سه ماه بود ولی انگار سه روز گذشت و تمام شد...
آن سال هیچ چیزی از تابستان نفهمیدم... هیچ کاری انجام ندادم که برای کسی تعریف کنم... شب و روز را بهم می دوختم و زمان مثل برق و باد می گذشت...
مدرسه ها که شروع شد... درست همان روزهای اول، معلممان آمد و گفت همین حالا سر کلاس باید انشاء بنویسید... یک برگه ی سفید به همه داد و رفت سمت تخته سیاه و نوشت "تابستان خود را چگونه گذراندید" ...
خودکار را دست گرفته بودم و برگه ی سفید را نگاه می کردم...تمام روزهای تابستان را مرور کردم... هیچی برای نوشتن نداشتم... هیچی... فقط و فقط به این سه ماه فکر می کردم و روزهایی که بیهوده گذشته بود...
اولین نفر اسم من را خواند... رو به روی معلم ایستادم... گفت با صدای بلند بخوان ولی من سکوت کردم... چه چیزی بدتر از اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشی... من ماندم و نگاه پر معنی معلم ...
حالا که خوب نگاه می کنم زندگی بی شباهت به تابستان نیست ... زندگی هم زود می گذرد... خیلی زود...
تمام که شد ، شاید معلم آسمان ها به همه یک برگه ی سفید بدهد و بگوید " زندگی خود را چگونه گذراندید"
آن جاست که تمام زندگیت را مرور می کنی ...
آن جاست که دیگر نباید به برگه ی سفید خیره شوی ... دیگر وقت نوشتن است ... دیگر جریمه اش نگاه پر معنی معلم نیست ...
من هنوز به برگه های سفید فکر می کنم... به اینکه قرار است چه چیزی بنویسم و برای معلم آسمان با صدای بلند بخوانم...
راستی "زندگی خود را چگونه گذراندید؟!"
...