عکس عصرانه
رامتین
۳۱۷
۲.۴k

عصرانه

۱۰ مرداد ۹۸
رسیدم دم مرکز کوبیدم به در نگهبان و اومد برعکس قبل با عصبانیت و بی احترام گفت هان چیه چه کار داری گفتم اومدم بچمو ببرم گفت نمیشه یاد مهدی افتادم که اومدنی تا نگهبان و کارگرارو دید چسبید به من شاید تو نگاهشون چیزی دیده بود که ترسیده مهدی تو نگاه طرف میفهمید چه حسی دارند دوستن یا دشمن گفتم درو باز کن با مدیر کار دارم با اکراه در و باز کرد رفتم گفتم می خوام بچه را بردارم گفت نمی شه خانوم اینجا قانون داره نمیشه بیارین اینجا دو دقیقه بعد ، ببرین گفتم اگه نگران پولتونید من تمام شهریه را به شما میبخشم امضا هم میدم هی طفره رفت و علت انصرافمو پرسید گفتم اینارو شنیدم گفت نه خانم دروغه اصلا غیرممکنه بازرس میاد مدام معاینه میشن گفتم آقا من اصلاً خودم مشکل دارم بچمو بدین ببرم کلی فرم گذاشت جلو روم امضا کردم و تعهد دادم و کلی از پول ها را کم کرده و مبلغ ناچیزی پس داد اونم نگرفتم. منم مهدی و وسایلش رو برداشتم و زدیم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم به طرف خونه تو راه مهدی ساکت چسبیده بود به من منم تند تند می بوسیدمش و گفتم دیگه تا آخر عمرم تنهات نمیزارم شب فرهاد اومد تا دید مهدی خونه است تعجب کرد جریان و گفتم عصبانی شد گفت کلی پول و دادی رفت اینم پس اوردی یه نگاه به خودت بنداز تمام دست و پات کبوده جای چنگ و مشت و گاز اینه تا کی میتونی ادامه بدی گفتم تا ابد گفت خود دانی گاهی از پدر و مادرم خواهش می کردم چند روزی بیان پیش مهدی تا با فرهاد یه سفر سریع بریم و برگردیم این بچه زمانی برای با هم بودن برامون نمیذاشت شبا به زور قرص و داروهای قوی می خوابید یه روز به فرهاد پیشنهاد دادم یه دختر از پرورشگاه بیاریم و بزرگ کنیم شاید شادی بیاد تو خونمون حقیقتش از اینکه فرهاد به خاطر بچه بره با کس دیگه ای هم میترسیدم یک ماهی فکر کرد و قبول کرد رفتیم بهزیستی که درخواست بدیم رد کردند گفتند دختر بچه به خانواده پسر دار نمیدیم در ضمن شرایطشون خیلی سخت بود و به خاطر مشکل مهدی تقریباً غیرممکن ناامید برگشتیم بعد از چند وقت فرهاد با خوشحالی اومد گفت برادر یکی از کارگرای رستوران فوت شده و زنشم سریع ازدواج کرده و پسرشو داده به عموش بزرگ کنه که کارگر ماست انگار زنعمو هم قبولش نکرده دیگه این پسر روز و شب رستورانه وسط این همه کارگر جای مناسبی براش نیست حالا اگر راضی باشی بیاریمش ما بزرگش کنیم گفتم اخی چند سالشه فکر کردم چهار ساله است گفت همسن مهدیه گفتم دیگه پس بزرگه گفت ببینش حالا خیلی پسر مودب و خوبیه منم گفتم باشه بیارش فرداش اومدن دیدم جثش نصف مهدیه. مهدی تا دیدش ازش خوشش اومد. اومد نزدیکش و دستشو گرفت برد تو حیاط اتفاق بسیار نادری بود داشتیم بال در میوردیم...
از اون روز حامد جزو خانوادمون شد غذاشو تمیز می خورد لباسشو خودش تو حموم می‌شست کمکم میکرد تو کارا مامان صدام میزد برعکس مهدی که از صبح تا ظهر هزار بار تکرار می کرد ما ما ماما ما ما همه چیز برام لذت بخش بود داشتن یه بچه سالم به تمام ثروت های دنیا می ارزه خداراشکر خیلی خوب بود خونمون خیلی شیک بود ولی ته دلم غم داشتیم یادمه یه روز که مهدی کوچیک بود با هزار زحمت بردمش پارک بماند که چقدر اذیت شدم در برگشت زن و شوهر نسبتاً فقیر بابچشون که کاملاً سالم بود و ورجه ورجه می‌کرد از جلومون حرکت می‌کردند به هم می‌گفتند اینجا محله پولداراست خونه هاشون بیست برابر خونه های ماست رسیدن سر کوچه ما زنه گفت وای حال اون زنی که توی این خونه هست رو خریدارم خوش به حالش حاضرم هر چی دارم بدم یه روز جای خانم این خونه باشم بغض کردم با خودم گفتم بیرونمون مردمو کشته داخل مون خودمون رو خواستم بهش بگم منم حالتو خریدارم حاضرم هر چی دارم بدم بچم اینطور سالم باشه و لی لی کنه جلو روم هی روزگار. حامدو گذاشتم راهنمایی یه روز رفتم باهاش فرم مدرسه بگیرم انقدر ذوق داشتم رفتیم دفتر و....خریدیم نمی دونستم از خوشحالی چی بردارم می خواستم همه چی بردارم خدایی حامدم قانع و حق شناس بود بسیار کوشا و درسخوان با تمام مشکلات و سر و صداهای مهدی درسشو می‌خوند مهدیم سرگرم میکرد و در نگهداریش کمک می‌کرد من چند توپ پارچه خریده بودم دادم خیاط کلی پیژامه براش دوخت پایینشو کش انداخته بود که کار خرابی میکنه نریزه کف خونه بعدم میینداختمشون دور اصلاً نمی ذاشت پوشکش کنم مدامم لباسشو در میورد ولی رو‌شلوار حساس بود میذاشت پاش باشه کارگرمون هر روز طی می کشید کف خونه سنگ بود یه روز درمیون می شستیم و گرنه بوی ادرار کلافه می کرد مهدی عاشق فرمان ماشین و کلاً ماشین سواری بود یه روز فرهاد یه فولکس قدیمی آورد و گذاشت تو پارکینگ که به حیاط راه داشت جلو پارکینگم در گذاشت و شیشه انداختیم کف فولکس سوراخ کرده بود از صبح مهدی می‌رفت تو فولکس تا عصر غذاش و داروهاشو همون جا می دادم از داخل ساختمان آبگرم کشیده بودیم تو همون پارکینگ عصر میوردمش دوش میگرفت تمیزش میکردم کف فولکسو یا من یا حامد طفلی میشستیم تا کار خرابیاش بره تو راه آب .فردا دوباره روز از نو روزی از نو چهارده سالش بود به سن بلوغ رسید مدام دستش تو شلوارش بود شرمنده که میگم اولین باری که خودارضایی کرد تو حال بود جلو همه انقدر گریه کردم و زدم تو صورتم که نگو فرهاد عادی برخورد کرد گفت اجتناب ناپذیره بردمش دکتر کلی دوباره قرص و ارامبخش گرفتم دیگه رو نمیشد به پدر و مادرمم بگم بیان...
...