناصر بهم نگا میکرد و امین داد وبیداد میکرد...کیف توی دستمو محکم گرفتم واز اتاق اومدم بیرون...دویدم سمت درحیاط واز اونجا دورشدم.از جای که مراسم بود زیاد دور شدم.دویدم ودویدم.نفسم بالا نمیومد...مغزم کار نمیکرد و زار زار گریه میکردم.حالا کجا برم...نمیدونستم...دویدم ودویدم...کناری خونه تکیه دادم وگریه کردم...گفتم بهتره برم خونه...اومدم سمت خونه...نمیدنم چقدر دویدم وراه رفتم وساعت چندبود که رسیدم خونه...خوب که کلیدا توکیف من بود درو باز کردم ورفتم داخل خونه.رفتم توی اتاقم ودرو قفل کردم و زار زار گریه کردم.طلاهای که توی گردنم بود وروکشیدم وزنجیرش پاره شد و انداختم ی طرف.رفتم سمت تختم ،دفترم روی تخت بود.توش نوشتم وگریه کردم .از کار مهوش هم نوشتم گفتم حالا زمین گیرشده (مهوش یک روز که از خواب بیدارمیشه سرگیچه داشته،میوفته وسرش به در اهنی برخوردمیکنه واز حال میره بعداز اون اتفاق ساده بعداز به هوش اومدن دیگه نه میتونست راه بره نه میتونست حرف بزنه،اما دکترا تشخیصشون ی تومور مغزی بود که باعث این اتفاقا شده بود براش)وگریه کردم....بعد ی تصمیم گرفتم.خودمو از دنیا خلاص کنم دیگه طاقت هیچ چیزی رونداشتم..ی نامه برای امین،بابام وخانوادم ومادرم وناصرنوشتم...گذاشتم لای همون دفترم و ی چادر اوردم و انداختم اویزحلقه ی پنکه سقفی اتاقم...روی صندلی ایستادم....گریه امونم نمیداد.صدای درحیاط اومد اما من صندلی رو از زیر پام هل دادم و...
ی چهره ی اشنا از کنارم ردشد...
نگاش کردم...امین بود...
سریع خودمو پشت ناصر قایم کردم...
گفتم این اینجا چی میخوای،وای همینو کم داشتم...امین متوجه ما نشد وبا چندتا اقای دیگه حرف میزد و رفت نزدیک در حیاط...باناصرم چندتا میز دیگه رفتیم و بعدم برگشتیم سرمیز خودمون.ناصرم اومد کنارما نشست...
همینجورم که نشسته بود فامیلاشو معرفی میکرد...
تا اینکه ی چندتا پسربودن که تا خواننده شروع به خوندن کرد اومدن وسط وشروع به رقصیدن کردن...ناصر گفت
اون پسره که کت مشکی پوشیده پسر کوچیکمه همین که چند وقت دیگه عروسیشه...
اون یکی هم کت رنگی پوشیده پسرمه...اما اینجا نیست...نمیدونم کجاست که گفت
اها...اینه داره میاد...
با دست اشاره کرد به امین...
دلم هوری ریخت...گفت این همون چموشه هست.دم به تله نمیده دامادش کنم...
بابام گفت ان شاالله نوبت اینم میشه...
ناصر گفت این دوتا پسرمو شما ندیدین.حالا بعدمیگم بیان شما از نزدیک ببینیشون...
قلبم تندتند میزد.یعنی چی...یعنی امین پسرناصربود.امکان نداره.سرم گیچ میرفت...اخه من احمقو بگو چرا به فامیلیشون که یکی توجه نکردم...
فوت مادر امین وفوت زن ناصر و زندگیشون توقطر.وضع مالی خوب باباش...خیلی چیزای دیگه...
حالم خراب شد.دیگه طاقت نداشتم بشینم اونجا.اگه امین منو میدید چی فکر میکرد...وای وای...چرا اینجوری شد...
انگار ی چی تو دلم میچرخید.حالت تهوع داشتم..کیفمو برداشتم و چادرسر کردم.معذرت خواهی کردم و تا بلندشدم امین که یکمی ازم فاصله داشت منو دید.نگاهمون به هم گره خورد اما من زود حرکت کردم ورفتم سمت سرویس بهداشتی.حس کردم امین پشت سرمه...خودمو توجمعیت زدم ورفتم...رفتم تو سرویس بهداشتی و بالا اوردم و زار زار گریه کردم.صدای گریم توی دستشویی میپیچید...
یعنی چی الان امین پسر سببی من میشد.(یعنی به سببی که با ناصر عقد کرده بود امین پسر سببیش میشه)وای اگه ناصربفهمه.امین بفهمه منو باباشو گرفتم...ناصربفهمه من عاشق پسرشم چی...کاش عقد نمیکردم.کاش ناصرو نمیدیدم.کاش کاش....گریه گریه کردم.یکم که ارومتر شدم گفتم میرم به فریبا میگم ومیرم خونه.همین امشبم به ناصر میگم چی شده واز اول تا اخرشو میگم.فوق فوقش طلاقم میده.بعد گفتم یعنی من امینو بگیرم ناصرروکه دیدم چی ....اون وقت چی ،نمیتونم توصورت ناصر نگا کنم.بعدگفتم امین بفهمه برم باناصر زیر ی سقف، توصورت امین چطور نگا کنم...سردرگم وکلافه بودم....نمیدونستم چیکا کنم...گریم گرفت ودوباره گریه کردم.توی اینه خودمو دیدم ریملم ریخته بود توی صورتم وسیاه شده بود...
ی اب زدم به صورتمو ریملمو پاک کرد و اومد بیرون.تا اومدم بیرون ی دست توی دستام قرار گرفت ومنو کشید دنبال خودش.امین بود.از لابلای مهمونا رفتیم و در ی اتاقو باز کرد و رفتیم داخل.اتاق تعویض لباس ی چیزی اینجوری بود.چنددست لباس اویزون بود...دوتا دخترا داشتن موهاشونو درست میکردن.امین گفت فوری برید بیرون دروبست..منم پشت سرش بودم.برگشت نگام کرد.بغلم کرد وزار زار گریه کرد و منم دنبالش گریه کردم...سر وصورتمو بوسید.
گفت تو واقعی هستی، خواب نمیبینم...چرا اینجایی عزیزم...
دوباره بغلم کرد...بوسید...
گفت اخ که چقدر دلتنگت بودم نازنین...
ازش جدا شدم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون...
گفتم از اینجابرو...
گفت کجابرم تازه پیدات کردم ،خوب که دیدمت کلی باهات حرف دارم....دلم برات تنگ شده نازنین.نمیدونی چقدرخوشحالم دیدمت...
اومدم عقبتر ...گفتم من باید برم.دلم نمیومد بهش بگم من زن باباتم...
بغض کرده بودم.امینم هی اشکاشو پاک میکرد و گفت نازنین بزاربهت بگم من فهمیدم کی بهت زنگ زده و مارواز هم جدا کرده...بزاربرات بگم که دربازشد...
ناصربود...
گفت نازنین کجای ...نگرانت شدم...
دستام یخ کرد...
امین به باباش نگا کرد.ساکت شد...ناصر گفت
ی امین توهم اینجا....با نازنین اشنا شدی پسرم...این همون دختری که بهت میگفتم...برای عقدمون که نیومدی پسرم...
امین چشاش گرد شد گفت عقدتون...
گفت اره دیگه بابا منو نازنین عقد کردیم.تا حالا نشده بود همو ببینید...
امین گفت نازنین بابام چی میگه...یعنی چی...
نگاش کردم و اشکام سرازیرشد...
روبه باباش کرد و گفت یعنی شما شوهرنازنینی...
گفت اره بابا...
امین دست کشید به موهاش و گفت یعنی چی من گیچم بابا...
ناصر گفت منو نازنین ی چندروزیه عقد کردیم بعداز عروسی داداش کوچیکت ،عروسی کوچیکی میگیریم ومیایم زندگیمونو شروع میکنیم...
امین کلافه ترشد.وسایلی که تواتاق بود رو انداخت زمین و ی فریاد بلند زد...دوتا شونه های منو گرفت ومحکم زد به دیوار.گفت راستشو بگو نازنین...بابام راست میگه توزن بابامی...
نگاش کردم با گریه گفتم بزار توضیح بدم امین..
باباش امینو ازم جداکرد...امین گریه میکرد...
گفتم بخدا نمیدونستم این باباته...
گفت دروغ نگو و ی سیلی بهم زد و ناصر کشیدش کنار
گفت چرا زنمو میزنی
امین با گریه گفت اخ بابا چی کار کردی....اخ چی کار کردی باهام...عشقمو ازم گرفتی بابا....اخ دلم دارم اتیش میگیره ی خدا...
اینوکه گفت حالم بدترشد.مغزم کارنمیکرد...ناصر بهم نگا میکرد و امین داد وبیداد میکرد...کیف توی دستمو محکم گرفتم واز اتاق اومدم بیرون...دویدم سمت درحیاط واز اونجا دورشدم.از جای که مراسم بود زیاد دور شدم.دویدم ودویدم.نفسم بالا نمیومد...مغزم کار نمیکرد و زار زار گریه میکردم.حالا کجا برم...نمیدونستم...دویدم ودویدم...کناری خونه تکیه دادم وگریه کردم...گفتم بهتره برم خونه...اومدم سمت خونه...نمیدنم چقدر دویدم وراه رفتم وساعت چندبود که رسیدم خونه...خوب که کلیدا توکیف من بود درو باز کردم ورفتم داخل خونه.رفتم توی اتاقم ودرو قفل کردم و زار زار گریه کردم.طلاهای که توی گردنم بود وروکشیدم وزنجیرش پاره شد و انداختم ی طرف.رفتم سمت تختم ،دفترم روی تخت بود.توش نوشتم وگریه کردم .از کار مهوش هم نوشتم گفتم حالا زمین گیرشده (مهوش یک روز که از خواب بیدارمیشه سرگیچه داشته،میوفته وسرش به در اهنی برخوردمیکنه واز حال میره بعداز اون اتفاق ساده بعداز به هوش اومدن دیگه نه میتونست راه بره نه میتونست حرف بزنه،اما دکترا تشخیصشون ی تومور مغزی بود که باعث این اتفاقا شده بود براش)وگریه کردم....بعد ی تصمیم گرفتم.خودمو از دنیا خلاص کنم دیگه طاقت هیچ چیزی رونداشتم..ی نامه برای امین،بابام وخانوادم ومادرم وناصرنوشتم...گذاشتم لای همون دفترم و ی چادر اوردم و انداختم اویزحلقه ی پنکه سقفی اتاقم...روی صندلی ایستادم....گریه امونم نمیداد.صدای درحیاط اومد اما من صندلی رو از زیر پام هل دادم و...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط