یک روزهایی میرسند
که گره روی گره میآید
که هر چه به این در و آن در میزنی
گشایشی سراغت نمیآید
که گرهها سفتتر میشوند
و صبوری دشوارتر
و ناامیدی مطلقتر .
اما در لحظه آخر
به خودت میآیی و خودت را
از همهوقت به خدا نزدیکـتر میبینی
گرهها در دستان اوست
و او میخواهد تا تو
دستانت را در دستانش بگذاری
و باهم بچرخانید، قفل این درهای بسته را
گرههای این ریسمان زندگی را
و اینجاست که نور ایمان
زندگیات را روشنی میبخشد
خدای من،رها مکن مرا
دستانم در دستانت که باشد،آسوده ام
...