عکس کیک تولد سکوت بانو
سکو|__¤_¤__|
۳۹۱
۸۸۷

کیک تولد سکوت بانو

۲۳ اردیبهشت ۹۸
سلام مهربونا اینترنتم تموم شده و این پستو با نت گوشی گذاشتم تا هم خبر آنلاین نبودن همیشگیمو بدم😁و هم اعلام کنم امروز ۲۳ اردیبهشت ماه تولد دخترک مو فرفری مامانه🎈😆🎈
۹۲/۲/۲۲ آخرین چکاپ من برایه سزارین بود،من به مطب دکترم رفتم،از روز قبلش متوجه این شدم که بچم تکون نمیخوره به دکترم گفتم اونم برام سونو نوشت و ازم سوالایه مختلف که آب ریزش دارمو درد دارمو و چیزیایی که علائم زایمان هستو پرسید اما من هیچ مشکلی نداشتم فقط بچم ۲ روز بود که حرکتی نکرده بود اون روزو کلی دوندگی کردیم منو همسرم و خواهرم استرس و بغض پدرمو دراود میترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده چون ۲ تا دکتر دیگم رفتم هر دوشون منو پاس کاری کردن به یکی دیگه برایه سونو و خدارو شکر پزشک سونو آخر اعلام نرمال بودن وضعیت بچه رو ‌کرد، با خوشحالی برگه رو تحویل دکترم دادم و بهم گفت فردا صبح ساعت ۷ برم بیمارستان اون شب رفتم خونم و تمام وسایلی که نیاز بودو جمع کردم گذاشتم تو ساک بچه و تمام وسایل یخچالمو جمع کردم اوردم خونه مادرم چون میدونستم حالا حالا ها خونه بورو نیستم 😉 صبح فرداش رفتم بیمارستان وای😱خدا اونقده شلوغ بود اول صبحی همه هم یه ساک کنارشون استرس گرفتم و همش صلوات میفرستادم دخترمم اصلا تکون نمیخورد مثل اینکه عجله ای نداشت خلاصه تا کارامون ردیف بشه و منو بفرستن تو اتاقی که آماده میشن برایه عمل ساعت۱۱:۳۰شده بود وضعیتم تو اون لباس خنده دار بود تو آینه خودمو میدیدم به شکمی که دیگه قرار نیست اینقده گردو بزرگ باشه😆پرستار اومد و برام سوند وصل کرد خیلی ترسیدم کلا از معاینه شدن میترسیدم برایه همین فقط سزارینو‌ انتخاب کردم تا اصلا معاینه نشم کلی سوالم کردن یه فرم هم دستشون منم با بی حوصلگی جواب میدادم چون هم استرس داشتم و هم‌گرسنم شده بود بلاخره رضایت دادنو منو راهی اتاق عمل کردن تو مسیر خونوادمو‌ می‌دیدم همشون خوشحال بودن😍 از رنگ صورت شوهرم نگم براتون که بیشتر استرس بهم وارد کرد😒 تو اتاق خیلی سرد بود با کلی هم آدم تعجب کردم چقده دو رو ورم شلوغه دکترم اومد باهام صحبت کرد منو آروم خوابوندن رو تخت و شروع کردن برایه آماده شدن شکممو استریل کردن وسایلشونو میدیم برگشتم گفتم خانم دکتر من بیهوش نیستما که گفت میدونم آروم باش و به چیزی فکر نکن مگه میشد اولین عمل عمرم با این همه آدم که خودشونو پوشونده بودن حتی ماسکاشونم بر نمیداشتن و همش شوخی میکردنو میخندیدن خیلی بیخیال بودن اما من پر استرس دکتر بیهوشی اومد بالایه سرم باهام صحبت کرد و گفت تا ۳ بشمار بخدا تا ۲ نشمردم😜اما یهو چشم باز کردم دیدم یه جایه دیگم😊 اوف از دردش نگم براتون که میدونین همه😲 چشمام باز نمیشد متوجه شدم یکی دستامو داره و دارن جابجام میکن با آسانسور رفتیم تو یه اتاق دیگه کم‌کم می‌تونستم چشمامو باز کنم اما نه کامل چند لحظه بعد پرستارا اومدن و لباسمو و چیزایه دیگه که نمیگم خودتون میدونینو انجام دادنو رفتن وضعیتم بهتر شده بود که در اتاق باز شد دیدم یه ایل آدم با نیشایه باز اومدن تو با کلی سرو صدا خانواده بنده بودن😁 نگو که ساعت ملاقات بوده همه با هم اومدن پرستار هم فسقلیه کوچولومو برام آورد تختمو بالاتر اورد گذاشت بغلم وای خدا چقده‌ کوچیک بود تا دیدمش شروع کردم به گریه نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت این اشکها هم نمیزاشت درست ببینمش که پرستار اومدو بردش، منم سریع به خواهر کوچیکم گفتم دنبالش برو نکنه یه وقت جابجاشه اونقده تو فیلماو ‌مستندا دیدم میترسیدم بچمو بهم اشتباه تحویلم بدن🙈 کم کم ساعت ملاقات تموم شد و همه به غیر از همراهم رفتن بچمو اوردن که شیر بدم به دستاش نگاه کردم به پاهاش که کفش مهر زده بودن به چهرش،خندم گرفت تا دیدم ،آخه بچه اونقده شبیه پدرش مطمئن شدم اگه جابجا هم میشد عمرا گمش میکردم زیادی شبیه پدرش بود، همسرم اومد چنان دادی کشیدم که پدرم در اومد و دردم گرفت😓آخه حسودیم شد من اینهمه زجر کشیدم با این ویار وحشتناک و وضعیت بارداری داغون چرا به من اصلا نرفته و گریم گرفت🙈اون موقع اونقده سنم کم بود اصلا به این فکر نمیکردم بچه به هر کی شباهت داشته باشه مهم نیست مهم اینه سالم باشه که خدارو شکر هست و الان خانم شده برایه خودش با اینکه شبیه من نیست اما اخلاقش به من رفته کلا تو بارداری هر چی دوست داشتم بر عکس شده😊
امیدوارم سرتونو ‌درد نیاورده باشم ممنونم ‌که خاطرمو خوندین😘( خانواده همسرم نبودن چون تهران زندگی میکنن و برادر شوهرم زمان امتحاناتش بود نتونستن بیان فرداش مادر شوهرم و برادر شوهر کوچیکم با یه النگو خوشگل اومدن پیشم با کلی خرتو پرت برایه رسیدن به شکم بنده کلی لباسو اسباب بازی همراهشون برادر شوهر دیگم هم تازه عقد کرده بود با خانمش رفته بودن مسافرت خواستم بگم ریا نشه عروس اول ،نوه اول دیگهههه😀💪💪)
...