عکس عصرانه
رامتین
۵۶۷
۲.۱k

عصرانه

۱۰ مرداد ۹۸
گه گاهی عموهاش می اومدن یاعمه فرزانش ازشون خواستم نیان اگر هم میان بی دخترا و عروس و نوه ها می ترسیدم جلوشون با خودش ور بره همون سال از بدبختی من روبه روی کوچمون یه دبیرستان دخترانه غیرانتفاعی باز شده بود یک بار اتفاقی مهدی دختر ها رو دیده بود که کفش و کیف و کاپشن های رنگی پوشیدن و شادن و می‌خندند و خوشش اومده بود هر روز دم اذان‌ ظهر میکوبید به در که بریم سر کوچه دختر هارو ببینه لباس های شیک ومرتب بهش می پوشاندم و در کمال تعجب همکاری می کرد و می رفتیم میدیدشون گاهی اونا از اون طرف کوچه باهاش بای بای میکردن اونم ذوق می کرد و سرش را پایین می انداخت خیلی هیجان زده می شد و چند بار تا ته بن بست می‌دوید و برمی‌گشت جمعه ها کلافمون می‌کرد که چرا دخترا نیستند خیلی عصبی شده بود تمایلات جنسی بهش فشار می‌آورد دلم براش آتیش میگرفت دلش می خواست با جنس مخالف حرف بزنه و ارتباط بگیره ولی نمی تونست بد تر از همیشه خودشو می کوبید به در و دیوار دکتر مدام دارو میداد یه روز یاد خانوم همسایه محل قدیمیمون تو مرکز شهر افتادم که برا بی بی درد دل میکرد که شوهرش فراموشی گرفته و دنبال عروسش راه میوفته و فکر میکنه زنشه و باهاش میره تو اتاق و این پیرزن بیچاره به زور و کتک از اتاق عروسش میارتش بیرون و میگفت میترسم پسرم بندازتش از خونه بیرون یا بگیره کتکش بزنه بی بی اون زمان می‌گفت باید بهش کافور بدی آرومش میکنه رفتم عطاری و خریدم تو غذا یا آبش میریختم نمیدونم اثر اون بود یا داروهای یا از اوجش گذشت کم کم از لحاظ جنسی ارومتر شده بود اواخر پونزده سالگیش بود که مدام بی حال بود همش می خوابید و از تخت پایین نمیومد چند تا دکتر براش آوردیم گفتن از بس این سالا سرش را به دیوار کوبیده به هر حال مغزش دچار آسیب شده و ممکن است اثرات همون ضربه‌ها باشه مجبور شدیم یک کارگر مرد بگیریم برای جابجا کردن و عوض کردن جاش ولی بازم با داد من را صدا می کرد و به گردن من آویزون میشد که من جابجاش کنم خیلی سخت بود دو متر قدش بود و برای من کوچیک جثه خیلی سخت بود ولی مجبور بودم و گرنه بدنش زخم میشد یه روز بیدار شدم دیدم صورتش پف کرده اصلاً چشماش مشخص نبود سریع دکتر خبر کردیم و ازش خون گرفت و آزمایش داد و گفت کبدش دچار مشکل شده به خاطر سالیان طولانی استفاده از انواع قرصها و آرام بخش های قوی و...در عین حال ضربه هایی که به مغز و سایر بدنش وارد شده از پا درش آورده اشک از چشمانم سرازیر شد همون موقع از خدا خواستم که زودتر ببرتش پیش خودش گفتم سال ها این بچه زجر کشیده نزار بیشتر اذیت بشه و خدا را شکر به دو شب نرسیده برای همیشه به آرامش رسید بعد از شونزده سال زجر مداوم که معصومانه تحمل کرد میدونم هیچ مادری آرزوی مرگ فرزندش و داغ دیدنو نداره ولی من برعکس بودم من و خیلی از مادرایی که بچه هامون معلولیت‌ها یا بیماری هایی دارند که صد درصد بهمون احتیاج دارند و وابسته هستند آرزومون همینه من همیشه می‌گفتم خدایا مهدی را زودتر از من ببر نزار بدون من بمونه نذار محتاج کس دیگه ای بشه نزار یه وقت تنها بمونه و کسی زیر بار کاراش نره یا بخواد اذیتش کنه خدایا اگر شده یک دقیقه زودتر از من ببرش به چشمم ببینم دیگه نیستش توی این دنیای پر از نامرد تا خیالم راحت بشه و خودمم آسوده بمیرم و خدا را شکر به آرزوم رسیدم برا مرگش اونقدر که برای زندگی دردناکش ناراحت بودم و اشک ریختم ناراحت نشدم چون مطمئنم مهدی و امسال مهدی که تو دنیا روی هیچ خوشی و آرامش رو ندیدن در آرامش ابدی خواهند بود اینا روح بزرگی دارند که تو جسمشون جا نمیشه و مدام کلافه هستند از آن زمان هجده سال میگزره برام تنی رنجورو قلبی آزرده مونده. گردن و کمرم به شدت درد میکنه تاندون‌های دستمو دوبار عمل کردم از بس مجبور بودم مهدی را مهار کنم یا تو تخت جابجاش کنم هنوز جای دوتا گاز عمیقش که بعدش عفونت کرد رو دستم هست مفاصل انگشتام ورم داره و انگشتام آرتروز داره و کج شدن، به آیینه نگاه می کنم زنی پنجاه و هشت ساله نمی بینم شاید هفتاد و هشت ساله باشم با دردهای عمیق در جسم و روحم همیشه میگم ای کاش آدم از آیندش خبر داشت و می شد دنده عقب رفت اون وقت برمیگشتم به سال‌های قبل از ازدواجم هرگز ازدواج نمی کردم و بچه دار نمی شدم چشمامو میبندم به این فکر می کنم این شونزده سال کابوس بوده و حقیقت بیرونی نداشته اما درد تک تک اعضای بدنم گواه حقیقت داشتنشه ولی زندگی جریان داره .پدر و مادرم سیزده سال پیش رفتن پیشه خاله هام و موندن عذرا خانوم و حاجی فوت شدن خواهرشوهرای به ظاهر مومنم بعد از چاپیدن حق الناس اروپا هستند و با تاپ و شلوار کوتاه تو خیابونا میرن و گیلاسای مشروبشونو سر میکشن .حامد مهندس نفت شد و با خانمش همکاره هشت ساله کانادا هستند دو تا دختر گل داره عین بچه خودمون برامون دلسوزی میکنه دوبار رفتیم دیدنشون خداروشکر کار و بارش خوبه کارهای ما رو هم درست کرد ما هم داریم برای همیشه میریم پیششون تا نزدیک نوه هامون باشیم زندگی بد و خوب داره بالا پایین داره مال بعضیا بدش پررنگ‌تر مال بعضی ها خوبیش پررنگ‌تر هیچ وقت به حکمتش پی نبردم ولی همیشه راضی بودم به رضای خودش به قول سهراب سپهری زندگی سیب است گاز باید زد با پوست💙
...