

سَـــــلویٰ
دستور پخت ها
عکس ها

کرم زعفرانی
۶ روز پیش
پیرزنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد..
بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟!
ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه .
هفته بعد پیرزن وارد بانک شد
رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟
پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟
پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟
پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا لباس زیر قرمز میپوشید !قبول!
ریس گفت قبول...
فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید و گوشه ی لباس زیرشو نشون داد وگفت: ببین لباس زیر من آبیه ..
شرط رو باختی.
پیرزن هزار دلار به رئیس بانک داد و خندید وگفت:
هزار دلار برای تو،
ولی من سر صدهزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا رئیس بانک لباس زیرشو نشون همه میده .!😂👌
موفقیت، فقط کار ذهن است و دیگر هیچ.
ربیع مبارکتون 🌹🌹🌹🌹
بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟!
ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه .
هفته بعد پیرزن وارد بانک شد
رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟
پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟
پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟
پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا لباس زیر قرمز میپوشید !قبول!
ریس گفت قبول...
فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید و گوشه ی لباس زیرشو نشون داد وگفت: ببین لباس زیر من آبیه ..
شرط رو باختی.
پیرزن هزار دلار به رئیس بانک داد و خندید وگفت:
هزار دلار برای تو،
ولی من سر صدهزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا رئیس بانک لباس زیرشو نشون همه میده .!😂👌
موفقیت، فقط کار ذهن است و دیگر هیچ.
ربیع مبارکتون 🌹🌹🌹🌹
...

حلوا دارچینی
۱ هفته پیش
آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالی اشرف مازندران نقل کرد:
▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی میکرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامهی خود خدمت ايشان رفتم
و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام میروم، پاکتی به من داد و فرمود:
🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
▫️ با خود گفتم:
🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟!
▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم.
هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم.
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که:
🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست!
✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود:
حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:
🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟
يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است.
وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجی از پشت در بلند شد که:
🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری:
«آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب»
▫️ سپس افزود:
🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکردهايم!»
⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده اي
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
شهادت_امام_رضا (عليهالسلام) تسلیت 🏴
▫️ در زمانی که حاجی ملا محمد اشرفی از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف (بهشهر) زندگی میکرد، من يک بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم. براي خداحافظی و امر وصيت نامهی خود خدمت ايشان رفتم
و چون دانست که به زيارت ثامن الائمه عليه السلام میروم، پاکتی به من داد و فرمود:
🔸 «در اولین روزی که به حرم مشرف شدی، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام کن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
▫️ با خود گفتم:
🔹 يعنی چه؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است که نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟!
▫️ اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد که اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم.
هنگامی که به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، برای ادای تکليف نامه را به داخل ضريح انداختم. بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجی را که گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش کرده بودم.
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم که ناگاه صدای مأموری بلند شد که:
🔸 زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
▫️ وقتي نماز زيارت را تمام کردم، متحير شدم که اول شب چه وقت در بستن است؟ ولي ديدم کسي جز من در حرم نيست!
✨ برخاستم که بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شکوه و جلال از طرف بالا سر با کمال وقار به سوي من مي آيد. همين که به من رسيد، فرمود:
حاجي ميرزا حسن! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو:
🌟 آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
🌟 جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
▫️ در اين فکر بودم که اين بزرگوار که بود که مرا به اسم خواند و پيغام داد؟
يک مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند. فهميدم که اين حالت مکاشفه بوده است.
وقتي به وطن مراجعت کردم، يکسره به خانه مرحوم حاجی اشرفی رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين که در را کوبيدم، صدای حاجی از پشت در بلند شد که:
🔸 « حاجی ميرزا حسن! آمدی؟ قبول باشد. آری:
«آيينه شو جمال پري طلعتان طلب
جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب»
▫️ سپس افزود:
🔸 « افسوس! که عمری گذرانديم و چنان که بايد و شايد صفای باطن پيدا نکردهايم!»
⬅️ کرامات رضويه ، جلد ۱، صفحه ۶۴.
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
هر چند حال و روز زمین و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خط هم رسیده اي
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
شهادت_امام_رضا (عليهالسلام) تسلیت 🏴
...

لواشک هلو
۲ هفته پیش
شبانگاه دوم شهریور ۱۳۲۰ در جریان جنگ جهانی دوم قوای روس پس از تسلیم دولت ایران ورود خود را به مرزهای ایران در منطقه نمین به پاسگاه کلوز اطلاع می دهند و حسینعلی_صدآفرین ،آن زمان به عنوان معاون پاسگاه انجام وظیفه می کرد او در آن زمان ۱۷ سال سابقه خدمت داشت حسینعلی پس از شنیدن این خبر بلافاصله پیش فرمانده پاسگاه رفته و او را در جریان قرار می دهد او تمایلی برای درگیری از خود نشان نمی دهد اما حسینعلی به خانه خود رفته و پس از وداع با خانواده به پاسگاه بر می گردد و از اسلحه خانه تعدادی تفنگ برنو بر می دارد کمی دورتر از پاسگاه تفنگ ها را در فاصله های مختلفی قرار می دهد ساعت چهار نصف شب حمله شروع می شود حسینعلی شروع به تیراندازی می کند قوای روس انتظار دفاع نداشتند و فکر می کردند با عده ی زیادی طرف هستند هر چه می توانند پاسگاه کلوز را گلوله باران می کنند .
او تا ساعت ۸ صبح در برابر قوای روس شجاعانه می جنگد حوالی ساعات ۶ صبح در حالیکه لشکر روس از سمت نمین و ارشق با عبور از دهات و قصبه ها وارد اردبیل شده بودند ستون اصلی لشکر روس با مقاومت و یکه تازی جانانه حسینعلی در حوالی پاسگاه کلوز زمین گیر شده بودند. توپخانه دشمن پاسگاه را ویران کرده بود و مهمات حسینعلی تمام شده بود و برای اینکه اسلحه ها دست دشمن نیفتد اسلحه ها را می شکند چون معتقد بود برای یک سرباز ننگ است که اسلحه اش دست دشمن بیافتد و به جنگ تن به تن روی می آورد و با چنگ و دندان با دشمن مقابله می کند ودر این درگیری به شهادت می رسد سربازان روس وقتی متوجه می شوند فقط یک نفر با آنان می جنگیده است با قساوت هر چه تمام تر سر از تن صدآفرین جدا می کنند فرمانده روس وقتی اسم شهید را می پرسد او را حسینعلی معرفی می کنند وی از اینکه صدآفرین را کشته اند نیرو های خود را مؤاخده می کند و با تحسین شجاعت این سرباز ایرانی به زبان روسی وی را با لقب ۱۰۰۰ آفرین خطاب می کند. اهالی روستا در حین جنگ روستا را خالی کرده بودند در حالی که فقط چراغ یک خانه روشن مانده بود و آن هم خانه صدآفرین بود چرا که زنان روستا نتوانسته بودند همسر و فرزندان او را با خود ببرند
حسینعلی با دو پسر و همسرش که مربی قرآن بود در روستای خواجه بلاغی نمین زندگی می کردند .
بعد از برگشت اهالی به روستا سراغ پاسگاه می روند و ملا مرتضی سید حسینی پیله رود بر پیکر او نماز می خواند و در همان پاسگاه به خاک می سپارند. سال ۷۴ همسر این شهید که در زنجان زندگی می کنند بر سر مزار صدآفرین می آید و از بیست متری مزار سینه خیز می رود و اشک ریزان مزار او را زیارت می کند. چند سال پیش شخص غیوری بنام طومارجعفری از روستای خواجه بلاغی آرامگاه او را در این پاسگاه بازسازی می کند . پاسگاه کلوز پس از دلاوری های حسینعلی در برابر روسها به نام پاسگاه صد آفرین تغییر نام یافت . این پاسگاه در ۳۵ کیلومتری شمال غرب شهرستان نمین و در نقطه صفر مرزی ما بین روستای خواجه بلاغی و خوش آباد پیله رود قرار دارد.
اگر روزی گذرتان به آن منطقه افتاد حتما بر سر مزار این قهرمان حاضر شده و فاتحه بخوانید ...
سلام بروی ماه همگی..
لواشک هلو رو ریخته بودم تو سینی گرد ..بعد خشک شدن داشتم برش میزدم یهو همینطوری پیچیدم..بعدش دیدم بدک نشد..بعدش گذاشتم روی یه میز که شیشش شبیه آینس..بعدش یه عکس گرفتم که بعدش خوشم اومد..بعدشم که الان باشه گفتم باهاتون به اشتراک بگذارم..
بعدشم☺️ که ممنون محبت نگاه همگیتون..♥️
او تا ساعت ۸ صبح در برابر قوای روس شجاعانه می جنگد حوالی ساعات ۶ صبح در حالیکه لشکر روس از سمت نمین و ارشق با عبور از دهات و قصبه ها وارد اردبیل شده بودند ستون اصلی لشکر روس با مقاومت و یکه تازی جانانه حسینعلی در حوالی پاسگاه کلوز زمین گیر شده بودند. توپخانه دشمن پاسگاه را ویران کرده بود و مهمات حسینعلی تمام شده بود و برای اینکه اسلحه ها دست دشمن نیفتد اسلحه ها را می شکند چون معتقد بود برای یک سرباز ننگ است که اسلحه اش دست دشمن بیافتد و به جنگ تن به تن روی می آورد و با چنگ و دندان با دشمن مقابله می کند ودر این درگیری به شهادت می رسد سربازان روس وقتی متوجه می شوند فقط یک نفر با آنان می جنگیده است با قساوت هر چه تمام تر سر از تن صدآفرین جدا می کنند فرمانده روس وقتی اسم شهید را می پرسد او را حسینعلی معرفی می کنند وی از اینکه صدآفرین را کشته اند نیرو های خود را مؤاخده می کند و با تحسین شجاعت این سرباز ایرانی به زبان روسی وی را با لقب ۱۰۰۰ آفرین خطاب می کند. اهالی روستا در حین جنگ روستا را خالی کرده بودند در حالی که فقط چراغ یک خانه روشن مانده بود و آن هم خانه صدآفرین بود چرا که زنان روستا نتوانسته بودند همسر و فرزندان او را با خود ببرند
حسینعلی با دو پسر و همسرش که مربی قرآن بود در روستای خواجه بلاغی نمین زندگی می کردند .
بعد از برگشت اهالی به روستا سراغ پاسگاه می روند و ملا مرتضی سید حسینی پیله رود بر پیکر او نماز می خواند و در همان پاسگاه به خاک می سپارند. سال ۷۴ همسر این شهید که در زنجان زندگی می کنند بر سر مزار صدآفرین می آید و از بیست متری مزار سینه خیز می رود و اشک ریزان مزار او را زیارت می کند. چند سال پیش شخص غیوری بنام طومارجعفری از روستای خواجه بلاغی آرامگاه او را در این پاسگاه بازسازی می کند . پاسگاه کلوز پس از دلاوری های حسینعلی در برابر روسها به نام پاسگاه صد آفرین تغییر نام یافت . این پاسگاه در ۳۵ کیلومتری شمال غرب شهرستان نمین و در نقطه صفر مرزی ما بین روستای خواجه بلاغی و خوش آباد پیله رود قرار دارد.
اگر روزی گذرتان به آن منطقه افتاد حتما بر سر مزار این قهرمان حاضر شده و فاتحه بخوانید ...
سلام بروی ماه همگی..
لواشک هلو رو ریخته بودم تو سینی گرد ..بعد خشک شدن داشتم برش میزدم یهو همینطوری پیچیدم..بعدش دیدم بدک نشد..بعدش گذاشتم روی یه میز که شیشش شبیه آینس..بعدش یه عکس گرفتم که بعدش خوشم اومد..بعدشم که الان باشه گفتم باهاتون به اشتراک بگذارم..
بعدشم☺️ که ممنون محبت نگاه همگیتون..♥️
...

خورشت قیمه
۲ هفته پیش
در قابوس نامه عنصرالمعالی داستانی است که :
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: "محمد بن الحسین الاسکاف"
متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.
متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟
گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دیهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم.
تو نیکی میکن ودر دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز..
ممنون حضورتون ♥️
متوکل خلیفه عباسی غلامی به نام فتح داشت و به او انواع فنون آموخته بود. روزی که شنا می آموخت, فتح دور از چشم مربیان خود در دجله مشغول شنا شد که آب طغیان کرد و او را با خود برد.
متوکل وقتی خبر را شنید بسیار غمگین شد و اعلام کرد تا او را نیابید غذا نخواهم خورد، شناگران ماهر جستجو آغاز کردند ولی اثری از او نیافتند پس از یک هفته ملاحی او را زنده در یکی از شکاف های کنار دجله به سلامت یافت.
ملاح فتح را گرفت و پیش خلیفه آورد. خلیفه بسیار خوشحال شد و دستور داد غذا آماده کنند زیرا می پنداشت که فتح هفت شبانه روز غذا نخورده است.
فتح گفت: یا امیرالمومنین من سیرم. متوکل گفت : مگر از آب دجله سیری؟ فتح گفت: نه من این هفت روز گرسنه نبودم که هر روز نانی بر طبقی نهاده ،بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی و بگرفتمی و زندگانی من از آن نان بود و بر هر نانی نبشته بود: "محمد بن الحسین الاسکاف"
متوکل فرمود که:در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله می افکند کیست؟
روز دیگر مردی بیامد و گفت: منم.
متوکل گفت:به چه نشان ؟ مرد گفت: بدان نشان که نام من بر روی هر نانی نبشته بود : محمدبن الحسین الاسکاف.
خلیفه گفت این نشان درست آمد اما چند گاهیست تو نان در دجله می افکنی ؟
گفت: یک سال است. گفت: غرض تو از این چه بوده است؟
گفت: شنیده بودم که نیکی کن و به رود انداز که روزی بر دهد. به دست من نیکی دیگر نبود آنچه توانستم کردم.
متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و بدانچه کردی ثمرت یافتی . وی را بر در بغداد دیهی داد و مرد بر سر مِلک رفت و محتشم گشت.
جالب اینکه عنصرالمعالی در پایان داستان اضافه می کند در سفری که به حج مشرف شدم فرزندزادگان این مرد را دیدم.
تو نیکی میکن ودر دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز..
ممنون حضورتون ♥️
...

اربعین وشله زرد نذری
۳ هفته پیش
*هیچ می دانستید*در مورد مدحی که *ملاباسم کربلایی* برای زائران اربعین خوانده و بسیار زیاد از سیمای ملی و دیگر رسانههای شیعیان جهان پخش میشود. ماجرایش چیست ؟
آیا میدانیدبرخی معتقدند که شعرآن را یکی از مراجع بزرگ نجف خواب دیدن که حضرت امام حسین (علیهالسلام) این شعر را برای زوار اربعین میخوانند .
ایشان صبح که از خواب برخواستند همه شعر را به یاد داشتهاند و بعداً توسط آقای *باسم کربلایی* مداحی میشود .
ترجمه نوحه را در ذیل میخوانید تا انشاءالله زائران معنی این نوحه را بدانند :
*تِزورونی اَعاهِـدکُم*
به زیارت من میآئید، با شما عهد میبندم
▪
*تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم*
میدانید که من شفيع شمایم
▪
*أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم*
اسامیتان را ثبت میکنم
▪
*هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید
▪
*وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه*
قسم به دستان اباالفضل و کرامت و پرچم او
▪
*أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه*
من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من میآئید
▪
*یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه*
ای که جانهایتان را به بهای زیارت من به کف گرفتهاید
▪
*عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه*
بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران!
▪
*تواسینی شَعائرْکُم*
عزاداریهایتان به من دلداری میدهد
▪
*تْرَوّینی مَدامِعْـکُم*
و اشکهایتان مرا سیراب میکند
▪
*اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم*
من و زخمهایی که بر تن دارم به شما دلداری میدهیم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*هَلِه یَلْ ما نِسیْتْ و عَلْ وَعِدْ تِحْـضَـرْ*
خوش آمدید ای که وعدهتان را فراموش نکرده و بر سر موعد حاضر میشوید
▪
*إجِیْـتْ و لا یْـهَـمَّـکْ لا بَرِدْ لا حَرّ*
آمدید در حالیکه نه گرما برایتان مهم بود و نه سرما
▪
*وَ حَـگ دَمْـعِ العَـقیله و طَبرَه الأکبَر*
قسم به اشک زینب و فرق شکافته اکبر
▪
*اَحَضْـرَکْ و ما أعوفَکْ ساعـه المَحْـشَرْ*
در محشر کنارتان خواهم بود و رهایتان نمیکنم
▪
*عَلَی المَـوعِـدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْـعَـدْ و اعوفْ عَنْـکُم*
در وقت دیدار پیشتان میآیم و دور نمیشوم و رهایتان نمیسازم
▪
*مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم*
پشتیبانتان هستم به حقّ حیدر پشتیبانتان هستم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*یَـا هَـلْـشایِلْ رایه وْ جایْ گاصِدنی*
ای آنکه پرچم به دست قصد دیدار مرا کردهاید
▪
*تِـعْـرُف رایَتَـکْ بی مَن تُذَکِّـرْنی؟*
میدانی که پرچمت مرا به یاد چه کسی میاندازد؟
▪
*بِلـکطَعو چْفوفه وْ صاحْ اِدْرِکْـنی*
به یاد آن دست بریدهای که فریاد زد: مرا دریاب
▪
*صِحِتْ وَیلاه یا اخویه وْ ظَهَرْ مِحْنی*
و با شنیدن آن صدا، آشکارا فریاد زدم که بیبرادر شدم و اندوهم بر من آشکار شد
▪
*کِسَرْ ظَهری سَهَمْ هَجْـرَکْ*
تیر هجرت کمرم را شکست
▪
*نِفَدْ صَبری بَعَدْ عُمـرَکْ*
بعد از شهادتت صبرم به پایان رسید
▪
*اُوَصّیکُمْ عَلَی الرّایِه اُوَصّیکُمْ*
سفارش این پرچم را به شما میکنم
▪
*هَـله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*یَا مَنْ گاصِدْ إلَیَّ و دَمْـعِه تِجْـریـهْ*
ای که با چشمان اشکبار قصد زیارت مرا کردهاید
▪
*اَعرُفْ حاجِتَکْ مو داعی تِحْـچیـهِ*
حاجتتان را میدانم، نیازی به گفتن نیست
▪
*وَ حَـگ نَحـْـرِ الرِّضیع اِلـحاجِه اَگضیهِ*
قسم به گلوی شیرخواره، حاجتتان را برآورده میکنم
▪
*یَا زائرْ عاهَدِتْ کِلْ عِلّه اَشْـفیهِ*
زائران من، عهده کردهام که هر بیماری را شفا دهم
▪
*اَخو زینب فَرَحْ بیکُمْ*
برادر زینب به خاطرتان شاد شد
▪
*هَله وْ مَرحَبْ یُنادیکُم*
خوش آمدید صدایتان میزند
▪
*یُحَیّیـکُم اَبو الغیـره یْحَیّیـکُم*
مرد غیرتمند به شما درود میگوید
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی*
زینب هنگامی که شما را میبیند که زیارتم میکنید، میگوید:
▪
*تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!*
کاش در جنگ حاضر میشدید
▪
*ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی*
که مرا به اسیری نمیبردند و مرا غارت نمیکردند
▪
*و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی*
با تازیانههای خیانت نمیزدند
▪
*تُنادینی: أنَا الجیره وْ صَد عَنّی أبو الغیره*
صدایم میزند که من در بندم و سرور غیرتمندان از دستم رفت
▪
*اَبَچّیکُم عَلی مْصابه اَبَچّیکُم*
شما را بر این مصیبت میگریانم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من،خوش آمدید.
سلام بروی ماه همگی..تعزیه هاتون قبووول🖤
عکس پستم یه نذری کوچیک بود بردم برا همسایه هامون
برای نوشته ی ««یا حسین»» روی شله زردا چند تاش با پودر دارچین وچندای دیگه با پودر گلمحمدی هست که از مشهد خریده بودم..
یدنیا ممنونم بابت همراهی قشنگتون ♥️
آیا میدانیدبرخی معتقدند که شعرآن را یکی از مراجع بزرگ نجف خواب دیدن که حضرت امام حسین (علیهالسلام) این شعر را برای زوار اربعین میخوانند .
ایشان صبح که از خواب برخواستند همه شعر را به یاد داشتهاند و بعداً توسط آقای *باسم کربلایی* مداحی میشود .
ترجمه نوحه را در ذیل میخوانید تا انشاءالله زائران معنی این نوحه را بدانند :
*تِزورونی اَعاهِـدکُم*
به زیارت من میآئید، با شما عهد میبندم
▪
*تِـعِـرفـونی شَفیـعِلکُم*
میدانید که من شفيع شمایم
▪
*أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم*
اسامیتان را ثبت میکنم
▪
*هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید
▪
*وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه*
قسم به دستان اباالفضل و کرامت و پرچم او
▪
*أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه*
من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من میآئید
▪
*یا مَن بِعْتو النُفوسْ و جِئتـو شَرّایه*
ای که جانهایتان را به بهای زیارت من به کف گرفتهاید
▪
*عَلَیّ واجِبْ اَوافیکُم یَا وَفّـایه*
بر من واجب است تا به شما وفا کنم، ای وفاداران!
▪
*تواسینی شَعائرْکُم*
عزاداریهایتان به من دلداری میدهد
▪
*تْرَوّینی مَدامِعْـکُم*
و اشکهایتان مرا سیراب میکند
▪
*اَواسیکُم أنَـا وْ جَرْحـی أواسیکُم*
من و زخمهایی که بر تن دارم به شما دلداری میدهیم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*هَلِه یَلْ ما نِسیْتْ و عَلْ وَعِدْ تِحْـضَـرْ*
خوش آمدید ای که وعدهتان را فراموش نکرده و بر سر موعد حاضر میشوید
▪
*إجِیْـتْ و لا یْـهَـمَّـکْ لا بَرِدْ لا حَرّ*
آمدید در حالیکه نه گرما برایتان مهم بود و نه سرما
▪
*وَ حَـگ دَمْـعِ العَـقیله و طَبرَه الأکبَر*
قسم به اشک زینب و فرق شکافته اکبر
▪
*اَحَضْـرَکْ و ما أعوفَکْ ساعـه المَحْـشَرْ*
در محشر کنارتان خواهم بود و رهایتان نمیکنم
▪
*عَلَی المَـوعِـدْ اَجی یَمکُم و لا اَبْـعَـدْ و اعوفْ عَنْـکُم*
در وقت دیدار پیشتان میآیم و دور نمیشوم و رهایتان نمیسازم
▪
*مُحامیکُم وَ حَگ حِیدَرْ مُحامیکُم*
پشتیبانتان هستم به حقّ حیدر پشتیبانتان هستم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*یَـا هَـلْـشایِلْ رایه وْ جایْ گاصِدنی*
ای آنکه پرچم به دست قصد دیدار مرا کردهاید
▪
*تِـعْـرُف رایَتَـکْ بی مَن تُذَکِّـرْنی؟*
میدانی که پرچمت مرا به یاد چه کسی میاندازد؟
▪
*بِلـکطَعو چْفوفه وْ صاحْ اِدْرِکْـنی*
به یاد آن دست بریدهای که فریاد زد: مرا دریاب
▪
*صِحِتْ وَیلاه یا اخویه وْ ظَهَرْ مِحْنی*
و با شنیدن آن صدا، آشکارا فریاد زدم که بیبرادر شدم و اندوهم بر من آشکار شد
▪
*کِسَرْ ظَهری سَهَمْ هَجْـرَکْ*
تیر هجرت کمرم را شکست
▪
*نِفَدْ صَبری بَعَدْ عُمـرَکْ*
بعد از شهادتت صبرم به پایان رسید
▪
*اُوَصّیکُمْ عَلَی الرّایِه اُوَصّیکُمْ*
سفارش این پرچم را به شما میکنم
▪
*هَـله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من، خوش آمدید
▪
*یَا مَنْ گاصِدْ إلَیَّ و دَمْـعِه تِجْـریـهْ*
ای که با چشمان اشکبار قصد زیارت مرا کردهاید
▪
*اَعرُفْ حاجِتَکْ مو داعی تِحْـچیـهِ*
حاجتتان را میدانم، نیازی به گفتن نیست
▪
*وَ حَـگ نَحـْـرِ الرِّضیع اِلـحاجِه اَگضیهِ*
قسم به گلوی شیرخواره، حاجتتان را برآورده میکنم
▪
*یَا زائرْ عاهَدِتْ کِلْ عِلّه اَشْـفیهِ*
زائران من، عهده کردهام که هر بیماری را شفا دهم
▪
*اَخو زینب فَرَحْ بیکُمْ*
برادر زینب به خاطرتان شاد شد
▪
*هَله وْ مَرحَبْ یُنادیکُم*
خوش آمدید صدایتان میزند
▪
*یُحَیّیـکُم اَبو الغیـره یْحَیّیـکُم*
مرد غیرتمند به شما درود میگوید
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائرانِ من، خوش آمدید
▪
*زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی*
زینب هنگامی که شما را میبیند که زیارتم میکنید، میگوید:
▪
*تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!*
کاش در جنگ حاضر میشدید
▪
*ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی*
که مرا به اسیری نمیبردند و مرا غارت نمیکردند
▪
*و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی*
با تازیانههای خیانت نمیزدند
▪
*تُنادینی: أنَا الجیره وْ صَد عَنّی أبو الغیره*
صدایم میزند که من در بندم و سرور غیرتمندان از دستم رفت
▪
*اَبَچّیکُم عَلی مْصابه اَبَچّیکُم*
شما را بر این مصیبت میگریانم
▪
*هَله بیکُم یا زُوّاری هَلِه بیکُم*
خوش آمدید ای زائران من،خوش آمدید.
سلام بروی ماه همگی..تعزیه هاتون قبووول🖤
عکس پستم یه نذری کوچیک بود بردم برا همسایه هامون
برای نوشته ی ««یا حسین»» روی شله زردا چند تاش با پودر دارچین وچندای دیگه با پودر گلمحمدی هست که از مشهد خریده بودم..
یدنیا ممنونم بابت همراهی قشنگتون ♥️
...

مارمالاد آلبالو
۳ هفته پیش
گويند: روزی، زنی كه يتيم دار بود به نزد قائم_مقام، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمد شاه آمد و گفت: زنی هستم كه يتيم دارم و غذا برای فرزندان يتيم خويش ميخواهم.
قائم مقام نام او را پرسيد و آن زن گفت: نامم «مرجمك» است.(مرجمك در ترکی به معنی عدس است)
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
انباردار :
*ارزنی آمد مرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم نخود آمد برنجش دهيد كه برنج است.*
به این معنے که :
اگر زنی گندم گون پیش شما آمد که نامش مرجمک بود ، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیم ، به او برنج دهید که در سختی و تنگ دستی است .
همان گونه كه می بينيد در اين عبارت از نام شش قلم حبوبات ( ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج ) #ایجاز گونه استفاده شده و هر یک در معنای ديگری .
چقدر لذت بخش هست مطالعه و کاوش در ادبیات غنی کشورمان 💐
ارزنی آمد ( اگر زنی آمد)
ماش فرستادیم (ما او را نزد شما فرستادیم )
نخود آمد ( خودسر نیامد)
برنج است ( درسختی وتنگدستی است )
گندمگون (به رنگ گندمگون )
مرجمک ( عدس )
دوباره بخوان
*ارْ زَنی آمد مَرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم نَخود آمد بِرِنجَش دهيد كه بِرَنج است.*
واین است ادبیات فاخر ایرانی ✅
مارمالاد آلبالو
https://sarashpazpapion.com/recipe/9c02d8c9f2e34762f3231599c05531ff
ممنونِ نگاه همگیتون♥️
قائم مقام نام او را پرسيد و آن زن گفت: نامم «مرجمك» است.(مرجمك در ترکی به معنی عدس است)
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
انباردار :
*ارزنی آمد مرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم نخود آمد برنجش دهيد كه برنج است.*
به این معنے که :
اگر زنی گندم گون پیش شما آمد که نامش مرجمک بود ، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیم ، به او برنج دهید که در سختی و تنگ دستی است .
همان گونه كه می بينيد در اين عبارت از نام شش قلم حبوبات ( ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج ) #ایجاز گونه استفاده شده و هر یک در معنای ديگری .
چقدر لذت بخش هست مطالعه و کاوش در ادبیات غنی کشورمان 💐
ارزنی آمد ( اگر زنی آمد)
ماش فرستادیم (ما او را نزد شما فرستادیم )
نخود آمد ( خودسر نیامد)
برنج است ( درسختی وتنگدستی است )
گندمگون (به رنگ گندمگون )
مرجمک ( عدس )
دوباره بخوان
*ارْ زَنی آمد مَرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم نَخود آمد بِرِنجَش دهيد كه بِرَنج است.*
واین است ادبیات فاخر ایرانی ✅
مارمالاد آلبالو
https://sarashpazpapion.com/recipe/9c02d8c9f2e34762f3231599c05531ff
ممنونِ نگاه همگیتون♥️
...

حلوا شیره با شکلات
۱ ماه پیش
قدم به قدم و ورق به ورق کربلا تدریس انسانیت است گوییا وارد دانشگاهی میشوی با انواع دروس،
وهر درسی نیاز به مطالعه ونمره قبولی دارد مدیر این دانشگاه یک شخصیت کاریزما به نام حسین ع است وشهدا به عنوان اساتید برجسته این دانشگاه هرکدام پیام آور دروسی است از قبیل ایثار،شجاعت،ظلم ستیزی ،عدالت طلبی،حق گویی وهزاران هزار درس دیگر
امام حسین زمانی که حج مفرده را انجام نمیدهد وآن را ناتمام میگذارد
میخواهد بگوید که مبارزه با ظلم از هر عبادتی بالاتر است
زمانی که ندای محکم ((هل من ناصر ینصرنی )) میدهد،میخواهد بگویدبه یاری مظلومین بشتابید حتی اگر قربانی میدان قربانگاه شوید
زمانی خون طفل ششماهه را بر آسمان میپاشد میخواهدبگوید آزادی ،شرف وکرامت بنی آدم، قیمتش فدا کردن عزیزترین کسان وپشت پا زدن به یزیدیان و دنیای فانی است
با اهدای سر مبارکش میخواهد بگوید مرگ سرخ از هرنوع تسلیم شدن در برابر زور و زر وچاپلوسی وهمنوا شدن با یزیدیان وقدرتهای بی هیبت سست عنصر عالی ترین درجه قرب به الله است
با اهدا یاران وخانواده اش میخواهد بگوید راه ابراهیم نبی وپیامبران الهی برای نابودی فرعونیان ونمرودیان نیازبه گذشتن از خون عزیزترین کسان است وارزشی بالاتر از آن نیست
پس کربلایی بودن واقعی این است که به جای سینه زدن در عاشورا اندوه را از سینه درد مندان بیرون کنیم وبه جای زنجیر زدن بر دوش ، کوله باری از فقر وفلاکت را از دوش بینوایان بزداییم وبه دنبال باز کردن زنجیر از دست پای درماندگان باشیم
حسین ویارانش درکربلا قربانی کسانی شدند که به زر وزیور و خزانه یزیدیان چسبیدند و انسانیت وعدالت را فدای منافع شخصی نمودند
کربلا میدان ایثار، شجاعت، عدالت، مهربانی ،یک رنگی، ظلم ستیزی واهدافی فراتر از زنجیر زنی سینه زنی ومداحی است
وباید سعی کنیم علاوه براین مناسک ،
بیشتر هدف وآرمان حسینی را دنبال کنیم تا از کاروان نینوا و قافله سالار کربلا امام حسین (ع) عقب نمانیم
یادمان باشد پیام سرخ حسینی وکربلا فقط گریه وعزا نیست
,گریه با معرفت پیام کربلا ست اگر گریه کنیم وریاکار باشیم، اگر گریه کنیم ودروغ بگوییم، اگر گریه کنیم وچاپلوس باشیم اگر گریه کنیم وحق دیگران را زیر پا بگذاریم
دقیقا اهداف وآرمانهای کربلا را زیر پا گذاشته ایم
امام حسین فرمود:
بترسید از ظلم بر کسی که جز خدا کسی را ندارد
درود بر حسین ع وارث آدم پیام آور آزادی وآزادگی
یعقوب محمدی
ممنونم از همراهی همتون..
به نیت شهادت نازدانه ی امام حسین علیهالسلام که گوییا اسم شریفشون فاطمه هست اما به رقیه مشهور هستند🖤
دستور حلوا تو دستور پختام هست..ایندفعه شکلات کاکائویی استفاده کردم رنگش تیره شد✅
وهر درسی نیاز به مطالعه ونمره قبولی دارد مدیر این دانشگاه یک شخصیت کاریزما به نام حسین ع است وشهدا به عنوان اساتید برجسته این دانشگاه هرکدام پیام آور دروسی است از قبیل ایثار،شجاعت،ظلم ستیزی ،عدالت طلبی،حق گویی وهزاران هزار درس دیگر
امام حسین زمانی که حج مفرده را انجام نمیدهد وآن را ناتمام میگذارد
میخواهد بگوید که مبارزه با ظلم از هر عبادتی بالاتر است
زمانی که ندای محکم ((هل من ناصر ینصرنی )) میدهد،میخواهد بگویدبه یاری مظلومین بشتابید حتی اگر قربانی میدان قربانگاه شوید
زمانی خون طفل ششماهه را بر آسمان میپاشد میخواهدبگوید آزادی ،شرف وکرامت بنی آدم، قیمتش فدا کردن عزیزترین کسان وپشت پا زدن به یزیدیان و دنیای فانی است
با اهدای سر مبارکش میخواهد بگوید مرگ سرخ از هرنوع تسلیم شدن در برابر زور و زر وچاپلوسی وهمنوا شدن با یزیدیان وقدرتهای بی هیبت سست عنصر عالی ترین درجه قرب به الله است
با اهدا یاران وخانواده اش میخواهد بگوید راه ابراهیم نبی وپیامبران الهی برای نابودی فرعونیان ونمرودیان نیازبه گذشتن از خون عزیزترین کسان است وارزشی بالاتر از آن نیست
پس کربلایی بودن واقعی این است که به جای سینه زدن در عاشورا اندوه را از سینه درد مندان بیرون کنیم وبه جای زنجیر زدن بر دوش ، کوله باری از فقر وفلاکت را از دوش بینوایان بزداییم وبه دنبال باز کردن زنجیر از دست پای درماندگان باشیم
حسین ویارانش درکربلا قربانی کسانی شدند که به زر وزیور و خزانه یزیدیان چسبیدند و انسانیت وعدالت را فدای منافع شخصی نمودند
کربلا میدان ایثار، شجاعت، عدالت، مهربانی ،یک رنگی، ظلم ستیزی واهدافی فراتر از زنجیر زنی سینه زنی ومداحی است
وباید سعی کنیم علاوه براین مناسک ،
بیشتر هدف وآرمان حسینی را دنبال کنیم تا از کاروان نینوا و قافله سالار کربلا امام حسین (ع) عقب نمانیم
یادمان باشد پیام سرخ حسینی وکربلا فقط گریه وعزا نیست
,گریه با معرفت پیام کربلا ست اگر گریه کنیم وریاکار باشیم، اگر گریه کنیم ودروغ بگوییم، اگر گریه کنیم وچاپلوس باشیم اگر گریه کنیم وحق دیگران را زیر پا بگذاریم
دقیقا اهداف وآرمانهای کربلا را زیر پا گذاشته ایم
امام حسین فرمود:
بترسید از ظلم بر کسی که جز خدا کسی را ندارد
درود بر حسین ع وارث آدم پیام آور آزادی وآزادگی
یعقوب محمدی
ممنونم از همراهی همتون..
به نیت شهادت نازدانه ی امام حسین علیهالسلام که گوییا اسم شریفشون فاطمه هست اما به رقیه مشهور هستند🖤
دستور حلوا تو دستور پختام هست..ایندفعه شکلات کاکائویی استفاده کردم رنگش تیره شد✅
...

لواشک آلو
۱ ماه پیش
دوستی میگفت :
چند سال پیش خواستم برم شیراز ...
رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .
صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد.
۱۶ ساعت راه بود.
طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...
دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش .
تو دالی بازی ؛
یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم .
بچه کمی خندید...
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن.
خلاصه ۳ تا کاکائو را کمکم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی..
مُردم از دل پیچه.....
دل و رودهام اومد تو دهنم...
سرگیجه داشتم...
داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده
وضعیت اورژانسی
خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه کافه وایساد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد.
طوری شده بود که
صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .
از درد میخواستم داد بزنم.
چه دل پیچه وحشتناکی...
تموم بدنم را میکشیدند...
مُردم خدا....
دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم.
.
راننده اومد اعتراض کنه؛
با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش....
پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس...
تشکر کردم...
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکایو هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه ؛
کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم
پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوست داره.
روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛
تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.
میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.
رفتم پیش راننده؛
راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست.
برو بشین.
مونده بودم بین درد و خجالت....
یه فکری کردم....
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم .
میشه به من هم کاکائو بدید...
۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همهی ما دست شماست.
معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن...
راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی
خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون بچهت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم...
داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیمساعت میزد کنار و میگفت:
بزن بریم رفیق...
مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت:
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛
تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...
مردم از همهجا بیخبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛
مسوولش باید * همدرد* باشه؛
تا حس کنه طرف چی میکشه!؟
چند سال پیش خواستم برم شیراز ...
رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .
صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد.
۱۶ ساعت راه بود.
طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...
دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش .
تو دالی بازی ؛
یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم .
بچه کمی خندید...
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن.
خلاصه ۳ تا کاکائو را کمکم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی..
مُردم از دل پیچه.....
دل و رودهام اومد تو دهنم...
سرگیجه داشتم...
داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده
وضعیت اورژانسی
خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه کافه وایساد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد.
طوری شده بود که
صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .
از درد میخواستم داد بزنم.
چه دل پیچه وحشتناکی...
تموم بدنم را میکشیدند...
مُردم خدا....
دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم.
.
راننده اومد اعتراض کنه؛
با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش....
پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس...
تشکر کردم...
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکایو هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه ؛
کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم
پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوست داره.
روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛
تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.
میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم.
رفتم پیش راننده؛
راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست.
برو بشین.
مونده بودم بین درد و خجالت....
یه فکری کردم....
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم .
میشه به من هم کاکائو بدید...
۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همهی ما دست شماست.
معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن...
راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی
خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون بچهت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم...
داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیمساعت میزد کنار و میگفت:
بزن بریم رفیق...
مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت:
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛
تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...
مردم از همهجا بیخبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛
مسوولش باید * همدرد* باشه؛
تا حس کنه طرف چی میکشه!؟
...

عدسی گندم
۱ ماه پیش
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی می کند، اما در جمع دوستان می گوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمی رود!
روزی یک صفحه کتاب می خواند، اما در حضور دیگران می گوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم، نمی خوابم!
پاول اکمن می گوید: «من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم، اما دروغ سفید نابخشودنی است. این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی میبرد».
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمی دهیم، بلکه «خود» را فریب می دهیم.
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد، دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم. به همان اندازه وادار می شویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم
اگر من روزی یک صفحه کتاب می خوانم و خود را متعهد کنم که در حضور دیگران نیز همین حرف را بزنم، زودتر به افزایش میزان کتابخوانی خود تشویق میشوم...
دروغ سیاه است هر چقدر هم که سفید باشد✅
این متن هم ارزش چندینبار خواندن را دارد 👇
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام_زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش!
این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟!
گفت: من همان حمالی هستم که 60 سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، 60 سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم
به نقل قول از علامه طباطبایی
عدسی گندم
https://sarashpazpapion.com/recipe/6be46e5c92d7afef95ce60c4e487cd37
عدسی گندم با دستور پاپیون
ممنون نگاه همگیتون♥️
در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی می کند، اما در جمع دوستان می گوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمی رود!
روزی یک صفحه کتاب می خواند، اما در حضور دیگران می گوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم، نمی خوابم!
پاول اکمن می گوید: «من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم، اما دروغ سفید نابخشودنی است. این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی میبرد».
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمی دهیم، بلکه «خود» را فریب می دهیم.
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد، دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم. به همان اندازه وادار می شویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم
اگر من روزی یک صفحه کتاب می خوانم و خود را متعهد کنم که در حضور دیگران نیز همین حرف را بزنم، زودتر به افزایش میزان کتابخوانی خود تشویق میشوم...
دروغ سیاه است هر چقدر هم که سفید باشد✅
این متن هم ارزش چندینبار خواندن را دارد 👇
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام_زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این حمال هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش!
این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟!
گفت: من همان حمالی هستم که 60 سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، 60 سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم
به نقل قول از علامه طباطبایی
عدسی گندم
https://sarashpazpapion.com/recipe/6be46e5c92d7afef95ce60c4e487cd37
عدسی گندم با دستور پاپیون
ممنون نگاه همگیتون♥️
...

خاگینه تبریزی (آجیلی)
۱ ماه پیش
يه روز كه سال اول دبيرستان درس مي خوندم، يكي از بچه هاي مدرسه رو ديدم كه داشت قدم زنان مي رفت خونه. به نظرم همه كتاباش رو همراهش داشت. با خودم فكر كردم که چرا بايد كسي شب شنبه همه كتاب هاشو ببره خونه؟! بايد واقعا" آدم خرخوني باشه.
من كه برنامه كاملي براي تعطيلات آخر هفته داشتم - يه مهموني و فردا بعد از ظهرش هم فوتبال با دوستام- شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه راه مي رفتم، ديدم يه دسته از بچه ها به طرف اون دويدند. باهاش برخورد كردند و با يه ضربه كتاباشو از زير بغلش بيرون انداختند و با يه پشت پا خودش رو هم ولو كردن وسط گِل و شل. عينكش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها.
دلم به حالش سوخت. در حالي كه داشت كورمال كورمال دنبال عينكش مي گشت به طرفش رفتم، ديدم اشك تو چشماش حلقه زده. عينكش رو بهش دادم و گفتم: "اون بچه ها يه مشت عوضي هستن. بايد ادب بشن."
نگاهي به من كرد و گفت: "ممنون!"
لبخند عميقي رو چهره اش بود. از اون لبخند ها كه حاكي از تشكر واقعي هستن.
كمكش كردم كتاباشو جمع كنه و ازش پرسيدم که خونشون كجاست. معلوم شد نزديك خونه ما زندگي مي كنه. ازش پرسيدم پس چرا تا به حال همديگر رو نديديم. گفت كه تا سال قبل مي رفت مدرسه خصوصي. من هم كه تا اون موقع اصلا" با شاگرد هاي مدارس خصوصي نمي پريدم.
تا خونه با هم قدم زديم. من كتاباشو براش بردم. اتفاقا" بچه خيلي خوبي بنظرم اومد. ازش پرسيدم كه مي خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازي كنه؟ گفت: "آره".
تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه «كايل» رو بيشتر مي شناختم بيشتر ازش خوشم مي اومد. دوستام هم همين احساس رو نسبت بهش داشتن.
صيح دوشنبه رسيد و دوباره كايل باانبوه كتاباش پيدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم:
"لعنتي! تو با حمل هر روزه اين كتابا، حسابي گردن كلفت ميشي ها!"
خنده اي كرد و نصف كتابا رو داد دست من.
*
طي چهارسال بعدي من و كايل بهترين دوستاي هم شديم. وقتي جدي بوديم، راجع به دانشگاه فكر مي كرديم. كايل تصميم داشت بره دانشگاه «جورج تاون»، منم مي خواستم برم دانشگاه «دوك». مي دونستم كه دوستي ما براي هميشه ادامه داره و مشكلي با لبخند ها نخواهيم داشت. اون قرار بود دكتر بشه و منم با استفاده از يه بورس ورزشي قرار بود برم دنبال بازرگانی.
در روز جشن فارغ التحصيلي، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. كايل شاگرد اول كلاس ما بود. من هميشه در باره اينكه اون يه خرخونه سر به سرش مي گذاشتم. اون بايد براي جشن فارغ التحصيلي يه سخنراني آماده مي كرد. خيلي خوشحال بودم كه من نبايد مي رفتم اون بالا و حرف مي زدم.
روز جشن فارغ التحصيلي كايل رو ديدم. خيلي خوش تيپ شده بود. اون يكي از همكلاسي هايي بود كه واقعا" تو دوران تحصيل خودشو پيدا كرده بود. حسابي آب زير پوستش رفته بود و با عينك، خيلي خوش تيپ شده بود. گاهي بهش حسوديم مي شد.
امروز يكي از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنراني کنه، عصبي شده. زدم پشتش و گفتم: "آهاي بزرگ مرد! همه چي عالي پيش خواهد رفت".
نگاهي به من كرد؛ يكي از همون نگاه هاي حاكي از قدرشناسي؛ و لبخندي زد و گفت: "ممنون".
*
سينه اش رو صاف كرد و شروع كرد به سخنراني:
"روز فارغ التحصيلي وقت تشكر از كساني است كه شما را در پيمودن اين راه دشوار در طي اين چند سال ياري كرده اند. والدين، خواهر و برادر، شايد يك مربي... ولي بيش از همه ، دوستانتان.
من امروز اينجا هستم كه به شما بگويم دوست كسي بودن بهترين هديه اي است كه مي توانيد به او بدهيد. مي خواهم داستاني را برايتان تعريف كنم."
در كمال ناباوري نگاهش مي كردم. اون داستان روز اولي را كه با هم آشنا شديم، تعريف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودكشي كنه! تعريف كرد كه چطور كمدش رو تر و تميز كرده بود تا بعدا" مادرش مجبور به تميز كردن آن نشه و اينكه همه وسايلش را از مدرسه جمع كرده بود تا به خونه ببره.
نگاهي جدي به من انداخت، لبخند كوچكي زد و بعد ادامه داد:
"خوشبختانه من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از ارتكاب به اين اشتباه نابخشودنی نجات داد."
صداي نفس هاي جمعيت رو می شنیدم كه از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سينه ها حبس مي شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندي تشكر آميز منو نگاه مي كنند. هرگز پيش از آن لحظه، عمق ماجرا را درك نكرده بودم.
*
هرگز قدرت تاثير اعمال خود را كم تلقي نكنيد. شما قادريد با يك رفتار ساده، زندگي كسي را دگرگون كنيد. يا در جهت خير، يا در جهت شر. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به نحوی بر هم تاثير بگذاريم. خدا را در ديگران جستجو كنيد.
ممنون نگاه همگیتون♥️
خاگینه تبریزی (آجیلی)
https://sarashpazpapion.com/recipe/9d16bb112c7771703f7353e12e51b549
👆👆👆👆👆👆👆
من كه برنامه كاملي براي تعطيلات آخر هفته داشتم - يه مهموني و فردا بعد از ظهرش هم فوتبال با دوستام- شونه هامو بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه راه مي رفتم، ديدم يه دسته از بچه ها به طرف اون دويدند. باهاش برخورد كردند و با يه ضربه كتاباشو از زير بغلش بيرون انداختند و با يه پشت پا خودش رو هم ولو كردن وسط گِل و شل. عينكش هم پرت شد و چند متر اون طرف تر افتاد تو چمن ها.
دلم به حالش سوخت. در حالي كه داشت كورمال كورمال دنبال عينكش مي گشت به طرفش رفتم، ديدم اشك تو چشماش حلقه زده. عينكش رو بهش دادم و گفتم: "اون بچه ها يه مشت عوضي هستن. بايد ادب بشن."
نگاهي به من كرد و گفت: "ممنون!"
لبخند عميقي رو چهره اش بود. از اون لبخند ها كه حاكي از تشكر واقعي هستن.
كمكش كردم كتاباشو جمع كنه و ازش پرسيدم که خونشون كجاست. معلوم شد نزديك خونه ما زندگي مي كنه. ازش پرسيدم پس چرا تا به حال همديگر رو نديديم. گفت كه تا سال قبل مي رفت مدرسه خصوصي. من هم كه تا اون موقع اصلا" با شاگرد هاي مدارس خصوصي نمي پريدم.
تا خونه با هم قدم زديم. من كتاباشو براش بردم. اتفاقا" بچه خيلي خوبي بنظرم اومد. ازش پرسيدم كه مي خواد شنبه با من و دوستام فوتبال بازي كنه؟ گفت: "آره".
تمام آخر هفته رو باهاش بودم و هر چه «كايل» رو بيشتر مي شناختم بيشتر ازش خوشم مي اومد. دوستام هم همين احساس رو نسبت بهش داشتن.
صيح دوشنبه رسيد و دوباره كايل باانبوه كتاباش پيدا شد. جلوش رو گرفتم و گفتم:
"لعنتي! تو با حمل هر روزه اين كتابا، حسابي گردن كلفت ميشي ها!"
خنده اي كرد و نصف كتابا رو داد دست من.
*
طي چهارسال بعدي من و كايل بهترين دوستاي هم شديم. وقتي جدي بوديم، راجع به دانشگاه فكر مي كرديم. كايل تصميم داشت بره دانشگاه «جورج تاون»، منم مي خواستم برم دانشگاه «دوك». مي دونستم كه دوستي ما براي هميشه ادامه داره و مشكلي با لبخند ها نخواهيم داشت. اون قرار بود دكتر بشه و منم با استفاده از يه بورس ورزشي قرار بود برم دنبال بازرگانی.
در روز جشن فارغ التحصيلي، شاگرد اول کلاس باید سخنرانی می کرد. كايل شاگرد اول كلاس ما بود. من هميشه در باره اينكه اون يه خرخونه سر به سرش مي گذاشتم. اون بايد براي جشن فارغ التحصيلي يه سخنراني آماده مي كرد. خيلي خوشحال بودم كه من نبايد مي رفتم اون بالا و حرف مي زدم.
روز جشن فارغ التحصيلي كايل رو ديدم. خيلي خوش تيپ شده بود. اون يكي از همكلاسي هايي بود كه واقعا" تو دوران تحصيل خودشو پيدا كرده بود. حسابي آب زير پوستش رفته بود و با عينك، خيلي خوش تيپ شده بود. گاهي بهش حسوديم مي شد.
امروز يكي از اون روزا بود. متوجه شدم از اینکه قراره سخنراني کنه، عصبي شده. زدم پشتش و گفتم: "آهاي بزرگ مرد! همه چي عالي پيش خواهد رفت".
نگاهي به من كرد؛ يكي از همون نگاه هاي حاكي از قدرشناسي؛ و لبخندي زد و گفت: "ممنون".
*
سينه اش رو صاف كرد و شروع كرد به سخنراني:
"روز فارغ التحصيلي وقت تشكر از كساني است كه شما را در پيمودن اين راه دشوار در طي اين چند سال ياري كرده اند. والدين، خواهر و برادر، شايد يك مربي... ولي بيش از همه ، دوستانتان.
من امروز اينجا هستم كه به شما بگويم دوست كسي بودن بهترين هديه اي است كه مي توانيد به او بدهيد. مي خواهم داستاني را برايتان تعريف كنم."
در كمال ناباوري نگاهش مي كردم. اون داستان روز اولي را كه با هم آشنا شديم، تعريف کرد. اون گفت که تصمیم داشت دراون آخر هفته خودكشي كنه! تعريف كرد كه چطور كمدش رو تر و تميز كرده بود تا بعدا" مادرش مجبور به تميز كردن آن نشه و اينكه همه وسايلش را از مدرسه جمع كرده بود تا به خونه ببره.
نگاهي جدي به من انداخت، لبخند كوچكي زد و بعد ادامه داد:
"خوشبختانه من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از ارتكاب به اين اشتباه نابخشودنی نجات داد."
صداي نفس هاي جمعيت رو می شنیدم كه از شنیدن داستان درماندگی اون دورانش، در سينه ها حبس مي شد و پدر و مادرش رو دیدم که با لبخندي تشكر آميز منو نگاه مي كنند. هرگز پيش از آن لحظه، عمق ماجرا را درك نكرده بودم.
*
هرگز قدرت تاثير اعمال خود را كم تلقي نكنيد. شما قادريد با يك رفتار ساده، زندگي كسي را دگرگون كنيد. يا در جهت خير، يا در جهت شر. خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به نحوی بر هم تاثير بگذاريم. خدا را در ديگران جستجو كنيد.
ممنون نگاه همگیتون♥️
خاگینه تبریزی (آجیلی)
https://sarashpazpapion.com/recipe/9d16bb112c7771703f7353e12e51b549
👆👆👆👆👆👆👆
...
دستورپخت های پیشنهادی

بستنی کیم

نودل ساده

سالاد آناناس

سالاد بادمجان دلمه ای

کوکوی مرغ
