مُحَرَّم حال و هوايت چقدر با هميشه فرق ميكند ...
چقدر شبيه بقيه نيستی...
چقدر حواست از من و دنيا پرت ميشود
و اين تنها جايی ست كه حواس پرتی ات را دوست دارم...
پيراهنِ مشكیِ عزاداری ات را ميپوشی
ريش هايت از هميشه بلند تر است
و موقع نوشيدنِ آب چشمانت اشك آلود است...
قفسه سينه ات از سينه زنی كبود ميشود
و صدايت از هق هق هایِ وسطِ روضه ميگيرد...
دلم ميخواهد برايت بميرم وقتی خسته از هيئت برميگردی و از من ميخواهی كنارت بنشينم
تا دوتايی زيارت عــاشورا بخوانيم..
چندروزِ ديگر
مثل هميشه از همه خواستنی تری
و من سير نميشوم از ديدنت... چند روزِ ديگر
چشم هايت بيشتر هميشه از اشكِ روضه خيس است و من ضعف ميكنم برايت ... تعريف من ازعشق همان بود كه گفتم
در بندِ كسی باش كه در بندِ "حسين" است..
...