زهرااا
زهرااا

دستور پختی یافت نشد

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ??
زهرااا
۳۱
منزلگه عشاق دل آگاه حسین است...

بیراهه نرو ساده‌ترین راه حسین است...

از مردم گمراه جهان،راه مجویید...

نزدیک‌ترین راه به الله، حسین است...

...
مربا و شربت آلبالو ?
زهرااا
۱۷
شله مشهدی
زهرااا
۲۲

شله مشهدی

۹ اردیبهشت ۰۰
#قرار_معنوی #شهید_سید_احمد_پلارک 🌺🌺🌺
روایتی از شهید:آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرمانده دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می‌دانست که او مجروح شده است. اگر کسی در باره حضورش در جبهه سوال می‌کرد، طفره می‌رفت و چیزی نمی‌گفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:" اگر یک نفر مریض بشود. بهتر از این است که همه مریض شوند." یکی یکی بچه‌ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده و پاهایش خونی شده بود.🥀🥀🍃🍃
...
رمضان دوست داشتنی❤️⁩⁦❤️⁩
زهرااا
۱۲
مادر آشپزی کند و دختر با هنر مادر فخر فروشد😁😅
#رمضان_زیبا
#خوراک_لوبیا
#شله_زرد
...
ماه قشنگ خدا⁦❤️⁩✨
زهرااا
۱۹

ماه قشنگ خدا⁦❤️⁩✨

۲۶ فروردین ۰۰
باز ماه رمضان آمد و بر بام فلک،میزند بانگ منادی که گنهکار کجاست؟!
...
نوروز ۱۴۰۰
زهرااا
۲۱

نوروز ۱۴۰۰

۶ فروردین ۰۰
قرارمعنوی
شهیدابراهیم هادی
زهرااا
۴۹
#قرار_معنوی #شهید_ابراهیم_هادی
چند سال پیش از تلویزیون اسم شهید هادی رو شنیدم،کنجکاو شدم و رفتم درموردشون تحقیق کردم.همه مطالبی که تو نت در مورد ایشون نوشته شده بود خوندم،معجزه هایی که به برکت این شهید بزرگوار برای مردم اتفاق افتاده بود واقعا من رو شگفته زده کرد... از ته قلبم باور داشتم اگه ازشون کمک و راهنمایی بخوام حتما کمکم میکنن.
دو سال بعد از طرف دانشگاه رفتیم نمایشگاه کتاب تهران.تو نمایشگاه همینجوری که داشتیم به سمت غرفه مورد نظرمون می‌رفتیم یه لحظه چشمم خورد به غرفه شهید ابراهیم هادی که یه عکس بزرگ از ایشون بود خیلی ذوق زده شدم و یاد کتاب «سلام بر ابراهیم» افتادم و به این فکر افتادم برم بخرمش ولی چون دوستام جلوتر از من بودن از ترس این که گمشون کنم نرفتم سمت غرفه و تو دلم موند.بعدا به دوستام گفتم و گفتن بریم کتابو بخر آخه می‌دونستن من چه ارادتی به این شهید دارم.برگشتیم وخییلی عجیب بود که خیلی راحت غرفه پیدا شد تو اون شلوغیی (من اینم لطف شهید هادی می‌دونم)ولی تو همون جمله اول مسئول غرفه یه برخورد بدی کردن و دوستم باهاشون شروع کرد به بحث😞 من باز پشیمون شدم و با خودم گفتم حتما قسمت نیست داشته باشم این کتابو😢😢 و میخواستم به دوستم بگم من پشیمون شدم اصلا،بیا بریم.که یه دفعه مسئول غرفه حرفشون عوض شد گفتن اصلا من این کتابو به شما نمی‌فروشم ،هدیه میدم بهتون.😍😍خیلی جا خوردیم تو اوج دعوا یه دفعه همه چی عوض شد 😳😳 وخیلی اصرار کردن که بالاخره قبول کردیم هدیشونو. خییلییییی حس خوبی داشتم اون لحظه واقعا اشک تو چشام جمع شده بود حس میکردم این هدیه شهید هادی بهم بوده😍😍😍 هنوزم هر دفعه چشمم به کتابا میخوره پر میشم از آرامش وحس های خوب ☺️☺️☺️به نظرم این معجزه شهید هادی بوده برام و لطف و بزرگیشون😭😭
...