عکس کیک شکلاتی
رامتین
۲۴۳
۲.۱k

کیک شکلاتی

۲۱ تیر ۹۸
مادر بزرگمو بی بی صدا میکردیم.متولد هزار وسیصد بود.زن سرد وگرم چشیده ای بود.جوانیاش خیلی خوشگل ودلبر بوده پوستی سفید وچشمای درشت آبی پر رنگ یه عکس از اون زمانا داشت که یه قاب خوشگل چوبی داشت وهمیشه تو صندوقش نگهش میداشت ومن عاشق نگاه کردنش بودم ،مثل هنر پیشه ها بود جذاب ودوست داشتنی.تو یه خانواده تقریبا مرفه بدنیا اومده بود پدرش بنکدار بود وحبوبات وآجیل و...بصورت عمده میفروخته .چهارتا برادر کوچکتر داشته که دوتاشون حصبه گرفتن ومردن ودوتا مونده بودن.پدر بی بی هیچوقت اجازه نمیداده دخترش بره تو کوچه با بچه ها بازی کنه میگفته این خوشگله خودشم مثل اسمش جواهره ،جواهرو تو کوچه رها نمیکنن.خلاصه دست وپاش براش میلرزیده .بی بی هم همیشه از لای در بازی بچه ها رومیدیده.اون زمانا خیلی برو وبیا داشتن میگفت هر پنجشنبه یا مهمون داشتیم یا مهمونی میرفتیم وخوشحال بودیم که با بچه ها بازی میکنیم .بی بی از نه سالگی خواستگار داشته میگفت مدام دلاکای حمام میومدن تو گوش مادرم میگفتن فلان خانم از دخترت خوشش اومده وشوهرش میدی اونم میگفته نه هنوز بچس.بی بی میگفت بابامم تا اینو میشنید عصبانی میشد ومیگفت نه به هیچ وجه باید بزرگ بشه بعد، تا من هستم نمیزارم زود بره خونه شوهر.ولی متاسفانه پدرش وقتی ده سالش بوده به درد نامعلومی فوت میشه ومغازه میفته دست عموهاش ومادرشم تصمیم میگیره با عموش ازدواج کنه وبرای اینکه خیالش از دخترش راحت بشه به خواستگاری پسر همسایه سریع جواب مثبت میدن ومادربزرگم درسن ده سالگی عروس میشه .خودش میگفت اون روزا تازه یتیم شده بودم وخیلی بیتاب پدرم بودم، یه روز از حموم اومدیم مادرم گفت از امروز میری خونه عالم خانم وپیش رحمت پسرش میمونی ،گفتم یعنی چی ،چرا اونجا بمونم اون که داداشم نیست چرا پیشش بمونم مگه میخواد داداشم بشه مادرم با بیحوصلگی گفت نه میخواد بابات بشه ولم کن دختر تو چقدر کودنی.رحمت بیست ساله بود نمیفهمیدم گیج شده بودم چند روز پیش گفته بودن عموت میخواد بیاد خونتون وبابات بشه الان میگفتن،رحمت بابات میشه.اومدیم خونه خالم طوطی وار یه چیزایی از ازدواج گفت که بیشتر وحشت کردم گیج ومنگ بودم .مشاطه (آرایشگر)اومد وتند تند از تو جعبه اش سرخاب سفیداب وسرمه دراورد ومالید به صورتم مادرم نزاشت صورتمو بند بندازه گفت حوصله جیغ جیغشو ندارم،فقط مشاطه یکم زیر ابرومو برداشت که اشکم دراومد همین وبس.بعدم یه لباس عروس گشاد وبلند اوردن تنم کردن وگل وتور سرم زدن هم خوشحال بودم که لباس سفید پوشیدم ولبام قرمزه هم همش میگفتم میخوام همینجا بمونم پیش داداشام پیش ننه ام.ولی کسی گوش نمیداد ...1
دم غروب شد چند نفر خانم به همراه عالم خانم با دایره وتنبک اومدن تو حیاط وشروع کردن به دست زدن وخوندن و...بعدم عالم خانم اومد دستمو گرفت وگفت بیا بریم.منم با لباس بلندم که نمیدونم مال کی بود برام قرض گرفته بودن راهی شدم خالم بغل دستم میومد ودامن لباسمو بالا گرفته بودکه زیر پام نره بیفتم.عالم خانم مشت مشت نقل و آبنبات وسکه میریخت سرم .بچه ها خوشحال مشغول برداشتن نقل وسکه بودن یه لحظه به عادت همیشه دولا شدم سکه ونقل بردارم خالم یه نیشگون از بازوم گرفت گفت صاف راه برو اشک اومد تو چشمم.رسیدیم دم خونه عالم خانم همسایه ها جمع شده بودن تو کوچه وخیلیا رو پشت بوما رفته بودن ومارو میدیدن.دم خونه قصاب ایستاده بود ویه گوسفند چاق وچله رو زد زمین وسر برید گوسفند دست وپا میزد وخونش فواره میزد همه جا کلی خون جمع شده بود همیشه از این صحنه میترسیدم وفرار میکردم ولی خالم محکم بازومو گرفته بود واجازه تکون خوردن نداشتم ،داشتم دامنمو بالا میگرفتم تا خونی نشه بتونم برم تو ولی جثم کوچیک بود ونمیتونستم پامو بلند کنم از رو خونا برم یه لحظه دوتا دست قوی کمرمو گرفت و دیدم رو هوام ومنو گذاشت تو حیاط پدر شوهرم بود حاج باقر منو مثل پرکاه بلند کرد.هول شدم گفتم سلام،اونم زیر لب گفت علیک سلام خوش اومدی قدمت مبارک ورفت.تازه چشمم به حیاط خونه افتاد کلی صندلی دور حیاط چیده بودن بچه ها میدویدن وبازی میکردن بزرگا مشغول میوه خوردن بودن.با اومدن ما شروع کردن دست زدن،منم خجالت کشیدم همه داشتن منو نگاه میکردن تا حالا اینهمه توجه یه جا بهم نشده بود.خونه خیلی بزرگ وخوشگل بوداتاقا در دوطبقه بودن با درای چوبی وشیشه های رنگی حوض بزرگ لاجوردی ایوانهای بزرگ وپهن،کلا چند برابر خونه پدریم بود.رفتیم تو اتاق پنج دری پای سفره اون زمانا سفره های عقد انقدر تجملاتی نبود یه سفره پارچه ای سفید که وسطش یه تیکه ترمه مینداختن و نان سنگک وپنیروسبزی وگردو تو سفره بود نشان رزق وروزی، نمک برا برکت ونقل ونبات برای شیرینی زندگی وسیب براسلامتی وتخم مرغ نماد زایش وبچه دارشدن بود ،بالای سفره هم آیینه وشمعدان بود برای اینکه دل عروس وداماد صاف وپاک باشه مثل آیینه وزندگیشون مثل شمعا روشن،قرآن هم که کتاب آسمانی ومقدس صد درصد اون بالای سفره جلو آیینه قرار داشت.وقتی نشستم پای سفره خیلی خوشحال بودم تا قبل از اون منو بقیه بچه ها رو تو اتاق عقد راه نمیدادن وفقط از پشت شیشه ها سفره عقدو دیده بودم ولی الان اجازه داشتم دم دم سفره بشینم دلم قنج میرفت از خوشی این یه موفقیت بود رحمتم اومد پیشم نشست ازش خجالت کشیدم ...2
...
نظرات