😀😋دوستان این اولین غذا بعد از هشتاد روز آشپزی نکردنمه،تمام عکسای گذشته از کارهای قبلیم بود که توگوشیم داشتم و هنوزم دارم😀،نمیدونین چه لذتی داشت ودرعین حال چقدر برام سخت بود،ده بار نشستم واستراحت کردم برای یه غذای ساده بچه هام کلی ذوق کردن منو تو آشپزخونه دیدن،مامان صبورم بعد از یه پرستاری طولانی از من دیروز رفت وخودم مجبور به کار کردن شدم ،تمام مدت 80روزگذشته نهایت کاری که ازم بر میومد این بود که لیوان آبم رو پر کنم،یه زمانی همزمان نهار ظهرو درست میکردم با کیک عصرانه وشام شب ،با اینکه همیشه سعی میکردم شاکر باشم گاهی اوقاتم از دلم رد میشد که زندگیم شده روزمرگی غذا بپز یه عالمه ظرف بشور نهایتش عکس بگیر وبزار فضای مجازی ،اینم شد زندگی،کاش یه تنوعی بود،(البته نمیدونم چرا تا ما اسم تنوع میاریم مریض میشیم آقا زاده ها سفر دور اروپا تنوعشون میشه😀😀)،ولی الان میگم خدایا قربون همین روزمرگی ،شکرت که میتونم پا گاز وایسم یا جلو ظرفشویی دوتیکه ظرف بشورم😇
ادامه داستان:چشمام داشت ااز حدقه درمیومد،جالب بود اینا که موسیقی گوش نمیدادن با این آهنگ جدید چقدر قشنگ میرقصیدن وحتی میخوندن همراهش، معلوم بود بارها وبارها گوش داده بودن،بعدم عذرا خانم ودختراش یه رقص جلف وچندش عمو سبزی فروش کردن.اینا که حتی شب عروسیم اجازه ندادن پشت تشت یا قابلمه بزنن ،وترسشون از این بود این حرکات رو تو این خونه انجام ندن چونکه نماز میخونن ویا عبادات سالهاشون میسوزه، کلا مثل داعشیا یه دین جدید برا خودشون درست کرده بودن ،براخودشون همه چیز حلال بود برا دیگران همونا حرام بود.نماز میخوندن هنوز سر سجاده بودن غیبت میکردن وتهمت میزدن بعد دوباره چهار رکعت دیگه میخوندن وبعدشم تند تند میگفتن ما ندیدیم ولی میگن فلانی اینکارو کرد واونکارو کرد تو که ندیدی چطور میگی.من آدمای مومن واقعی کم ندیده بودم چندتا از عمه های مامانم بودن ،بی بی وبابا رحمتم بودن ،حتی پدرمادر خودم ،که نماز وروزشون به جا بود،غیبت نمیکردن اگرم کسی شروع میکرد میگفتن صلوات بفرستین تا قطع بشه کلامشون،بعد از ازدواجمم برادرشوهرا وجاریامم همینطوربودن ریا نمیکردن وسط مهمونی بلند نمیشدن نماز بخونن ،کاری که پسرا وشوهر خواهرای فرهاد بسیار انجام میدادن،سفره که پهن میشد ناگهان یادشون می افتاد نماز بخونن صاف وسط هال می ایستادن وجلو رفت وآمد بقیه رو میگرفتن ودرهر بسم الله وصراط گفتن یه سوت میکشیدن وسجده های طولانی،تازه به هم پیشنهاد میدادن که قاشق داغ بزارین رو پیشونیتون تا مثلا جا مهر ایجاد بشه وپینه ببنده یکی از شوهر خواهراش که انقدر یه همچین کاری کرده بود که یه چیزی مثل غده وسط پیشونیش زده بود بیرون.یادمه یه بار برادر شوهر بزرگم که یه متدین واقعی بود دیگه از دستشون کفری شد وگفت جمع کنید این بساط ریا رو میخواید نماز بخونین اینهمه اتاق بروید اونجا نه جلو در اشپزخانه ومحل رفت وامد ،اینهمه سوت وسط نماز برای چی میکشید خودتونو مسخره کردین سین وصاد وهمه چیو مثل هم تلفظ میکنید،بعدم اینا چیه وسط پیشونیتون کدوم مرجع تقلیدی،روحانی برجسته ای روکه قطعا بسیار بیشتر از شما نماز خوندن دیدین از این پینه ها داشته باشه ،بعد از اون تا حدودی این اداهاشون کم شد.خلاصه
من بین یه همچین قومی زندگی میکردم وهر روز یه فیلم جدید ازشون میدیدم.زندگی منو فرهاد باهم بدون درنظر گرفتن حرکات خانوادش عاشقانه طی میشد،بماند که اوایل فرهاد به شدت متعصب وبدگمان بود،خیلی روزا سرزده میومد خونه که منو چک کنه،بعد میگفت از اینطرفا رد میشدم اومدم چای بخورم یا یه چیزی خونه جا گذاشتم.منم چون تحت تعلیمات بی بی که زن دنیا دیده ای بود بزرگ شده بودم و...40
حسابی ازش نکات زندگی رو یاد گرفته بودم،میدونستم چطوری رفتار کنم،یادش بخیر بی بی میگفت به این مردا نباید بگی چرا وسط روز اومدی،به من شک داری اومدی منو چک کنی و...،بلکه باید بگی وای چه کارخوبی کردی،چقدر دلم برات تنگ شده بود،کاش از خدا چیزای دیگه هم خواسته بودم کاش هر روز اینمدلی بیای تا من ذوق کنم.یا وقتی میگه نباید تنها جایی بری حتما من میبرمت بازم نباید بگی میترسی فرار کنم ،حالا انگار میخوام کجا برم و...بلکه باید بگی از خدامه که منو ببری ،اصا تو که هستی خیال منم راحتتره،تو که هستی منم احساس امنیت بیشتری میکنم.خلاصه با این حرفا وحرکات فرهاد کمی بهتر شده بود وکمتر بدگمانی میکرد و از وسواسش کم شده بود.سال شصت وپنج بود که یه روز مادرم گفت بی بی وبابا رحمت قراره زنگ بزنن بیا خونه ما حرف بزنیم،حقیقتش هزینه تماس باخارج اونزمانا بسیار زیاد بود وهمیشه اونا تماس میگرفتن البته دیر به دیر، تقریبا ده سالی بود که رفته بودن آمریکا وکاراشونو درست کرده بودن واونجا دولت بهشون مستمری میداد وبابا رحمت دوبار عمل شده بود وتحت مداوا بود ولی شدیدا دلتنگ وطن بودن،هر وقت حرف میزدیم گریه میکردن که اینجا تنهاییم وهر روز میگیم کاش آخرین روزی باشه که اینجاییم وفردا بریم ایران ولی خاله هام نمیزاشتن برگردن.اونروز کلی حرف زدیم یه نکته ای که بود بی بی موقع حرف زدن اسما یادش میرفت،مثلا مدام به من میگفت تو کی هستی،هر چی میگفتم فیروزه میگفت فیروزه کیه .به خالم گفتم چرا یه جوری شده گفت چند ماهیه که اینمدلی شده وفراموشی گرفته وکم کم داره همه چیو فراموش میکنه خیلی ناراحت شدیم وگریه کردیم.پدر ومادرم بازنشسته شده بودن ومدتها تلاش کردن البته با کمک مالی ودعوتنامه خاله حوریه که برا مدتی برن پیششون وحداقل دیداری داشته باشن .متاسفانه روند بیماری بی بی تند بود وبعد از مدت کوتاهی از کار افتاده شد وفوت شد میگفتن تا روز آخر همش اسم منو صدا میزده هر چند باهاش حرف میزدم خاطرش نمیومد من کیم. بابا رحمتم مشکل قلبیش عود کرده بود هر چی میگفتیم بزارین برگرده بهانه میاوردن بعدها فهمیدیم پسر خاله صورت بانو نمیزاشته برگرده چون با پول مستمریش هزینه دانشگاهشو میداده.خلاصه بعد چند ماه هم بابا رحمت برا همیشه رفت پیش بی بی.
من کلی غصه خوردم ولی برا پدر ومادرم خوشحال بودم که یکبار دیگه دیده بودنشون، زندگی جریان داشت ومنم با جریانش پیش میرفتم،اذیت وآزارهای عذرا خانم روز به روز بیشتر میشد، که سه ساله ازدواج کردین وچرابچه ندارین ،به حدی رسیده بود که فرهادم عاصی کرده بود چند بار به مادرش تذکر داد فایده نداشت،با پدرش حرف زد که واسطه بشه فایده نداشت.روزها میگذشت،پدرفرهاد ...41
...