عکس لازانیا با تخم مرغ
رامتین
۱۴۵
۱.۹k

لازانیا با تخم مرغ

۶ اردیبهشت ۹۸
سلام دوستای گلم،روی لازانیا رو تخم مرغ آبپز از صبح مونده چیدم،ما دوست نداشتیم مثل لاستیک شده بود ولی یکی از دوستامون خیلی تعریف میکرد،سلیقه ایه.
دوستان اگر دختراتون وچه بسا پسراتون تو سن نوجوانی هستن این داستانو خلاصه وار به هرشکلی که صلاح میدونید براشون تعریف کنید.حالا نه فقط این داستان اگر نکته عبرت اموزی از زندگی کسی میشنوید براشون بگید بخصوص دخترا.نزارید چشم وگوش بسته بمونن،فقط مدرسه برن وبرگردن همین وبس،البته نباید بترسن از ازدواج و...ولی باید زندگیای مختلفو ببینن.بخصوص تو این دوره وزمونه که اکثر خانواده ها کم جمعیت شدن ورفت وامدها بسیار محدود.من دوستی دارم دختر دبیرستانی داره میگفت حال کتاب خوندن وداستانو نداره ولی من براش خلاصه گلپونه وعشق شهرامو تعریف میکردم تا ببینه چطور فراموش میکنن دختری را که تا دیروز بهش میگفتن تمام دنیامی.این چیزا شاید برا ما ادم بزرگا از بس شنیدیم عجیب نباشه ولی برا اونا حتما عجیب واموزندس ایزوله بارشون نیارید.
خیلیا گفتن اسم پیج ماهرو چیه من براش پیج درست کردم اسم پیجشم ماهرو هست،عکس پروفایلشم یه عکس چندین سال پیش خودشه ولی هیچ کاری ارسال نکرده.
بعدم یه جفت ساعت کادو داد گفت مال سرعقده ولی شرایط مساعد نبود امروز میدم.موقع خداحافظی گفت ماهرو بابا بیا پیشمون اینجا خونته تا ابد،دلم گرم شد.روزا کریم میرفت سرکارتا شب باهم مشکلی نداشتیم در واقع همو نمیدیدیم که مشکل پیش بیاد ،من سعی میکردم نهار که کریم نیست نرم پایین سختم بود گرسنه میموند تاشب،تو خونه خودمونم که هیچی نداشتیم،یه روز به کریم گفتم چرا ما مستقل نمیشیم گفت بیخیال راحتی نه پخت وپزی نه کاری میری اماده میخوری بیکاریا،استراحت کن،روزا تاشب در ودیوارو نگاه میکردم،چندتا کتاب بود فتوحات رومیها ویونان باستان از فرط بیکاری میخوندم،مامانشم از اون پایین مدام با دادغر میزد وناله ونفرین،شبا که کریم میومد مشکوک میزد یه مدتی میرفت تو یه اتاق که هیچی توش نبود بجز یه کمد میموند،بعدم میومد بیرون.چندبار پرسیدم اونجا که چیزی نداریم چرا میری جوابی نداد.هر چی بهش میگفتم من خیلی بیکارم پول بده برم پارچه بخرم گلدوزی کنم میگفت حیفه دستات،کتاب بخرم حیفه چشمات و...میگفتم یکم نونی غذایی چیزی بخر ظهراتا شب میمیرم از گرسنگی میگفت زشته پایینیا میگن لابد ماغذا بهشون نمیدیم،خلاصه هر چی میگفتم یه دلیلی میاورد وحاضر نبود پول خرج کنه،یه روز رفتم خونه شمسی اینا واز هردری گفتیم ،مامان شمسی گفت بدت نیادا ولی شوهرت مشکوک میزنه پس پولاشو چکار میکنه ،بعدشم چرا هی میره تو یه اتاق خالی،شمسی هم گفت خاک توسرت لابد شوهرت معتاده حواستو جمع کن ببین اون تو چکار میکنه،تو راه برگشت منم همش به این فکر میکردم که حقوق قنادیو چکار میکنه،پول انگشتر عقدو چکار کرد که ازم گرفت،چرا منو حتی یه بارم نبرد بیرون خرید،لابد پولاشو دود میکنه.فرداش که اومدم بلندبشم حالم خوب نبود فکر کردم از فکر وخیال زیاده ،یه چند روزی همینطور بودم تا متوجه شدم باردارم،یه حس عجیبی بود خوشحالی ،نگرانی ،بزرگ شدن.شب کریم اومد خبرو بهش دادم دو دستی کوبید تو سرش انگار خبر مرگ مامانشو بهش دادم،گفت نه نه آخه چرا ،بچه خرج داره مسؤلیت داره،وا رفتم توقع نداشتم اینطوری کنه دلم میخواست مثل خیلی از پدرا یکم خوشحال بشه،از فرداش با من سرسنگین شد،انقدر اون روزا حال جسمی وروحیم بد بود که کلا قضیه اتاق و فهمیدن جریانا رو یادم رفته بود.همزمان خواهرشوهرمم باردارشد واستراحت مطلق بود ومیگفتن با چهل قفل کمرشو قفل کردن و...چون سابقه سقط زیاد داشت..مادرشوهرم چپ میرفت راست میومد میگفت من بچه هامو رو چشمام میزارم ولی تو انگار سر راهی هستی،مادرت تو این مدت نگفته بیا نمک غذامو بچش،آخه کریم چی انتخاب کرده منم شرایطم خوب نبود وعصبی میشدم...
وضع خورد وخوراکمم که افتضاح بود یادمه یه روز از زور گرسنگی رفتم پایین نیم ساعت مونده بودتا وقت نهار گفتم یکم غذا بردارم هرچی منتظر مامانش شدم نیومد انگارخواهرشو برده بود حمام منم یه کاسه ماست خوری کوچیک برداشتم وچهار قاشق خورش قیمه ریختم توش تکیه دادم به دیوار منتظرش تا ازش اجازه بگیرم یه تیکه نونم بردارم یه لحظه دیدم مثل عقاب اومد بالا سرم وصداشو برد بالا بفرما خونه خودته بخور هرچی میخوای پس همینه ظهرا نمیای پایین مثل موش غذا میبری،خواستم بگم تو ازدم قابلمه تکون نمیخوری من کی برداشتم الانم وایساده بودم اجازه بگیرم ولی مگه امان میداد ملاقه رو میکوبید لب قابلمه وکولی بازی،منم تمام تنم می لرزید وفرار کردم بالا،شب کریم اومد بالا قبلش پایین پرشده بود،گفتم کریم تو رو خدا خرج خوراکمونو جدا کنیم من حاضرم هفته به هفته نون وماست بخورم ولی دیگه دستم تو سفرشون نره.گفت باشه هر طور راحتی از اون روز به بعد دقیقا حرف من اجرا شد یادمه به مدت یکماه من فقط نون وماست خوردم،،ولی خداراشکر میکردم که تک تک لقمه هامو نمیشمارن وتیکه بارم نمیکنن،کریم تو سرشم میزدن اهمیت نمیداد شاید عادت داشت به این رفتارا ولی من سختم بود،ضعف داشتم چهارماهه حامله بودم،به کریم میگفتم کاش گوشت بخری برنج بخری ،میگفت ندارم به بابام مقروضم برای هزینه های عروسی فعلا تحمل کن خودت گفتی به نون وماستم راضی هستی،ناراحتی بریم پایین غذا،میگفتم نه من تحمل میکنم انگارتو هر لقمه پایین تیغ میزاشتم وفرو میدادم میبرید ومیرفت بس که نگام میکردن وتیکه مینداختن، روزا صدا مادرش مثل پتک تو سرم بود که این بی کس وکاره و...صبح ها بعد از کریم میزدم ازخونه بیرون مامانش میگفت کجا الکی میگفتم مامانم دعوتم کرده،دیگه کارگر نداشتن وخونه خالی بود،هنوز کلید خونمون رو داشتم میرفتم تا ظهر اونجا در هال قفلش عوض شده بود.هوا هم سرد شده بود میرفتم تو زیر زمین یه الادین قدیمی داشتن روشن میکردم ومینشستم تا قبل اومدن مادرم میزدم بیرون،اخه چندباری رفته بودم ولی محلمو نزاشته بود،دوباره یکم پرسه میزدم تا پدرم بیاد توکوچه حال واحوال میکردیم همش میپرسید ماهرو چرا انقدر رنگت پریده چرا انقدرلاغر شدی میگفتم رژیم گرفتم.کنارای دهنم همیشه زخم بود موهای صورتم سکه ای ریخته بود ناخن وموهام شکننده شده بود کاملا سو تغذیه روم اثر گذاشته بود،حتی برای گرفتن پول نون هم باید کلی به کریم التماس میکردم و گریه میکردم،اشکمو که درمیاورد پولو میداد،یه روز تو صف نانوایی ازحال رفتم وقتی چشممو باز کردم اقای کریمی بالا سرم بود...
امروز فقط همین یه پست رو گذاشتم منتظر دومی نباشید.😇💙
...