این آخرین قسمت ازقصه ی اقا ابراهیمه که مینویسم دوستان این کتاب روتهیه کنید وخودتون حس وحال من روتجربه کنید توزندگی یه حس هایی هست که آدم شاید تجربشون کنه وشایدهیچ وقت موقعیتش پیش نیاد ولی زندگی کوتاه ترازاونه که به بطالت بگذره وشناخت بهترین ها توش نباشه من باشناخت شهید هادی حضورشون روهرلحظه در کنارخودم وخانوادم احساس میکنم این حس روبراتون آرزو میکنم!!صبح روزششم بود عطش وزخم های دهان بازکرده !! کماندوهای بعثی بالای کانال آمدندما منقلب بودیم ابراهیم به سمت انتهای کانال سمت بعثی ها دوید وازهمان سو صدای چندین انفجار امدویکی ازبچه ها دوید سمتمون وگفت ابراهیم هم شهید شد😢😢😢رنگ ازچهره مان پرید امید ازمیانمان رفت !بعثی ها بالای سرمان امدند وتک تک تیر خلاص میزدند ورفتند نزدیکای غروب بود آتش عراقی ها دیگر تمام شده بود اونها مطمعن بودن که هیچ کس درکانال زنده نیست که من و۱۰ نفر ازبچه هاکه ازتیر خلاص نجات یافته بودیم بازجر خودمان راازسیم خاردار ها به تپه دوقلووازاونجا به نیروهای خودی رسوندیم انگار قراربودمابمانیم تا آیندگان بدانند ابراهیم هادی ورزمندگان درمحاصره درکانال کمیل چه حماسه ای خلق کردند..نویسنده کتاب میگه بعد ازدوسال تلاش برای جمع اوری خاطرات روزی که میخواستم نام کتاب را انتخاب کنم دچارتردیدبودم شب بود وقرانی کنارمیزم توجه ام رابخودش جلب کرد دردلم گفتم خدایا این کار برای بنده صالح وگمنام توبوده من میخوام نظر قران راجویا شم !من که نه جبهه دیده بودم نه ابراهیم را خدایا خودت کمکم کن !!!قران روباز کردم ورنگ ازچهره ام پرید !!سرم داغ شده بوداشک میریختم دربالای صفحه ایات ۱۰۹به بعد سوره صافات جلوه گری میکرد ((سلام برابراهیم اینگونه نیکوکاران راجزا میدهیم به درستی که اوازبندگان مومن مابود))ونام کتابش راهم خدا انتخاب کرد والسلام !
...