تهیه کاسه ایزومالتی زیبا

۲۳ مرداد ۹۹
۵.۹k
داستان عشق زیبا
در روزگاری که عشق واقعی و دوست داشتن کیمیا شده، پسر و دختری که دوران مجردی پاکی داشته بودن و دوست داشتن شریک زندگی پاکی هم داشته باشند، بواسطه یکی از اقوام برای ازدواج بهم معرفی شدند و بعد از تایید و رضایت خانواده ها با برگزاری جشن بزرگی زندگی مشترکشون رو شروع کردن
زندگیشون پر از عشق بود و مهر و هر دو از اینکه خداوند چنین قسمتی رو براشون رقم زده که نیمه اصلی هم بودند شاد و شاکر بودند
با تمام عشقی که بینشون بود و هر روز بیشتر و عمیق تر می شد اونا هم مثل تمام زن و شوهرا اختلاف نظرات کوچیکی داشتند،قهر و آشتی و لج و لجبازی هم داشتند ولی هیچوقت بی حرمتی نکردن و دل همدیگه رو نشکستند
روزگار به خوشی می گذشت و به لطف خدا صاحب دختر زیبایی شدن
و شادیشون بیشتر شده بود
خانوم داستان ما از شب قبل صبحانه همسرش رو آماده می کرد تا صبح همسرش با خودش ببره و با همکاراش میل کنه برای همین همسرش دوست نداشت که صبح بخاطر بدرقه اش از خواب بیدار بشه و خوابش رو خراب کنه اما خانم خونه نمیتونست بدون خداحافظی با همسرش خوب بخوابه حتی اگه شده در حد باز کردن چشماش و لبخند زدن به نشانه خداحافظی باشه، یک روز که همسرش طبق معمول برای رفتن سرکار اماده شده بود دید خانم خوابیده، پیش خودش گفت دیشب دخترمون اینقدر خسته ش کرده که الان خوابه پس آهسته رفت که بیدارش نکنه ولی قبل از اینکه از در بیرون بره یادش اومد که خانمش بارها گفته بود اگه روزی بیدار نشدم بیدارم کن دوست دارم باهات خداحافظی کنم، پس برگشت بالای سر خانمش تا بیدارش کنه ولی اون آسوده و زیبا خواب بود دلش نیومد بیدارش کنه پس تصمیم گرفت با ی بوسه آروم از پیشونیش باهاش خداحافظی کنه وقتی خم شد و لباش رو گذاشت روی پیشونی عشقش لباش از سردی تنش جم شد قلبش از ترس تیر کشید و سریع کلی فکر و خیال از ذهنش گذشت سرش رو بالا برد و نگاه کرد نه اشتباه میکرد خانمش آروم و با لبخند زیبا خوابیده بود دلش آروم شد خیلی آهسته در گوشش گفت من دارم میرم عشقم خداحافظ، ولی هیچ واکنشی ندید دستش رو گذاشت روی گونه اش، دستش از سرمای درون عشقش کرخت شد پاهاش سست شد و افتاد زمین،نه این امکان نداره عشق من خوابه، بعد با صدای لرزون و پر از تمنا اسمش رو صدا کرد نازنینم پاشو من دارم میرم ، پاشو دیگه داره دیرم میشه
نازنین بسه دیگه خودت رو شیرین نکن بقدر کافی شیرینی
اما دریغ از لرزش پلکی
با ترس و خدا خدا کنان نازنین رو تکون داد ، با صدای غمگین و ترسان گفت نازنین... نازنین جان پاشو ترو خدا
دختر کوچیکشون بیدار شده بود و صدای گریه ش بلند شده بود اما مسعود توی بهت بود و اغمای بلایی که سرش اومده بود و مدام یا خدا گویان نازنین رو صدا میکرد
نازنین آروم و با عشق رفته بود تا عشقشون برای همیشه زبانزد فامیل باشه ولی نمیدونست رفتنش هیبت مردانه مسعود رو برای همیشه در هم شکست و مجنون دیگری رو برای تاریخ رقم زده بود
...