ساداتم
ساداتم

دستور پختی یافت نشد

رولت و کوکی پسته و گردو
ساداتم
۲
#سلام_فرمانده
#گل_نرگسیها
سلام عزیزان
عیدتون مبارک
ان شاءالله سال ظهور
اللهم عجل لولیک الفرج
...
مسابقه پیتزای گل نرگسیها
ساداتم
۱
سلام
ایام فاطمیه رو تسلیت میگم

مسابقه بزرگ پیتزای گل نرگسیها
#گل_نرگسیها
...
کلوچه پایه
ساداتم
۰

کلوچه پایه

۱۸ آبان ۰۲
#قرار_گروهی
#گل_نرگسیها
سلام عزیزای دلم
ان شاءالله خوب و خوش باشین
ممنونم از هم‌راهیتون. شاد باشین
دعا کنیم برای فرج
(( اللهم عجل لولیک الفرج ))
...
حلوا
ساداتم
۴

حلوا

۴ آبان ۰۲
شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها بر همه عزیزان تسلیت 🏴🏴🏴
❤️برای شهدای مقاومت ❤️
❤️برای کوک فلسطینی❤️
#امام_زمانم_تسلیت
...
کیک برشی
ساداتم
۳

کیک برشی

۱۷ بهمن ۰۱
#مسابقه_میلاد_نور
سلام عزیزانم
اینم از مسابقه میلاد نور خانم سراجی ،
کیکی که درست کردم آب و روغن و شیر و آرد نداره
تزیینش هم با باتر کریم هست
سلامت باشید 🌹🌹🌹🌹
...
کیک به
ساداتم
۰

کیک به

۸ بهمن ۰۱
#کیک_به_سراجی
سلام دوستان عزیزم ، خدا قوت ، ایام به کام ،
دلمون میخواست باشیم اما نمیشد ، اینم برای دلتنگی دور کردن و قرار با استاد عزیزم گذاشتم تو پاپیون ، امیدوارم خوشتون بیاد ، البته خیلی سادس ، وقت و حال و حوصله درست کردن عکس رو نداشتم و بالاخره این شد کیک به من ، مزش فوق العاده بود ، ان شاءالله شما دوستان عزیزم هم بتونین درست کنین
...
پیراشکی گوشت
ساداتم
۸

پیراشکی گوشت

۲ مهر ۰۱
قسمت چهل و چهارم :

🏴 مرد کوچک🏴

- اشکالی نداره ... من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم ... شما می تونید استاد من باشید ... هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم ... حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه ... لازم نیست نگران من باشید ... من به انتخاب شما احترام می گذارم ...

دستم روی دستگیره خشک شده بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون...

تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود ... ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد ... سرم رو گذاشتم روی میز ... 

- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ ...

شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن ... می خواستیم جشن رو شروع کنیم که پدرم مخالفت کرد ... منتظر کسی بود ...

زنگ در به صدا در اومد ... در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد ... 

- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ ...

خندید ...

- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم ... ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد ...

و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو... 

با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد ... و خیلی محترمانه با پدرم دست داد ... چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد ...

- سلام مرد کوچک ... من لروی هستم ...

اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود ...

قسمت چهل و پنجم :

🏴 جشن تولد🏴

بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت ...

- ما رو ببخشید آقای هیتروش ... درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه ...

با دلخوری به پدرم نگاه کردم ... اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد ... مگه اشتباه می کنم؟ ...

لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت ...

- منم همین طور ... هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم ... اما اگر بخورم، حتی یه جرعه ... نماز صبحم قضا میشه ...

هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش ... من از اینکه هنوز شراب می خورد ... و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه ... و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم ...

موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم ... خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم ...

- شما هنوز شراب می خورید؟ ...

با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...

- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم ... ولی دیگه ...

یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت ... 

- یه ماهه که مسلمان شدم ... دارم ترک می کنم ... سخت هست اما باید انجامش بدم ...

تا با سر تاییدش کردم ... دوباره هیجان زده شد ...

- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم ... ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم ... گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه ...

راست می گفت ... لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود ...

قسمت چهل و ششم :

🏴خواستگاری🏴

پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ... اما ازش خوشش می اومد ... و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...

به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ... هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...

- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...

چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ... پشت سر هم سرفه می کردم ...

- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی ...

چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...

- ازدواج؟ ... با کی؟ ... 

- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...

هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ... با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ... اما بدتر شد ... پدرم رو کرد به آرتا ...

- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...

با ناراحتی گفتم ... 

- پدر ...

مکث کردم و ادامه دادم ...

- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ... من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...

- لروی اومد با من صحبت کرد ... و تو رو ازم خواستگاری کرد... گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ... و تو هم یه احمقی ...
.
...
حلوا
ساداتم
۹

حلوا

۲۸ شهریور ۰۱
قرار بود کش دار باشه که نشد 😔
نمیدونم کجاش رو اشتباه کردم

قسمت چهل و یکم :

🏴 درخواست عجیب🏴


جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...

چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ... 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...

به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ... 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ... 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...

منم با خوشحالی گفتم ...

- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ... 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...

- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...

از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...

- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟

.
قسمت چهل و دوم :

🏴 مهمانی شام🏴


حسابی تعجب کردم ... 

- پسر من رو؟ ...

- بله. البته اگر عجیب نباشه ...

- چرا؟ ...

چند لحظه مکث کرد ...

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...

بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...

یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...

- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...

- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...

این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...

- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...

با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...

داشت نماز می خوند ...


قسمت چهل و سوم :

🏴 متاسفم🏴

بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...

- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...

و خندید ...

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...

همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...

اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...

- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...

توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ... 

- حال شما خوبه؟ ...

به خودم اومدم ... 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
_____________________________
یه چیزی بگم ؟......
تا حالا کاری کردیم کسی رو مایوس کنیم !
دل کسی رو بشکونیم؟
یا کاری کنیم که دیگه طرف نخواد یا نتونه خوبی کنه یا خوب باشه !
واقعا خوبیم یا بد ! زشتیم یا زیبا ! درستیم یا غلط ! سیاهیم یا سفید ؟!
یا خاکستری هستیم !
مجموعه ای از خوبیها و بدیها!!!! ...........




.
...
دونات بدون تخم مرغ
ساداتم
۴

دونات بدون تخم مرغ

۲۱ شهریور ۰۱
#چالش_دونات_پیراشکی_پیتزا_استاد_سراجی
سلام استاد عزیزم ، دستتون طلا 😍😍😍
ممنونم از تمامی دلسوزیهاتون و مهربونیاتون
سربلند و سرافراز باشید
دعا یادتون نره 😘

اینم ادامه رمان 👇🏻

قسمت سی و هشتم :

🏴 پیشنهاد🏴


مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ...

- آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ...

- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید...

خنده اش گرفت ...

- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ...

و به مبل تکیه داد ... 

- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ...

کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ...

- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ...

خنده ام گرفت ... 

- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ...

- شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟...

- اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ...

و توی قلبم گفتم ...

" قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... "

در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ....

قسمت سی و نهم :

🏴 نجات یوسف🏴


سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..

- آیا این دو با هم منافات داره؟ ...

- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته ... و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها... جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ ...

- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود ...

محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...

- یعنی من اشتباه می کنم؟ ...

لبخند کوتاهی زد ... 

- برعکس خانم کوتزینگه ... اشتباه نمی کنید ... اما من یه وطن پرست کاتولیکم ... و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن ... و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم ...

از جاش بلند شد ... رفت سمت پدرم و باهاش دست داد ... 

- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان ... شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید ...

مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد ... از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط ...

- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه ...

چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود ... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم ...

زنگ زدم قم ... ازشون خواستم برام استخاره کنن ... بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...

آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ... 

" گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی ... "


قسمت چهلم :

🏴 من واقعا پشیمانم🏴


یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ...

حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ...

همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... 

تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ...

هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار...

سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ...

اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... 

منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ...

ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... 

عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ...

- چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ...
...
نان خرمایی
ساداتم
۶

نان خرمایی

۱۹ شهریور ۰۱
دیگه نمیشد پراشکی بفرستم نون فرستادم اونم از نوع خرماییش🙈

قسمت سی و پنجم :

🏴جاسوس ایران🏴


کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...

اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ...

تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ...

نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ...

فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ...

یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ...

بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ...

- خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ...

خیلی ترسیده بودم ...

- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ...

- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ...

نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ... 

- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ...

.
قسمت سی و ششم :

🏴 کمکم کن🏴


چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ... 

- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...

- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...

خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ... 

- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...

چند لحظه مکث کردم ... 

- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...

- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...

توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...

- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...

به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...

.
قسمت سی و هفتم :

🏴 نور خورشید🏴


سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ...

روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ... 

- شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ...

- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ...

وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ...

همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ...

برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ...

شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ... 

- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ...

هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ... 

- از خونه من برید بیرون آقا ...

.
...