

سَـــــلویٰ
دستور پخت ها
عکس ها

کوکی کشمشی
۲۱ دقیقه پیش
یکی از کسانی که مناسب است برای تقرب به امام زمان عج الله تعالی فرجه با او ارتباط حاصل شود، حضرت خضر است. انسان، با فرستادن هدیه مانند قرائت قرآن، نماز و. . . مورد عنایت آن بزرگوار قرار گرفته، به تدریج به سوی جامع ترین الگو پیش خواهد رفت. آن بزرگوار، موجودی لطیف است، به قدری که طبق روایات، هرگاه یاد او شد، باید سلام کرد؛ زیرا در مجلس حاضر میشود؛ یعنی لطافت و سعۀ او تا این حد است که در عین تعلق به جسم و بدن مادی، احاطه او بیش از نوع مجردات است. البته باید دانست که ارتباط با این وجود عزیز نیز رزقی الهی است؛ چرا که ایشان مظهر اسم «یا خفی» از اسمای الهی در میان اولیا است و میان ائمه: نیز وجود حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه مظهر این اسم هستند. اما در هر حال، این ارتباط، غیرممکن نیست. چه بسا دیدن ایشان سختتر از دیدن خود حضرت بقیة الله عج نباشد؛ بلکه غالباً برای ملاقاتها و تشرفات واقعی به محضر حضرت ولی عصر عج ، ایشان باب هستند. در موارد متعددی دیدار حضرت خضر عج مقدمه و به منزله آمادگی برای دیدار حضرت بقیةالله عج بوده است. این بزرگوار، کمتر مورد توجه و توسل قرار میگیرند؛ لذا مناسب است با تقدیم هدایای معنوی، با ایشان انسی حاصل کرد و از آن، بهره ها برد. هر وقت فراغتی حاصل میشود و نیز باطناً تمایلی در انسان دیده میشود مناسب است با این تعبیر به آن بزرگوار درود فرستاد و عرض احترام کرد: «اللّهم صلّ علی عبدک و ولیّک خضر النبی»
📚شیخ جعفر ناصری
📚شیخ جعفر ناصری
...

مربای به ورقه ای
۱ روز پیش
فرق مادر خلاق وغیر خلاق
🔵 بچه سرفه میکنه.
✔️مادر خلاق یک دستمال درمیاره و به بچه میده.
❌مادر غیرخلاق بچه را دعوا میکنه و بچه حالا علاوه بر سرفه، گريه هم ميكنه!!
🔵بچه تو مدرسه دعوا کرده. داستان را برای مادر تعریف میکنه.
✔️مادرخلاق گوش میده، و اجازه ميده بچه حرف بزنه!
❌مادر غیرخلاق به بچه میگه: "اون بی تربیته. تو باهاش بازی نکن!".
🔵بچه بستنی میخوره.
✔️مادر خلاق به بچه دستمال میده تا دهنشو پاک کنه.
❌مادر غیرخلاق خودش دور دهن بچه را پاک میکنه!
🔵بچه گريه ميكنه و نق ميزنه!!
✔️مادر خلاق به بچه نگاه میکنه و از بچه میخواد تا علت بدخلقیش را بدون گریه بگه!
❌مادر غیر خلاق دعواش میکنه. پدر به مادر میتوپه که بچه رو دعوا نکن. بچه یه لگدی حواله بابا میکنه و مادر میخنده!! پدر بچه را دعوا میکنه. باز هم گریه و باج دادن به کودک از نو شروع میشه!
🔵بچه زمین خورده!
✔️مادر خلاق میخنده و میگه اشکال ندارد؛ بلند شو و ادامه بده و بچه بلند میشه، انگار اتفاقی نیافتاده و به بازی ادامه میده.
❌مادر غیرخلاق توی سرش میزنه. بچه را بلند میکنه و مثل کیسه سیب زمینی میتکونه. بچه میترسه و جیغ میزنه. بعد بچه را پیش خود مینشونه و بهش میگه حق نداری از جات جم بخوری!
🔵در مطب دکتر حوصله بچه سر رفته.
✔️مادر خلاق مجهزه! از کیفش کاغذ و مدادرنگی بیرون میآره و بچه سرگرم میشه!
❌مادر غیرخلاق عین گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشه لاینقطع میگه "نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، بشین، ول کن، به بابات میگم …". اعصاب همه رو خرد کردی. الان آقای دکتر میاد آمپولت میزنه!!! و این ماجرا ادامه داره!
🔴حرف اخر: در وهله اول خود والدین نیاز به تربيت دارند بعد بچه ها!!!
برا خودم خوندم ودوست داشتم..گفتم شمام بخونین شاید دوست داشتین...
خیلی وقتا خیلیامون ناخواسته مادر غیر خلاقیم.زمینه های خلاقیت رو گاهی مرور کنیم..فکر کنم منم باید علاوه بر مرور یبار مشقم بنویسم😬🤫😅نه خانم معلم گنا دارم🥺🤪
🔵 بچه سرفه میکنه.
✔️مادر خلاق یک دستمال درمیاره و به بچه میده.
❌مادر غیرخلاق بچه را دعوا میکنه و بچه حالا علاوه بر سرفه، گريه هم ميكنه!!
🔵بچه تو مدرسه دعوا کرده. داستان را برای مادر تعریف میکنه.
✔️مادرخلاق گوش میده، و اجازه ميده بچه حرف بزنه!
❌مادر غیرخلاق به بچه میگه: "اون بی تربیته. تو باهاش بازی نکن!".
🔵بچه بستنی میخوره.
✔️مادر خلاق به بچه دستمال میده تا دهنشو پاک کنه.
❌مادر غیرخلاق خودش دور دهن بچه را پاک میکنه!
🔵بچه گريه ميكنه و نق ميزنه!!
✔️مادر خلاق به بچه نگاه میکنه و از بچه میخواد تا علت بدخلقیش را بدون گریه بگه!
❌مادر غیر خلاق دعواش میکنه. پدر به مادر میتوپه که بچه رو دعوا نکن. بچه یه لگدی حواله بابا میکنه و مادر میخنده!! پدر بچه را دعوا میکنه. باز هم گریه و باج دادن به کودک از نو شروع میشه!
🔵بچه زمین خورده!
✔️مادر خلاق میخنده و میگه اشکال ندارد؛ بلند شو و ادامه بده و بچه بلند میشه، انگار اتفاقی نیافتاده و به بازی ادامه میده.
❌مادر غیرخلاق توی سرش میزنه. بچه را بلند میکنه و مثل کیسه سیب زمینی میتکونه. بچه میترسه و جیغ میزنه. بعد بچه را پیش خود مینشونه و بهش میگه حق نداری از جات جم بخوری!
🔵در مطب دکتر حوصله بچه سر رفته.
✔️مادر خلاق مجهزه! از کیفش کاغذ و مدادرنگی بیرون میآره و بچه سرگرم میشه!
❌مادر غیرخلاق عین گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشه لاینقطع میگه "نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، بشین، ول کن، به بابات میگم …". اعصاب همه رو خرد کردی. الان آقای دکتر میاد آمپولت میزنه!!! و این ماجرا ادامه داره!
🔴حرف اخر: در وهله اول خود والدین نیاز به تربيت دارند بعد بچه ها!!!
برا خودم خوندم ودوست داشتم..گفتم شمام بخونین شاید دوست داشتین...
خیلی وقتا خیلیامون ناخواسته مادر غیر خلاقیم.زمینه های خلاقیت رو گاهی مرور کنیم..فکر کنم منم باید علاوه بر مرور یبار مشقم بنویسم😬🤫😅نه خانم معلم گنا دارم🥺🤪
...

چالش غذای سالم.. خورش لوبیا چشم بلبلی
۲ روز پیش
ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است ...
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است ...
...

کیک شیفون شکلاتی
۳ روز پیش
موش زیرکی به اسم فلفلی در جنگلی زندگی میکرد که خانهی زیبایی برای خودش طراحی و ساخته بود. روزی گاو گرسنهای در جنگل مشغول غذا خوردن بود. بعد از اینکه کاملا سیر شد، روی خانهی فلفلی نشست. چند دقیقه بعد فلفی از راه رسید و دید گاوی روی لانهاش استراحت میکند. به او سلام کرد و گفت: خانهی من تحمل وزن تو را ندارد و هر لحظه ممکن است فرو بریزد. از تو تقاضا میکنم از روی خانهی من بلند شوی. گاو نیشخندی زد و گفت: من هر کجا که دلم بخواهد استراحت میکنم و هیچ کس نمیتواند به من زور بگوید. بعد دستش را روی شونهی فلفلی گذاشت و گفت مزاحم استراحت من نشو و از اینجا برو.
فلفلی باز هم از گاو بیادب خواهش کرد و از او خواست که به جای دیگری برود و استراحت کند، اما فایدهای نداشت. موش کوچولو عصبانی شد و با خود فکر کرد تنها راه این است که گوش گاو را گاز بگیرد. سپس روی سر گاو رفت و تا آنجایی که قدرت داشت، گوش گاو را گاز گرفت و در جایی پنهان شد. او از خواب پرید و با صدای بلند فریاد زد. به اطراف نگاهی کرد، اما کسی را ندید، پس دوباره خوابید.
موش کوچولو از فرصت استفاده کرد و آرامآرام به گاو نزدیک شد. دم او را گاز گرفت و پشت درخت پنهان شد. گاو از شدت درد از خواب پرید و به این طرف و آن طرف دوید. بعد از چند دقیقه دوباره روی لانهی فلفلی نشست. فلفلی از پشت درخت بیرون آمد و به گاو گفت: اگر از روی خانهی من بلند نشوی باز هم دُمت را گاز میگیرم.
گاو گستاخ که سماجت موش را دید، تسلیم شد و به خواستهی او عمل کرد. سپس از جایش بلند شد و زیر لب گفت:
«فلفل نبین چه ریزه ، بشكن ببین چه تیزه»
بعد رو به فلفلی کرد و گفت: تو پیروز شدی و من با این هیکل و قدرتم نتوانستم در مقابل تو دوام بیاورم. موش خندید و به گاو گفت قدرت به قد و هیکل ربطی ندارد و فقط استقامت و شجاعت است که باعث میشود به پیروزی دست پیدا کنی. فلفل قرمز را ببین چقدر کوچک است، اما وقتی آن را میخوری، از شدت سوزش به خود میپیچی.
از آن دوران تا به امروز ضربالمثل «فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه،» در مورد افرادی بهکار میرود که فکر میکنند پیروزی و موفقیت به هیکل و اندام درشت است که در واقع اینطور نیست و رمز موفقیت در فکر و اندیشهی خوب و به موقع است.
فلفلی باز هم از گاو بیادب خواهش کرد و از او خواست که به جای دیگری برود و استراحت کند، اما فایدهای نداشت. موش کوچولو عصبانی شد و با خود فکر کرد تنها راه این است که گوش گاو را گاز بگیرد. سپس روی سر گاو رفت و تا آنجایی که قدرت داشت، گوش گاو را گاز گرفت و در جایی پنهان شد. او از خواب پرید و با صدای بلند فریاد زد. به اطراف نگاهی کرد، اما کسی را ندید، پس دوباره خوابید.
موش کوچولو از فرصت استفاده کرد و آرامآرام به گاو نزدیک شد. دم او را گاز گرفت و پشت درخت پنهان شد. گاو از شدت درد از خواب پرید و به این طرف و آن طرف دوید. بعد از چند دقیقه دوباره روی لانهی فلفلی نشست. فلفلی از پشت درخت بیرون آمد و به گاو گفت: اگر از روی خانهی من بلند نشوی باز هم دُمت را گاز میگیرم.
گاو گستاخ که سماجت موش را دید، تسلیم شد و به خواستهی او عمل کرد. سپس از جایش بلند شد و زیر لب گفت:
«فلفل نبین چه ریزه ، بشكن ببین چه تیزه»
بعد رو به فلفلی کرد و گفت: تو پیروز شدی و من با این هیکل و قدرتم نتوانستم در مقابل تو دوام بیاورم. موش خندید و به گاو گفت قدرت به قد و هیکل ربطی ندارد و فقط استقامت و شجاعت است که باعث میشود به پیروزی دست پیدا کنی. فلفل قرمز را ببین چقدر کوچک است، اما وقتی آن را میخوری، از شدت سوزش به خود میپیچی.
از آن دوران تا به امروز ضربالمثل «فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزه،» در مورد افرادی بهکار میرود که فکر میکنند پیروزی و موفقیت به هیکل و اندام درشت است که در واقع اینطور نیست و رمز موفقیت در فکر و اندیشهی خوب و به موقع است.
...

کباب بادمجانی
۴ روز پیش
علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، درگیری ها، بداخلاقی ها، عصبانیت ها، بی حوصلگی ها، غرغرها، دل شکستن ها و ... اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن. تو خونه مون پر نمیزنن... ذکر نمیگن. خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود بهشت. پر از لطف و صفا و شادی و یاد خدا. حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟ چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟
❶ حدیث کسا زیاد بخونیم.
❷ سعی کنیم نمازها تا جای ممکن اول وقت باشه.
❸ نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره.
❹ چیز نجس تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه.
❺ توی خونه داد نزنیم. حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم. فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
❻ حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه.
❼ سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم.
❽ وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست..
از بیانات آیت الله فاطمی نیا...
🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️
ایشونم دستور پخته پسته👇👇
کباب بادمجانی
https://sarashpazpapion.com/recipe/5323068b35bd5bf8adc95691348c376a
منم که سَلـــــوی ،ارادتمند هر چی رفیق بامعرفت پاپیونیه...❤️❤️
❶ حدیث کسا زیاد بخونیم.
❷ سعی کنیم نمازها تا جای ممکن اول وقت باشه.
❸ نماز قضا داشتن خیییلی اثر بدی داره.
❹ چیز نجس تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه.
❺ توی خونه داد نزنیم. حتی با صدای بلند هم حرف نزنیم. فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن.
❻ حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه.
❼ سعی کنیم طهارت چشم و گوش و زبان و شکممون رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم.
❽ وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح سلام کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست..
از بیانات آیت الله فاطمی نیا...
🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️🌹🌹🌹☘️
ایشونم دستور پخته پسته👇👇
کباب بادمجانی
https://sarashpazpapion.com/recipe/5323068b35bd5bf8adc95691348c376a
منم که سَلـــــوی ،ارادتمند هر چی رفیق بامعرفت پاپیونیه...❤️❤️
...

توپک بیسکوئیتی
۵ روز پیش
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره #بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی. میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره #بیماری_وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی. میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد
...

مرغ درسته مجلسی
۶ روز پیش
خواندن نماز بزبان فارسی
آقاى دكتر محمدجواد شریعت نقل کرده اند: سال ۱۳۳۲ شمسی من و عده اى از جوانان پُرشور آن دوران به این نتیجه رسیده بودیم كه نماز را به زبان فارسى بخوانیم ! خانواده هایمان شدیداً نگران حال ما شدند. ما را نزد یكى از روحانیان آن زمان بردند. آن روحانى وقتى فهمید ما بزبان فارسى نماز میخوانیم، به شیوه اى اهانت آمیز، نجس و كافرمان خواند !!!
این عملِ او ما را در كارمان راسخ تر ساخت. عاقبت ما را محضر *حضرت آیت الله حاج آقا رحیم ارباب* بردند. ما که ۱۵ نفر بودیم در وقت معینی به خدمت ایشان رسیدیم. در همان لحظه اول، چهره نورانى و خندان وى ما را مجذوب ساخت. آن بزرگمرد را غیر از دیگران یافتیم. آقا در آغاز دستور پذیرایى از همه ما را صادر، سپس به والدین ما فرمودند: شما كه به فارسى نماز نمیخوانید، فعلاً تشریف ببرید و ما را با فرزندانتان تنها بگذارید. وقتى آنها رفتند، بما فرمودند: بهتر است شما یكى یكى خودتان را معرفى كنید. آنگاه به تناسب رشته و كلاس ما پرسشهاى علمى مطرح كردند و از درسهایى مانند جبر و مثلثات و فیزیك و شیمى و علوم طبیعى، مسائلى پرسیدند كه پاسخ اغلب آنها از توان ما بیرون بود ! پس از آنكه همه ما را خلع سلاح كردند، فرمودند: والدین شما نگران شده اند كه شما نمازتان را به فارسى میخوانید، آنها نمیدانند من كسانى را میشناسم كه - نعوذ بالله - اصلاً نماز نمیخوانند !
شما جوانان پاك اعتقادى هستید كه هم اهل دین هستید و هم اهل همت. من در جوانى میخواستم مثل شما نماز را به فارسى بخوانم ولی مشكلاتى پیش آمد كه نتوانستم. اكنون شما به خواسته دوران جوانى ام جامه عمل پوشانیده اید، آفرین به همت شما !
نخستین مشكل من ترجمه صحیح سوره حمد بود كه لابد شما آنرا حل كرده اید. اكنون یكى از شما كه از دیگران مسلط تر است بگوید: *بسم الله الرحمن الرحیم* را چگونه ترجمه كرده است؟
یكى از دوستان دست خود را بلند کرد، آقا با لبخند فرمودند: خوب شد طرف مباحثه ما یك نفر هست، زیرا من از عهده ۱۵ جوان نیرومند بر نمى آمدم. بعد به آن جوان فرمودند: خوب بفرمائید *بسم الله* را چگونه ترجمه كردید؟
آن جوان گفت: طبق عادت جارى بنام خداوند بخشنده مهربان ! حضرت ارباب لبخند زده و فرمودند: گمان نكنم ترجمه درست *بسم الله* چنین باشد. در مورد «بسم» ترجمه «بنامِ» عیبى ندارد، اما *«الله» قابل ترجمه نیست! زیرا اسم عَلَم (خاص) خدا است و اسم خاص را نمیتوان ترجمه كرد.* مثلاً اگر اسم كسى «حسن» باشد، نمیتوان به آن گفت: «زیبا»، ترجمه «حسن» زیباست اما اگر به آقاى حسن بگوئیم: آقاى زیبا، خوشش نمیآید. *كلمه "الله" اسم خاصى است كه مسلمانان بر ذات خداوند متعال اطلاق میكنند، نمیتوان «الله» را ترجمه كرد، باید همان را بكار برد.*
خُب *«رحمن»* را چگونه ترجمه كرده اید؟
رفیق ما پاسخ داد: بخشنده، آقا فرمودند: این ترجمه بد نیست ولى كامل نیست، زیرا *«رحمن» یكى از صفات خداست كه شمول رحمت و بخشندگى او را میرساند و این شمول در كلمه بخشنده نیست.*
*«رحمن» یعنى خدایى كه در این دنیا هم بر مؤمن و هم بر كافر رحم مى كند و همه را در كنف لطف و بخشندگى خود قرار میدهد و نعمت رزق و سلامت جسم و مانند آن عطا میفرماید.* در هر حال ترجمه بخشنده براى *«رحمن»* در حدّ كمال ترجمه نیست.
خب، *رحیم* را چطور ترجمه كرده اید؟ رفیق ما جواب داد: “مهربان“ ، ایشان فرمودند: چون *رحیم* كلمه اى قرآنى و نام پروردگار است، باید درست معنا شود. اگر آن را «بخشاینده» ترجمه كرده بودید، راهى به دهى میبرد، زیرا *"رحیم" یعنى خدایى كه در آن دنیا گناهان مؤمنان را عفو میكند*. پس آنچه در ترجمه *«بسم الله»* آورده اید، بد نیست ولى كامل نیست و اشتباهاتى دارد.
من هم در دوران جوانى چنین قصدى داشتم اما بهمین مشكلات برخوردم و از خواندن نماز فارسى منصرف شدم. تازه این فقط آیه اول سوره حمد بود، اگر به دیگر آیات بپردازیم، موضوع خیلى پیچیده تر میشود. اما من معتقدم شما اگر باز هم بر این امر اصرار دارید، دست از نماز خواندن به فارسى برندارید، زیرا خواندنش از نخواندن نماز بطور كلى بهتر است !
در اینجا همگى شرمنده و منفعل و شكست خورده، از وى عذرخواهى كردیم و قول دادیم ضمن خواندن نماز به عربی، نمازهاى گذشته را اعاده كنیم.
ایشان فرمودند: من نگفتم به عربى نماز بخوانید، هر طور دلتان میخواهد بخوانید. من فقط مشكلات این كار را براى شما شرح دادم.
ما همه عاجزانه از وى طلب بخشایش و از كار خود اظهار پیشمانى كردیم.
اینست هنر تربیت
اینست روش مندی در تربیت اینست روش پیامبر(ص)
اینست روش احیاء گری و بدین جهت گفته اند: *معلمی شغل انبیاست.*
ممنونم از وقتی که صرف خوندن متن کردید..ممنونم که اینجایین🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرغ درسته مجلسی
https://sarashpazpapion.com/recipe/8e79da85b941efe66325588787da7041
آقاى دكتر محمدجواد شریعت نقل کرده اند: سال ۱۳۳۲ شمسی من و عده اى از جوانان پُرشور آن دوران به این نتیجه رسیده بودیم كه نماز را به زبان فارسى بخوانیم ! خانواده هایمان شدیداً نگران حال ما شدند. ما را نزد یكى از روحانیان آن زمان بردند. آن روحانى وقتى فهمید ما بزبان فارسى نماز میخوانیم، به شیوه اى اهانت آمیز، نجس و كافرمان خواند !!!
این عملِ او ما را در كارمان راسخ تر ساخت. عاقبت ما را محضر *حضرت آیت الله حاج آقا رحیم ارباب* بردند. ما که ۱۵ نفر بودیم در وقت معینی به خدمت ایشان رسیدیم. در همان لحظه اول، چهره نورانى و خندان وى ما را مجذوب ساخت. آن بزرگمرد را غیر از دیگران یافتیم. آقا در آغاز دستور پذیرایى از همه ما را صادر، سپس به والدین ما فرمودند: شما كه به فارسى نماز نمیخوانید، فعلاً تشریف ببرید و ما را با فرزندانتان تنها بگذارید. وقتى آنها رفتند، بما فرمودند: بهتر است شما یكى یكى خودتان را معرفى كنید. آنگاه به تناسب رشته و كلاس ما پرسشهاى علمى مطرح كردند و از درسهایى مانند جبر و مثلثات و فیزیك و شیمى و علوم طبیعى، مسائلى پرسیدند كه پاسخ اغلب آنها از توان ما بیرون بود ! پس از آنكه همه ما را خلع سلاح كردند، فرمودند: والدین شما نگران شده اند كه شما نمازتان را به فارسى میخوانید، آنها نمیدانند من كسانى را میشناسم كه - نعوذ بالله - اصلاً نماز نمیخوانند !
شما جوانان پاك اعتقادى هستید كه هم اهل دین هستید و هم اهل همت. من در جوانى میخواستم مثل شما نماز را به فارسى بخوانم ولی مشكلاتى پیش آمد كه نتوانستم. اكنون شما به خواسته دوران جوانى ام جامه عمل پوشانیده اید، آفرین به همت شما !
نخستین مشكل من ترجمه صحیح سوره حمد بود كه لابد شما آنرا حل كرده اید. اكنون یكى از شما كه از دیگران مسلط تر است بگوید: *بسم الله الرحمن الرحیم* را چگونه ترجمه كرده است؟
یكى از دوستان دست خود را بلند کرد، آقا با لبخند فرمودند: خوب شد طرف مباحثه ما یك نفر هست، زیرا من از عهده ۱۵ جوان نیرومند بر نمى آمدم. بعد به آن جوان فرمودند: خوب بفرمائید *بسم الله* را چگونه ترجمه كردید؟
آن جوان گفت: طبق عادت جارى بنام خداوند بخشنده مهربان ! حضرت ارباب لبخند زده و فرمودند: گمان نكنم ترجمه درست *بسم الله* چنین باشد. در مورد «بسم» ترجمه «بنامِ» عیبى ندارد، اما *«الله» قابل ترجمه نیست! زیرا اسم عَلَم (خاص) خدا است و اسم خاص را نمیتوان ترجمه كرد.* مثلاً اگر اسم كسى «حسن» باشد، نمیتوان به آن گفت: «زیبا»، ترجمه «حسن» زیباست اما اگر به آقاى حسن بگوئیم: آقاى زیبا، خوشش نمیآید. *كلمه "الله" اسم خاصى است كه مسلمانان بر ذات خداوند متعال اطلاق میكنند، نمیتوان «الله» را ترجمه كرد، باید همان را بكار برد.*
خُب *«رحمن»* را چگونه ترجمه كرده اید؟
رفیق ما پاسخ داد: بخشنده، آقا فرمودند: این ترجمه بد نیست ولى كامل نیست، زیرا *«رحمن» یكى از صفات خداست كه شمول رحمت و بخشندگى او را میرساند و این شمول در كلمه بخشنده نیست.*
*«رحمن» یعنى خدایى كه در این دنیا هم بر مؤمن و هم بر كافر رحم مى كند و همه را در كنف لطف و بخشندگى خود قرار میدهد و نعمت رزق و سلامت جسم و مانند آن عطا میفرماید.* در هر حال ترجمه بخشنده براى *«رحمن»* در حدّ كمال ترجمه نیست.
خب، *رحیم* را چطور ترجمه كرده اید؟ رفیق ما جواب داد: “مهربان“ ، ایشان فرمودند: چون *رحیم* كلمه اى قرآنى و نام پروردگار است، باید درست معنا شود. اگر آن را «بخشاینده» ترجمه كرده بودید، راهى به دهى میبرد، زیرا *"رحیم" یعنى خدایى كه در آن دنیا گناهان مؤمنان را عفو میكند*. پس آنچه در ترجمه *«بسم الله»* آورده اید، بد نیست ولى كامل نیست و اشتباهاتى دارد.
من هم در دوران جوانى چنین قصدى داشتم اما بهمین مشكلات برخوردم و از خواندن نماز فارسى منصرف شدم. تازه این فقط آیه اول سوره حمد بود، اگر به دیگر آیات بپردازیم، موضوع خیلى پیچیده تر میشود. اما من معتقدم شما اگر باز هم بر این امر اصرار دارید، دست از نماز خواندن به فارسى برندارید، زیرا خواندنش از نخواندن نماز بطور كلى بهتر است !
در اینجا همگى شرمنده و منفعل و شكست خورده، از وى عذرخواهى كردیم و قول دادیم ضمن خواندن نماز به عربی، نمازهاى گذشته را اعاده كنیم.
ایشان فرمودند: من نگفتم به عربى نماز بخوانید، هر طور دلتان میخواهد بخوانید. من فقط مشكلات این كار را براى شما شرح دادم.
ما همه عاجزانه از وى طلب بخشایش و از كار خود اظهار پیشمانى كردیم.
اینست هنر تربیت
اینست روش مندی در تربیت اینست روش پیامبر(ص)
اینست روش احیاء گری و بدین جهت گفته اند: *معلمی شغل انبیاست.*
ممنونم از وقتی که صرف خوندن متن کردید..ممنونم که اینجایین🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرغ درسته مجلسی
https://sarashpazpapion.com/recipe/8e79da85b941efe66325588787da7041
...

خزانه ی حزن یعنی رفتن مادر..
۱ هفته پیش
مردی که صبرش تمام شده بود.
نهجالبلاغهخواندن همیشه توأم با یک حس عجیبی نسبت به حضرت امیر(ع) بوده.وهست نه فقط بزرگی و عظمت، گاهی یکجورهایی ترس. لحن کلامشان خیلی سنگین است، نهیب دارد، آدم را میخکوب میکند گاهی، نفس را حبس میکند از صلابت و شدت. این وسطهای نهجالبلاغه امّا خطبهای هست که حال و هوایش با بقیه خطبهها فرق میکند. خطبهای که شاهدش فقط سه- چهار نفر بودهاند. آدم باورش نمیشود این کلمات را همان جنگجویِ نامیِ عرب گفته باشد؛ صاحبِ ذوالفقار؛ مردِ لیلهالمبیت؛ فاتح خیبر؛ مردی که قرآن حتّی به صلابت ضربههای سمّ اسبش سوگند میخورَد(۱). این وسطهای نهجالبلاغه خطبهای هست که سیدرضی با این عنوان شروعش کرده: رُویَ انّه قاله عِندَ دفنِ سیّده النّساء فاطمه کالمناجی به رسول الله عندَ قبره. بعدِ چند جمله میرسد به اینجایِ کلام حضرت که: «قَلّ یا رسولَ الله عن صفیّتِکَ صبری و رَقّ عنها تجلّدی». مرد، همان شبِ دفنِ همسرش دارد با رسول خدا دردِدل میکند که در فراق فاطمه (س) صبرش کم شده، تحمّلش از دست رفته. تا آنجا که «امّا حزنی فسَرمَد و امّا لیلی فمسهّد». این وسطهای نهجالبلاغه آدم دلش میخواهد بنشیند و برای آن مرد بزرگ که صبرش داشت تمام میشد، که اندوهش ابدی شده بود، زارزار گریه کند.
💚💚💚
ا. آیات اول و دوم سوره عادیات
2. خطبه 202
#مریم_روستا
در شب دل آشوبگی بی مادری دردانه های خانه ی حضرت حیدر (ع)..
التماس دعا...
نهجالبلاغهخواندن همیشه توأم با یک حس عجیبی نسبت به حضرت امیر(ع) بوده.وهست نه فقط بزرگی و عظمت، گاهی یکجورهایی ترس. لحن کلامشان خیلی سنگین است، نهیب دارد، آدم را میخکوب میکند گاهی، نفس را حبس میکند از صلابت و شدت. این وسطهای نهجالبلاغه امّا خطبهای هست که حال و هوایش با بقیه خطبهها فرق میکند. خطبهای که شاهدش فقط سه- چهار نفر بودهاند. آدم باورش نمیشود این کلمات را همان جنگجویِ نامیِ عرب گفته باشد؛ صاحبِ ذوالفقار؛ مردِ لیلهالمبیت؛ فاتح خیبر؛ مردی که قرآن حتّی به صلابت ضربههای سمّ اسبش سوگند میخورَد(۱). این وسطهای نهجالبلاغه خطبهای هست که سیدرضی با این عنوان شروعش کرده: رُویَ انّه قاله عِندَ دفنِ سیّده النّساء فاطمه کالمناجی به رسول الله عندَ قبره. بعدِ چند جمله میرسد به اینجایِ کلام حضرت که: «قَلّ یا رسولَ الله عن صفیّتِکَ صبری و رَقّ عنها تجلّدی». مرد، همان شبِ دفنِ همسرش دارد با رسول خدا دردِدل میکند که در فراق فاطمه (س) صبرش کم شده، تحمّلش از دست رفته. تا آنجا که «امّا حزنی فسَرمَد و امّا لیلی فمسهّد». این وسطهای نهجالبلاغه آدم دلش میخواهد بنشیند و برای آن مرد بزرگ که صبرش داشت تمام میشد، که اندوهش ابدی شده بود، زارزار گریه کند.
💚💚💚
ا. آیات اول و دوم سوره عادیات
2. خطبه 202
#مریم_روستا
در شب دل آشوبگی بی مادری دردانه های خانه ی حضرت حیدر (ع)..
التماس دعا...
...

آبگوشت زمستانی.. با یه کپشن آبگوشتی...
۱ هفته پیش
نازی عموزاده پدر بود و ما عَمقیزی صدایش میکردیم. از آن فامیلهایی که در سال، چند بار بیشتر رفت و آمد نمیکردیم. یکی دو بار پاییز و زمستان، برای شبنشینی دور هم جمع میشدیم.
دید و بازدید عید جای خود داشت.
مادر، هر زن و شوهری خیلی به هم میآمدند میگفت: دیزی گِر خورده درش رو پیدا کرده. یعنی در و تخته جور شدهاند.
مثل پیرمرد و پیرزنی که چند کوچه آنطرفتر بودند. آب از دستشان چکه نمیکرد.
برای وسیلهای، چیزی اگر درِ خانهشان میرفتی، پیرزن، گوشه لٙچٙک را به دندان میگرفت و میگفت: نداریم، تمام شده، یا چیزی شبیه به همین؛ اکثرا شوهر ملحق میشد و با آب و تاب بیشتر ادامه میداد: نداریم، از شانسِ تو تموم شده، دیروز میاومدی بود!
مادر که حرف دیزی میزد، برای اینکه بخندد میگفتم: ناصر گِر خورده نازی رو پیدا کرده!
بعضی وقتها هم برعکسش را میگفتم.
بار اول خندید و حرفم را برای پدر تکرار کرد. پدر هم کم پیش میآمد به موضوعی بخندد، قهقه زد و گفت: تخم جن!
عروسی نازی خیلی کمرنگ یادم مانده، کوچک بودم، فکر میکنم هفت هشت ساله، طوری که دو سه روز عروسی را با بچههای هم و سن و سال مشغول بازی بودیم، آنقدر سرگرم که گاهی یادمان میرفت ناهار و شام بخوریم. عصر روز آخر، وقتی عروس رفت، گریه خواهر کوچکترِ نازی یادم مانده. تعجب کردم؛ از مادر پرسیدم: پروانه چرا گریه میکنه؟ چی شده؟ مادر گفت: نازی میره خونه شوهر، تنها میشه، دلتنگی میکنه. مادر از جیب ژاکتش لقمه گوشت را درآورد و داد دستم، از چشمانش معلوم بود خودش هم کمی بغض کرده.
بعد از عروسی اخلاق و رفتار نازی زنانهتر شد و کمکم وارد دنیای زنهای شوهر کرده شد. یکی از تغییراتش صدا زدن پدر بود که مثل قبل نبود و صدا میزد: عَماوغلی؛
و یکی هم اینکه، چند بار به مادر گفته بود با آنها هم رفت و آمد کنیم. میخواست مستقل جلوه کند.
زمستان داشت میآمد و شب نشینیهای فصلی شروع میشد. برای شروعِ رفت و آمد با تازه عروس، اول باید پاگشا میکردیم و همین شد که چند شب مانده به چله، ناصر و نازی برای شام دعوت شدند.
شب مهمانی خانه گِلآب مالیده و تمیز، در و پنجره دستمال کشیده، کرسی مرتب، و چراغ توری هم روی کرسی روشن و آماده بود. بوی آبگوشت هم میآمد. کنجِ دیوار، گربه خاکستریِ پشمالو، با حالت مچاله کز کرده بود و انتظار استخوان آخر شام را میکشید.
مانند هر بار که مهمان داشتیم پدر در حیاط را باز گذاشته بود، با اینحال وقتی صدای کوپه دروازه آمد، داداشرحمت کفشها را با عجله، لنگه به لنگه پا کرد و رفت استقبال کند.
با یاالله یاالله گفتن وارد اتاق شدند. ناصر با پدر طرف بالای کرسی نشستند، مادر و نازی روبروی هم، من و رحمت سمت پایین.
از تعجب دهانم باز مانده بود.
انتظار اینکه ناصر همقد داداشرحمت باشد را نداشتم. کم مانده بود پقی بزنم زیر خنده. ناصر تا شانههای نازی قدش بود. خودم را کنار مادر کشاندم که او هم بداند! ولی با نیشگونی که از پایم گرفت، فهمیدم باید ساکت باشم..
بعدها هر وقت مادر از دیزی و در مثال میزد یاد قد و قواره ناصر و نازی عَمقیزی میافتادم و میگفتم: مثلِ..
زندگی ناصرو نازی چهار پنج سال بعد به دعوا و مرافعه کشید. البته نه اینکه یکباره باشد، نه؛ آرام آرام. از پچپچهای جمع زنانه شروع شد و رسید بجایی که همه از بزرگ و کوچک دانستند نازی بچهدار نمیشد و مشکل از اوست.
ناصر انتظار بچه داشت. به قول مادر: زندگی بدون بچه سوت و کوره! همه به شوهر حق میدادند!
به پیشنهاد و وساطت بزرگترها چند بار راه دکتر و دوا و حتی جادو و جنبل هم در پیش گرفتند ولی به هر دری زدند نشد که نشد.
طلاقِ نازی تا مدتها نقل دهان همه بود.
به سال نکشید، ناصر سور و سات عروسی راه انداخت و دوباره داماد شد، روی دروازه در لباس دامادی، خیلی سرمست و خوشحال نشان میداد. اوِرکت دامادی همان قبلی، ولی کت و شلوارش نو بودند. سیب که از بالا میانداخت، نیشش تا بناگوش باز میشد.
نازی هم سال بعد، زن غریبه شد و رفت.
حالا سالها از آن روزها میگذرد. ناصر دمساز روزگار شده و خودش را مشغول بزازی کرده. نازی هم گاهی با شوهر و بچههایش در عروسی و عزا آفتابی میشود..
مادر هنوز هم اعتقاد دارد دیزی غلت میخورد و درش را پیدا میکند....
بالاخره یلدای پیج منم تموم شد🤗🤭 وبسلامتی زمستون اومد اونم با یه آبگوشت.
دوست داشتین سر بزنین 👇👇
آبگوشت زمستانی
https://sarashpazpapion.com/recipe/45e0ea04151f5cd93003ea71260f7383
یدنیا ممنون بابت نگاهتون..پیامتون..سرزدناتون..
🌹🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹🌹
دید و بازدید عید جای خود داشت.
مادر، هر زن و شوهری خیلی به هم میآمدند میگفت: دیزی گِر خورده درش رو پیدا کرده. یعنی در و تخته جور شدهاند.
مثل پیرمرد و پیرزنی که چند کوچه آنطرفتر بودند. آب از دستشان چکه نمیکرد.
برای وسیلهای، چیزی اگر درِ خانهشان میرفتی، پیرزن، گوشه لٙچٙک را به دندان میگرفت و میگفت: نداریم، تمام شده، یا چیزی شبیه به همین؛ اکثرا شوهر ملحق میشد و با آب و تاب بیشتر ادامه میداد: نداریم، از شانسِ تو تموم شده، دیروز میاومدی بود!
مادر که حرف دیزی میزد، برای اینکه بخندد میگفتم: ناصر گِر خورده نازی رو پیدا کرده!
بعضی وقتها هم برعکسش را میگفتم.
بار اول خندید و حرفم را برای پدر تکرار کرد. پدر هم کم پیش میآمد به موضوعی بخندد، قهقه زد و گفت: تخم جن!
عروسی نازی خیلی کمرنگ یادم مانده، کوچک بودم، فکر میکنم هفت هشت ساله، طوری که دو سه روز عروسی را با بچههای هم و سن و سال مشغول بازی بودیم، آنقدر سرگرم که گاهی یادمان میرفت ناهار و شام بخوریم. عصر روز آخر، وقتی عروس رفت، گریه خواهر کوچکترِ نازی یادم مانده. تعجب کردم؛ از مادر پرسیدم: پروانه چرا گریه میکنه؟ چی شده؟ مادر گفت: نازی میره خونه شوهر، تنها میشه، دلتنگی میکنه. مادر از جیب ژاکتش لقمه گوشت را درآورد و داد دستم، از چشمانش معلوم بود خودش هم کمی بغض کرده.
بعد از عروسی اخلاق و رفتار نازی زنانهتر شد و کمکم وارد دنیای زنهای شوهر کرده شد. یکی از تغییراتش صدا زدن پدر بود که مثل قبل نبود و صدا میزد: عَماوغلی؛
و یکی هم اینکه، چند بار به مادر گفته بود با آنها هم رفت و آمد کنیم. میخواست مستقل جلوه کند.
زمستان داشت میآمد و شب نشینیهای فصلی شروع میشد. برای شروعِ رفت و آمد با تازه عروس، اول باید پاگشا میکردیم و همین شد که چند شب مانده به چله، ناصر و نازی برای شام دعوت شدند.
شب مهمانی خانه گِلآب مالیده و تمیز، در و پنجره دستمال کشیده، کرسی مرتب، و چراغ توری هم روی کرسی روشن و آماده بود. بوی آبگوشت هم میآمد. کنجِ دیوار، گربه خاکستریِ پشمالو، با حالت مچاله کز کرده بود و انتظار استخوان آخر شام را میکشید.
مانند هر بار که مهمان داشتیم پدر در حیاط را باز گذاشته بود، با اینحال وقتی صدای کوپه دروازه آمد، داداشرحمت کفشها را با عجله، لنگه به لنگه پا کرد و رفت استقبال کند.
با یاالله یاالله گفتن وارد اتاق شدند. ناصر با پدر طرف بالای کرسی نشستند، مادر و نازی روبروی هم، من و رحمت سمت پایین.
از تعجب دهانم باز مانده بود.
انتظار اینکه ناصر همقد داداشرحمت باشد را نداشتم. کم مانده بود پقی بزنم زیر خنده. ناصر تا شانههای نازی قدش بود. خودم را کنار مادر کشاندم که او هم بداند! ولی با نیشگونی که از پایم گرفت، فهمیدم باید ساکت باشم..
بعدها هر وقت مادر از دیزی و در مثال میزد یاد قد و قواره ناصر و نازی عَمقیزی میافتادم و میگفتم: مثلِ..
زندگی ناصرو نازی چهار پنج سال بعد به دعوا و مرافعه کشید. البته نه اینکه یکباره باشد، نه؛ آرام آرام. از پچپچهای جمع زنانه شروع شد و رسید بجایی که همه از بزرگ و کوچک دانستند نازی بچهدار نمیشد و مشکل از اوست.
ناصر انتظار بچه داشت. به قول مادر: زندگی بدون بچه سوت و کوره! همه به شوهر حق میدادند!
به پیشنهاد و وساطت بزرگترها چند بار راه دکتر و دوا و حتی جادو و جنبل هم در پیش گرفتند ولی به هر دری زدند نشد که نشد.
طلاقِ نازی تا مدتها نقل دهان همه بود.
به سال نکشید، ناصر سور و سات عروسی راه انداخت و دوباره داماد شد، روی دروازه در لباس دامادی، خیلی سرمست و خوشحال نشان میداد. اوِرکت دامادی همان قبلی، ولی کت و شلوارش نو بودند. سیب که از بالا میانداخت، نیشش تا بناگوش باز میشد.
نازی هم سال بعد، زن غریبه شد و رفت.
حالا سالها از آن روزها میگذرد. ناصر دمساز روزگار شده و خودش را مشغول بزازی کرده. نازی هم گاهی با شوهر و بچههایش در عروسی و عزا آفتابی میشود..
مادر هنوز هم اعتقاد دارد دیزی غلت میخورد و درش را پیدا میکند....
بالاخره یلدای پیج منم تموم شد🤗🤭 وبسلامتی زمستون اومد اونم با یه آبگوشت.
دوست داشتین سر بزنین 👇👇
آبگوشت زمستانی
https://sarashpazpapion.com/recipe/45e0ea04151f5cd93003ea71260f7383
یدنیا ممنون بابت نگاهتون..پیامتون..سرزدناتون..
🌹🌹🌹🌹🌹❤️🌹🌹🌹🌹🌹
...

میگویند روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
...

سفره ی یلدا...
۱ هفته پیش
یعنی یکم طولش میدادم میخورد به سفره هفسینا🙈😅
خانم دکتر ژاله آموزگار، تأویل و تفسیری دارد از شب یلدا که خیلی دلنشین است...
«در شب یلدا که شب کارزار روشنایی و تاریکی است، کسی نمیخوابد
ایرانیان گرد هم میآیند تا به نیروی عشق و نیروی مهر، به نور دل بدهند
تا به جنگ سیاهترین و شومترین شب سال برود.
خوراکیهای شب چله را بر سفرهی کرسی میگسترانند و تا صبح شعر میخوانند، قصه میگویند، فال حافظ میگیرند و بیدارمیمانند تا بیداری آنها کمکی باشد هرچند اندک به فرشتهی
پیمان، فرشتهی راستی، فرشتهی نظم.
همه منتظرند تا نتیجهی این کارزار را با دمیدن صبح و دیده شدن نخستین فروغ، جشن بگیرند».
شب در فرهنگ و ادب ما یک نماد کهن است برای سیطرهی ظلم و ظلمت بر آفاق زندگی ایرانی.
وقتی شکست میخوریم، سرودمان این است: چرا شب ما سحر ندارد؟
یلدا هم دیرندهترین شب است
و آغازی بر سرمای سوزندهی زمستان.
اما از دل این شب سیاه برای مردم ما خورشید میزاید... این یعنی به نیروی عشق و امید یلدای دیجور تبدیل میشود به شبی روشن
شبی شاد و چراغان. پس در اعماق درازترین شب سال، امید به پیروزی خورشید و نور و گرما را عشق است
مهمانی و شیرینی و شعر و شادی و شادخواری را عشق است
سرخی انار و هندوانه را عشق است
نوید آمدن نوروز را عشق است
از فردای شب یلدا ،شبها کمکم کوتاه میشود.این یعنی فواره چون بلند شود، سرنگون شود و بگذرد این روزگار تلختر از زهر.
این حکمت بالغهی ملت ایران است.
ملّت ما زمستانهای تاریخی خود را با این حکمت سرکرده:
«شب یلدا اگرچه دراز بود زایل شود و صبح جهانافروز روی نماید»
حافظ میگفت:
صحبت حکّام ظلمت شب یلداست. صحبت یعنی زیستن.
ملّت ما در طول زمان، ظلم و ظلمت شب یلدای صحبت با حکّام را تاب آورده است؛ آنها را گذرانده و راه خود را نرمکنرمک به سوی آستانهی صبح و خورشید پیموده است.
زمین خورده و برخاسته.
در اقصای سردترین زمستانها زیسته اما یخ نبسته است.
زنده مانده است.
یخ نبسته و زنده مانده چون هر سال در شب یلدایش امید به برآمدن خورشید زاییده شده است :
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
این بیت سعدی بیت نیست.
اقلیم است .
چکیدهی تاریخ مردم ایران است.
میگوید درد هست٬ تاریکی هست٬ سرمای ناجوانمرد هست اما امید درمان هم هست.
امید درمان هست تا امید و شادی و دوستی هست. تا خورشید هست. تا نوروز هست . تا ایران هست.
فال امشب حافظ برای کشور ما و ملّت ما این است:
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
یلدا را با شعر و شادی و مهر و آشتی بیدارمیمانیم تا بیداری ما کمکی باشد "هرچند اندک" به فرشتهی پیمان، فرشتهی راستی، فرشتهی نظم.
تا بیداری ما کمکی باشد "هرچند اندک" به فرشتهای که نگهبان ایرانِ زیبای ماست.❤️
خدایا ایران زیبای مارا از شر ظالمان حفظ کن.آمین🤲🏻
آخرای دی نه تنها سفره یلدا میفرستم بلکه کپشن یلدام ضمیمه میکنم...بنظرتون بده😬🤭
خانم دکتر ژاله آموزگار، تأویل و تفسیری دارد از شب یلدا که خیلی دلنشین است...
«در شب یلدا که شب کارزار روشنایی و تاریکی است، کسی نمیخوابد
ایرانیان گرد هم میآیند تا به نیروی عشق و نیروی مهر، به نور دل بدهند
تا به جنگ سیاهترین و شومترین شب سال برود.
خوراکیهای شب چله را بر سفرهی کرسی میگسترانند و تا صبح شعر میخوانند، قصه میگویند، فال حافظ میگیرند و بیدارمیمانند تا بیداری آنها کمکی باشد هرچند اندک به فرشتهی
پیمان، فرشتهی راستی، فرشتهی نظم.
همه منتظرند تا نتیجهی این کارزار را با دمیدن صبح و دیده شدن نخستین فروغ، جشن بگیرند».
شب در فرهنگ و ادب ما یک نماد کهن است برای سیطرهی ظلم و ظلمت بر آفاق زندگی ایرانی.
وقتی شکست میخوریم، سرودمان این است: چرا شب ما سحر ندارد؟
یلدا هم دیرندهترین شب است
و آغازی بر سرمای سوزندهی زمستان.
اما از دل این شب سیاه برای مردم ما خورشید میزاید... این یعنی به نیروی عشق و امید یلدای دیجور تبدیل میشود به شبی روشن
شبی شاد و چراغان. پس در اعماق درازترین شب سال، امید به پیروزی خورشید و نور و گرما را عشق است
مهمانی و شیرینی و شعر و شادی و شادخواری را عشق است
سرخی انار و هندوانه را عشق است
نوید آمدن نوروز را عشق است
از فردای شب یلدا ،شبها کمکم کوتاه میشود.این یعنی فواره چون بلند شود، سرنگون شود و بگذرد این روزگار تلختر از زهر.
این حکمت بالغهی ملت ایران است.
ملّت ما زمستانهای تاریخی خود را با این حکمت سرکرده:
«شب یلدا اگرچه دراز بود زایل شود و صبح جهانافروز روی نماید»
حافظ میگفت:
صحبت حکّام ظلمت شب یلداست. صحبت یعنی زیستن.
ملّت ما در طول زمان، ظلم و ظلمت شب یلدای صحبت با حکّام را تاب آورده است؛ آنها را گذرانده و راه خود را نرمکنرمک به سوی آستانهی صبح و خورشید پیموده است.
زمین خورده و برخاسته.
در اقصای سردترین زمستانها زیسته اما یخ نبسته است.
زنده مانده است.
یخ نبسته و زنده مانده چون هر سال در شب یلدایش امید به برآمدن خورشید زاییده شده است :
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را
این بیت سعدی بیت نیست.
اقلیم است .
چکیدهی تاریخ مردم ایران است.
میگوید درد هست٬ تاریکی هست٬ سرمای ناجوانمرد هست اما امید درمان هم هست.
امید درمان هست تا امید و شادی و دوستی هست. تا خورشید هست. تا نوروز هست . تا ایران هست.
فال امشب حافظ برای کشور ما و ملّت ما این است:
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
یلدا را با شعر و شادی و مهر و آشتی بیدارمیمانیم تا بیداری ما کمکی باشد "هرچند اندک" به فرشتهی پیمان، فرشتهی راستی، فرشتهی نظم.
تا بیداری ما کمکی باشد "هرچند اندک" به فرشتهای که نگهبان ایرانِ زیبای ماست.❤️
خدایا ایران زیبای مارا از شر ظالمان حفظ کن.آمین🤲🏻
آخرای دی نه تنها سفره یلدا میفرستم بلکه کپشن یلدام ضمیمه میکنم...بنظرتون بده😬🤭
...

کیک
۲ هفته پیش
روزی یکی از اساتید روانشناسی، داستان بسیار عجیبی را پیرامون حدیث امام علی (ع) نقل کرد؛ که با رعایت حداکثر نکات اخلاقی داستان را تقدیم میدارم:
حدیث را در پایان مطلب حتما بخوانید..
در سن 21 سالگی با مرد مومنی که 28 سال داشت، و از نظر ایمان سرآمد بود ازدواج کردم؛ که کاملا مقید و پایبند به مسائل اخلاقی و خانواده بود.
شوهرم هیچ عیبی نداشت مگر اینکه، علی رغم وضع مالی خوبمان، بسیار خسیس و مالدوست بود؛ اگر استکانی میشکستم و میدید یک ساعت در خانه سر و صدا میکرد.
روزی برای عروسی یکی از آشنایان، به تالاری در شهر رفتیم. انگشتری داشتم که چون کمی لاغر شده بودم، از انگشتم میافتاد؛ لذا نخی دورش پیچیده بودم تا تنگ شود و نیفتد.
در ساعات پایانی عروسی، لحظهای به خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم میلرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد.
به زن همسایه که رازدار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت.
شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود.
صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: برو در بازار طلافروشان و شوهرم دوستی دارد که سفارش تو را به او کرده است. برو و انگشتری شبیه انگشترت را بردار و فکر ریالی نباش.
خوشحال شدم و بلافاصله به زرگری رفتم. در آنجا مرد میانسالی که با کت شلواری لوکس نشسته بود. نزدیک رفتم و خودم را معرفی کردم و نشانی دادم.
زرگر تبسمی کرد و گفت: در ویترین نگاه کن اگر مشابه انگشتر شما بود که بود، اگر نبود برو در بازار بگرد و هرکجا دیدی شماره مرا بده به من زنگ بزنند.
سریع در بازار چرخی زدم و پشت ویترین مغازهای شبیه انگشتر خودم را یافتم.
شماره زرگر را دادم تماس گرفتند و من انگشتر را سریع فاکتور کرده، برداشته و به مغازه زرگری آمدم.
به زرگر گفتم: من درآمدی ندارم هر ماه مبلغی که دستم بیفتد به شما خواهم داد، شاید باز پرداخت بدهی من دو سال طول بکشد.
زرگر روانشناس خوب و شیادی بود، و از زندگی و اخلاق شوهر من خبر داشت و مرد همسایه حسابی او را توجیه کرده بود.
زرگر از ترس من سوءاستفاده کرده و استرس مرا دو چندان کرد و گفت: روزی اگر شوهرت شک کند و تو را تعقیب کند و پایش به مغازه من برسد، من تضمین نمیدهم که حقیقت را نگویم و مطمئن باش آنوقت تو را به خاطر رابطه نامشروع خواهد کشت.
ترسولرز سراسر وجودم را برداشت، مانده بودم انگشتر را ببرم یا همان جا بگذارم!! دوراهی بسیار خطرناکی بود. منتظر بودم ذهنم راهحلی پیدا کند که زرگر شیاد با برنامه قبلی راه شوم خود را پیش پای من گذاشت.
او با تبسمی گفت: برو و من مبلغی نمیخواهم اگر زیاد ناراحت هستید، روزی زنگ میزنم کمی بیرون قدم بزنیم و شما هم، همینکه برای ساعتی، سنگ صبور من باشید و درد دل مرا گوش کنید بسیار کمکم کردهاید.
چارهای جز انتخاب این راه سوم نداشتم. پذیرفتم و زود به خانه برگشتم.
مهربانی آن زرگر بسیار در دلم نفوذ کرده بود. در این اندیشه بودم که چه انسانهای خوبی هستند که نماز نمیخوانند اما بهتر از شوهر نمازخوان من هستند. لحظه لحظه مهرِ زرگر در دلم زیاد میشد. دوست داشتم قبل از ظهر، موبایلم زنگ بخورد. کوچکترین شماره ناشناسی مرا امیدوار میکرد که زرگر است. سریع جواب میدادم.
انتظار به پایان رسید و زرگر مرا به آدرسی برای ملاقات دعوت کرد. سریع سوار ماشین شدم. باز استرس مرا زیادتر کرد و گفت: بهتر است به ویلایش برویم و راحت حرف بزنیم، و مرا متقاعد کرد به ویلایش در اطراف شهر رفتیم.
زرگر با حرکات ظاهری رمانتیک و عاشقانه و با نیت قبلی از من دلبری کرد. و زمانی که خواست مرا تسلیم خواسته شومش کند، به اوگفتم: من متاهل هستم. گفت: مردی که زنش را بخاطر یک استکان شکستن بزند لایق پایبندی نیست من نماز نمیخوانم، اما تمام طلاهای همسرم را دزد زد؛ و من به رویش نیاوردم. محبت را باید به کسی بکنی که لایقش باشد؛ هر که میخواهد باشد.
سرانجام پس از ساعتی من متوجه شدم که تنها سرمایه زندگیام را هم باختم؛ اما زرگر با تبسمهای شیطانیاش این عذاب وجدان را دقایقی باقی نگذاشت...
امام علی (ع) در نامه31 نهجالبلاغه به امام حسن (ع) میفرمایند: كارى كه برتر از توانايى زن است به او وامگذار، كه زن گل بهارى است، نه پهلوانى سختكوش.
بپرهيز از غيرت نشان دادن بیجا (به همسران) كه درستکار را به بيماردلى، و پاكدامن را به بدگمانى رساند
حدیث را در پایان مطلب حتما بخوانید..
در سن 21 سالگی با مرد مومنی که 28 سال داشت، و از نظر ایمان سرآمد بود ازدواج کردم؛ که کاملا مقید و پایبند به مسائل اخلاقی و خانواده بود.
شوهرم هیچ عیبی نداشت مگر اینکه، علی رغم وضع مالی خوبمان، بسیار خسیس و مالدوست بود؛ اگر استکانی میشکستم و میدید یک ساعت در خانه سر و صدا میکرد.
روزی برای عروسی یکی از آشنایان، به تالاری در شهر رفتیم. انگشتری داشتم که چون کمی لاغر شده بودم، از انگشتم میافتاد؛ لذا نخی دورش پیچیده بودم تا تنگ شود و نیفتد.
در ساعات پایانی عروسی، لحظهای به خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم میلرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد.
به زن همسایه که رازدار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت.
شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود.
صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: برو در بازار طلافروشان و شوهرم دوستی دارد که سفارش تو را به او کرده است. برو و انگشتری شبیه انگشترت را بردار و فکر ریالی نباش.
خوشحال شدم و بلافاصله به زرگری رفتم. در آنجا مرد میانسالی که با کت شلواری لوکس نشسته بود. نزدیک رفتم و خودم را معرفی کردم و نشانی دادم.
زرگر تبسمی کرد و گفت: در ویترین نگاه کن اگر مشابه انگشتر شما بود که بود، اگر نبود برو در بازار بگرد و هرکجا دیدی شماره مرا بده به من زنگ بزنند.
سریع در بازار چرخی زدم و پشت ویترین مغازهای شبیه انگشتر خودم را یافتم.
شماره زرگر را دادم تماس گرفتند و من انگشتر را سریع فاکتور کرده، برداشته و به مغازه زرگری آمدم.
به زرگر گفتم: من درآمدی ندارم هر ماه مبلغی که دستم بیفتد به شما خواهم داد، شاید باز پرداخت بدهی من دو سال طول بکشد.
زرگر روانشناس خوب و شیادی بود، و از زندگی و اخلاق شوهر من خبر داشت و مرد همسایه حسابی او را توجیه کرده بود.
زرگر از ترس من سوءاستفاده کرده و استرس مرا دو چندان کرد و گفت: روزی اگر شوهرت شک کند و تو را تعقیب کند و پایش به مغازه من برسد، من تضمین نمیدهم که حقیقت را نگویم و مطمئن باش آنوقت تو را به خاطر رابطه نامشروع خواهد کشت.
ترسولرز سراسر وجودم را برداشت، مانده بودم انگشتر را ببرم یا همان جا بگذارم!! دوراهی بسیار خطرناکی بود. منتظر بودم ذهنم راهحلی پیدا کند که زرگر شیاد با برنامه قبلی راه شوم خود را پیش پای من گذاشت.
او با تبسمی گفت: برو و من مبلغی نمیخواهم اگر زیاد ناراحت هستید، روزی زنگ میزنم کمی بیرون قدم بزنیم و شما هم، همینکه برای ساعتی، سنگ صبور من باشید و درد دل مرا گوش کنید بسیار کمکم کردهاید.
چارهای جز انتخاب این راه سوم نداشتم. پذیرفتم و زود به خانه برگشتم.
مهربانی آن زرگر بسیار در دلم نفوذ کرده بود. در این اندیشه بودم که چه انسانهای خوبی هستند که نماز نمیخوانند اما بهتر از شوهر نمازخوان من هستند. لحظه لحظه مهرِ زرگر در دلم زیاد میشد. دوست داشتم قبل از ظهر، موبایلم زنگ بخورد. کوچکترین شماره ناشناسی مرا امیدوار میکرد که زرگر است. سریع جواب میدادم.
انتظار به پایان رسید و زرگر مرا به آدرسی برای ملاقات دعوت کرد. سریع سوار ماشین شدم. باز استرس مرا زیادتر کرد و گفت: بهتر است به ویلایش برویم و راحت حرف بزنیم، و مرا متقاعد کرد به ویلایش در اطراف شهر رفتیم.
زرگر با حرکات ظاهری رمانتیک و عاشقانه و با نیت قبلی از من دلبری کرد. و زمانی که خواست مرا تسلیم خواسته شومش کند، به اوگفتم: من متاهل هستم. گفت: مردی که زنش را بخاطر یک استکان شکستن بزند لایق پایبندی نیست من نماز نمیخوانم، اما تمام طلاهای همسرم را دزد زد؛ و من به رویش نیاوردم. محبت را باید به کسی بکنی که لایقش باشد؛ هر که میخواهد باشد.
سرانجام پس از ساعتی من متوجه شدم که تنها سرمایه زندگیام را هم باختم؛ اما زرگر با تبسمهای شیطانیاش این عذاب وجدان را دقایقی باقی نگذاشت...
امام علی (ع) در نامه31 نهجالبلاغه به امام حسن (ع) میفرمایند: كارى كه برتر از توانايى زن است به او وامگذار، كه زن گل بهارى است، نه پهلوانى سختكوش.
بپرهيز از غيرت نشان دادن بیجا (به همسران) كه درستکار را به بيماردلى، و پاكدامن را به بدگمانى رساند
...

باسلوق ژله ای قالبی
۲ هفته پیش
لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود.
ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود
و با اندک سختی ،زبان به ناله و گلایه می گشود،
این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید،
زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...
ممنونم از نگاه مهربون همتون..باسلوقم با دستور خانم باران سجادی که( نمیدونم چرا پاپیونو ترک کردن😔) درست کردم وریختم تو قالب... انشاءالله هم شما وهم خانم سجادی عزیز هر جا هستین سلامت ودلخوش باشین...
اینم لینک پیج یه دوست مهربونه..👇👇
https://sarashpazpapion.com/user/5a571d461b53a3.11417753
ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود
و با اندک سختی ،زبان به ناله و گلایه می گشود،
این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید،
زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.
روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد.
خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....
خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم. خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست...
ممنونم از نگاه مهربون همتون..باسلوقم با دستور خانم باران سجادی که( نمیدونم چرا پاپیونو ترک کردن😔) درست کردم وریختم تو قالب... انشاءالله هم شما وهم خانم سجادی عزیز هر جا هستین سلامت ودلخوش باشین...
اینم لینک پیج یه دوست مهربونه..👇👇
https://sarashpazpapion.com/user/5a571d461b53a3.11417753
...

تارت شکلاتی انار
۲ هفته پیش
"هیس...بندهها فریاد نمیزنند!"
[دروغ نگو خدا سنگت میکنه.
توبه کن وگرنه خدا میبرتت جهنم.
روزه بگیر، خدا گفته نگیری باید کفاره بدی.
کفر نگو، خدا قهرش میگیره.
از خدا بترس، چهار کلام قرآن بخون.
نماز بخونی، میری بهشت.]
"خدا: سنگ میکنه، جهنم میبره، قهر میکنه، ترسناکه، آخرش هم خودت باید بری بهشت!"
از همان ابتدا این جملات را به خورد خیلیهایمان دادند. از خدا، موجودی ساختند ترسناک! خدایی که در ماوراء با یک چماق ایستاده و منتظر است خطایی کنی تا مچت را بگیرد و پرتت کند ته جهنم!
خدایی که باید از او بترسی تا پرستیده شود!
خدایی که قهرش بر مهرش عارض شده و تو باید مراقب باشی، مبادا کلمهای نابجا از دهانت خارج شود که حسابت به کرامالکاتبین نیفتد!
خدایی که میگوید از صبح تا شب یا گرسنگی بکش یا پول بده!
خدایی که میگوید خودت به بهشت میروی با نماز خواندن! من فقط تو را به جهنم میبرم!
هیچ کس نگفت:
بهتره دروغ نگیم، آخه خدا غصه بنده ش رو میخوره.
این کارت اشتباه بود، فدای سرت... ببین ولی خدا هنوزم منتظره باهاش حرف بزنیا! توبه قشنگه!
میدونستی روزه گرفتن کلی فایده داره، خدا صلاح بندش رو میخواد حتی تو دنیا!
ناراحت شدی؟ حق داری، روزگار سخت شده، ولی خدا که بدش نمیاد بنده ش یکمی غر بزنه! بهتر از اینه که ته دلت دلگیر باشی ازش!
قرآن رو میدونی که حرفای خداست، خدا خیلی دوست داره بنده هاش حرفاش رو بخونن و باهاش انرژی بگیرن!
نماز که دیگه ته همه عشقای عالمه! فکرکن! خدا با اون عظمت میگه بیا میخوام برام حرف بزنی!
خدا: غمخوار بنده، مشتاق برگشتن دوباره، مصلحتاندیش زندگی، گوش شنوای درد و دل، نسخه حال خوب آدم، عاشق شنیدن حرف بنده !
اگر از اول میگفتند خدا، ارحمالراحمین است، اگر از همان کودکی میگفتند خدا عاشق توست، خدا همه جا در کنار توست، خدایی که رحمت را بر خود واجب کرده، به نظرتان چقدر دنیای امروز ما فرق داشت؟!...
اصلا خدا اگر میخواست مرا با هرکاری به جهنم ببرد و بترساند اصلا چرا مرا آفرید؟ که بگوید من قدرتمندم؟ خدای تشنه قدرت؟!
اینکه میگویند به اندازه آدمها، نگاه به خدا وجود دارد، بماند!
به نظرم خدا، فراتر از هر توصیفی، عاشق است!
اصل بنای وجودی عالم، عشق است!
نه این عشقهای آبدوغ خیاری و مندرآوردی آدمیزادی.
نه این عاشقانههای بیسروته و بیمنطق دنیایی.
خدا تلفیقی از مهر و عشق و عقل و عدل است!
مهری به وسعت حکمتش...
عشقی به وسعت خلقتش...
عقلی به وسعت قدرتش...
عدلی به وسعت مظلومیت بندهاش...
خدا من و تو را آفرید تا بفهمیم، مهربانی یعنی چه. بفهمیم عشق یعنی چه.
آفرید تا بهترین زیباییها رقم بخورد، ولی در طول زمان، به لطف آدميزاد، ورق برگشت.
شاید اگر میفهمیدیم خدا مچ نمیگیرد و حکمت امتحان چیست، اگر میفهمیدیم خدا هرلحظه کنار ماست و بالای سرمان چماق نگرفته، اگر میفهمیدیم خدا عاشق ماست، همه چیز فرق داشت، همه چیز...
هنوز هم دیر نشده...باور کنیم که خدا عاشق ماست...
💚💚💚
#زهرا_احمدی_فولادی
کره هم اونقدر گرون شده تو پایه تارتم کم ریختم انسجام همیشگی رو نداشت🥺😓شما منسجمتر ببینین😅
راستی یدنیا ممنون بابت همراهیاتون خانم گلا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹
[دروغ نگو خدا سنگت میکنه.
توبه کن وگرنه خدا میبرتت جهنم.
روزه بگیر، خدا گفته نگیری باید کفاره بدی.
کفر نگو، خدا قهرش میگیره.
از خدا بترس، چهار کلام قرآن بخون.
نماز بخونی، میری بهشت.]
"خدا: سنگ میکنه، جهنم میبره، قهر میکنه، ترسناکه، آخرش هم خودت باید بری بهشت!"
از همان ابتدا این جملات را به خورد خیلیهایمان دادند. از خدا، موجودی ساختند ترسناک! خدایی که در ماوراء با یک چماق ایستاده و منتظر است خطایی کنی تا مچت را بگیرد و پرتت کند ته جهنم!
خدایی که باید از او بترسی تا پرستیده شود!
خدایی که قهرش بر مهرش عارض شده و تو باید مراقب باشی، مبادا کلمهای نابجا از دهانت خارج شود که حسابت به کرامالکاتبین نیفتد!
خدایی که میگوید از صبح تا شب یا گرسنگی بکش یا پول بده!
خدایی که میگوید خودت به بهشت میروی با نماز خواندن! من فقط تو را به جهنم میبرم!
هیچ کس نگفت:
بهتره دروغ نگیم، آخه خدا غصه بنده ش رو میخوره.
این کارت اشتباه بود، فدای سرت... ببین ولی خدا هنوزم منتظره باهاش حرف بزنیا! توبه قشنگه!
میدونستی روزه گرفتن کلی فایده داره، خدا صلاح بندش رو میخواد حتی تو دنیا!
ناراحت شدی؟ حق داری، روزگار سخت شده، ولی خدا که بدش نمیاد بنده ش یکمی غر بزنه! بهتر از اینه که ته دلت دلگیر باشی ازش!
قرآن رو میدونی که حرفای خداست، خدا خیلی دوست داره بنده هاش حرفاش رو بخونن و باهاش انرژی بگیرن!
نماز که دیگه ته همه عشقای عالمه! فکرکن! خدا با اون عظمت میگه بیا میخوام برام حرف بزنی!
خدا: غمخوار بنده، مشتاق برگشتن دوباره، مصلحتاندیش زندگی، گوش شنوای درد و دل، نسخه حال خوب آدم، عاشق شنیدن حرف بنده !
اگر از اول میگفتند خدا، ارحمالراحمین است، اگر از همان کودکی میگفتند خدا عاشق توست، خدا همه جا در کنار توست، خدایی که رحمت را بر خود واجب کرده، به نظرتان چقدر دنیای امروز ما فرق داشت؟!...
اصلا خدا اگر میخواست مرا با هرکاری به جهنم ببرد و بترساند اصلا چرا مرا آفرید؟ که بگوید من قدرتمندم؟ خدای تشنه قدرت؟!
اینکه میگویند به اندازه آدمها، نگاه به خدا وجود دارد، بماند!
به نظرم خدا، فراتر از هر توصیفی، عاشق است!
اصل بنای وجودی عالم، عشق است!
نه این عشقهای آبدوغ خیاری و مندرآوردی آدمیزادی.
نه این عاشقانههای بیسروته و بیمنطق دنیایی.
خدا تلفیقی از مهر و عشق و عقل و عدل است!
مهری به وسعت حکمتش...
عشقی به وسعت خلقتش...
عقلی به وسعت قدرتش...
عدلی به وسعت مظلومیت بندهاش...
خدا من و تو را آفرید تا بفهمیم، مهربانی یعنی چه. بفهمیم عشق یعنی چه.
آفرید تا بهترین زیباییها رقم بخورد، ولی در طول زمان، به لطف آدميزاد، ورق برگشت.
شاید اگر میفهمیدیم خدا مچ نمیگیرد و حکمت امتحان چیست، اگر میفهمیدیم خدا هرلحظه کنار ماست و بالای سرمان چماق نگرفته، اگر میفهمیدیم خدا عاشق ماست، همه چیز فرق داشت، همه چیز...
هنوز هم دیر نشده...باور کنیم که خدا عاشق ماست...
💚💚💚
#زهرا_احمدی_فولادی
کره هم اونقدر گرون شده تو پایه تارتم کم ریختم انسجام همیشگی رو نداشت🥺😓شما منسجمتر ببینین😅
راستی یدنیا ممنون بابت همراهیاتون خانم گلا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹❤️❤️🌹🌹🌹🌹🌹
...

ادامه روایت یلدا.. کیک تابه ای...
۲ هفته پیش
همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد..
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
...
دستورپخت های پیشنهادی

آبگوشت زمستانی

کوکوی گوشت و سبزیجات

کوکوی اسفناج با قارچ

کوکوی پیاز

مرغ پاپ کورنی سوخاری
