بی بی میگفت هنوز بوی اون پلو شام عروسیم یادمه هنوز اون غذا جلوچشممه،با چوب پخته بودن بوی دود میداد،چرب وچیلی،ولی نشد که بخورم .مهمونا همه رفتن مادروعموم وعالم خانم وحاج باقر اومدن از جام بلند شدم پشت سرشون رحمت اومد حاجی رو به عموم گفت با اجازه شما دست به دستشون بدم وعموم گفت صاحب اختیارید.بعد حاجی دست رحمتو گرفتو دست منو گذاشت کف دستش وگفت انشالله سبزه بخت بشین ودستتون از دست هم سوا نشه.دستام خیس عرق شده بود رحمتم محکم دستمو گرفته بود و ول نمیکرد.عموم هم گفت دختر جان بالباس سفید اومدی با کفن سفید از این خونه میری بیرون.مادرمم دم گوشم گفت هر کس هر چی گفت سرتو بلند نمیکنی به همه احترام بزار،احترام بزرگت میکنه خداییش اون زمانا مفهوم هیچ کدوم از حرفاشونو نمیفهمیدم.بعدم رحمت راه افتاد از پله های بلند وباریک با ارتفاع زیاد رفت بالا منم دنبالش میکشید.بغض کرده بودم میخواستم برم پایین پیش مادرم تو عمرم یک شبم بی مادرم جایی نرفته بودمو ونخوابیده بودم همش پشت سرمو نگاه میکردم ،چند بار گفتم ننه ننه ولی پشت سرم کسی نبود.رفتیم تو یه اتاق خوشگل رحمت درو بست مثل جوجه گنجشک قلبم تند تند میزد نزدیک بود از ترس خودمو خیس کنم،بغضم ترکید وهق هق کردم رحمت اومد جلو شونه هامو محکم گرفت گفت چته دختر کاریت ندارم نمیخوام که بخورمت.تو دیگه زن منی اینجا پیش من میمونی تو همین اتاق میخوابی ببین اینجا چقدر قشنگه ببین چقدر چیزای رنگی رنگی داره.گفتم میخوام برم پیش ننه ام .گفت نه دیگه تو بری من تنها میشم ،با سادگی گفتم آخه ننه ام تنهاست گفت غصه اونو نخور چند روز دیگه عموت میره پیشش اونم از تنهایی درمیاد ببین بقچه لباساتم گذاشته اینجا.دلم نمیخواست اونجا بمونم همینطور اشک میریختم.از تو جیبش یه خروس قندی دراورد من عاشق شیرینی وخروس قندی بودم ،حوشحال شدم ازش گرفتم گفت اگر دختر خوبی باشی وپیش من بمونی هر شب از اینا برات میارم انقدر بچه وساده بودم راضی شدم.گرسنم بود خروس قندی رو خوردم .بعد صدای سرفه حاج باقر پدر شوهرمو پشت در شنیدم که میگفت رحمت یه دیقه بیا کارت دارم.رحمت رفت بیرون ورفتن دم بالکن،شنیدم حاجی بهش گفت رحمت بابا دختره خیلی کوچیکه حواست باشه حلال خدا رو به خودت حروم نکنی یکم صبر کن میفهمی چی میگم که رحمتم گفت چشم آقا چشم.اون زمان متوجه منظور حاجی نبودم بعدها فهمیدم خیلی ازهم نسلای من دختر بچه هایی بودن کم سن وسال وکوچک جثه که زن مردای بزرگ وچه بسا پیر میشدن و همون شب عروسی بخاطر عجله و وحشی گری داماد دچار آسیبای جدی وزخمهای ماندگاری میشدن ...5
وبعدش به شوهرشون حروم میشدن واین دخترکان بخت برگشته اغلب مجبور بودن برای همیشه تنها باشن وصدالبته اینا جور حماقت بزرگترا واون مرد وحشی رو میکشیدن.خلاصه تاحاجی داشت با رحمت حرف میزد فکر فرار به سرم زد گفتم میدوم میرم پیش ننه ودیگه هم برنمیگردم.داشتم دنبال کفشم میگشتم که رحمت اومد تو اتاق وگفت به سلامتی کجا مگه من ابنبات ندادم بهت که بمونی هول شدم گفتم چیزه آخه من گشنمه خواستم برم خونمون غذا بخورم گفت اینجام غذا هست الان برات میارم.بعد بلندم کرد وگذاشتم لب طاقچه که خیلی بلند بود وکفشامم برداشت ورفت یه لقمه نون وپنیر اورد ودرم بست وقفل کرد.گفت بیا بخور دیگه نبینم بی اجازه ویواشکی بری خونه ننه ات وگرنه از صبح میزارمت رو طاقچه منم گفتم چشم وتند تند لقمه مو با یه لیوان آب که برام از تنگ ریخت خوردم.بعدشم بقچمو بردم تو پستو ولباس عروسو عوض کردم ولباس نخی همیشه رو پوشیدم.رحمت گفت بیا بخووابیم یه رختخواب برامون انداخته بودن ویه متکا لوله ای دراز ویه لحاف دونفره.من که روم نشد برم بخوابم.آخه نمیدونم قدیم چه فکری میکردن ندید ونشناخته به دختری که همش از مردا ترسونده بودنش وحتی اجازه سلام کردن به مردای غریبه را نداشت یکهو وبی مقدمه با یه بله گفتن میگفتن خوب برو پیشش ویه عمر زندگی کن.رحمت که دید من نمیرم گفت هر طور راحتی وپشتشو کرد وخوابید.منم رفتم با بغض تکیه دادم به یه پشتی واز پنجره ماه رو نگاه کردم نمیدونم کی خوابم برده بوددم صبح باصدای خروس بیدارشدم دیدم تو رختخوابم ولحاف رومه یه لحظه گیج بودم اینجا کجاست من چرا اینجام یاد دیشب وعروسی افتادم خوابم برده لبود واورده بودم رو تشک،پشتمو نگاه کردم دیدم رحمت نیست اینور واونور ونگاه کردم دیدم رفته دم پنجره بالش گذاشته وخوابیده.خیالم راحت شد.بلند شدم در ودیوارا رو نگاه کردم چراغا لاله عباسی سر طاقچه که مال مادرم بود وبرا من فرستاده بود کاسه وبلورای خوشگل رختخوابای گوشه اتاق که مادرم از بچگی میگفت مال تو هست.رفتم از شیشه های رنگی حیاطو نگاه کردم همه درحال رفت وامد بودن وحیاط شلوغ بود.دلم صبحانه میخواست ولی روم نشد برم پایین تازه درم قفل بود کفشامم برداشته بود.حوصلم سر رفته بود کفشای رحمت دم دربود دستامو کردم توکفشاش ودولا شدم خودمو هول دادم کف کفشش لیز بود وبا دستام لیز میخوردم بازی جالبی بود از اینور اتاق به اون ور اتاق درحالیکه دولا بودمو دستم تو کفش بود میدویدم ولیز میخوردم ومیخندیدم یه لحظه چشمم به رحمت افتاد نیم خیز شده بود وبهم میخندید.سرخ شدمو کفشارو جفت کردم سرجاش گفت حقا که به قول حاجی هنوز بچه ای ...6
...