اونرور با حال بدی از خواب بیدارشدم. از اون حالا که حس میکنی غم همه دنیا تو دلته ! رفتم تو آشپزخونه ،حوصله ی صبونه خوردن نداشتم ،تصمیم گرفتم یه قهوه درست کنم .صدای بچه های مدرسه بغلی از پنجره میومد .رفتم دم پنجره دیدم دارن ورزش صبحگاهی میکنن با دیدنِ شور و شوقشون لبخند اومد گوشه ی لبم. در تراس رو وا کردم رفتم تو تراس، گل شمعدونی که چند وقت پیش کاشته بودم و هنوز بی جون بود یه برگ تازه داده بود پس داشت تلاش میکرد زنده بمونه لبخندِ گوشه ی لبم پررنگتر شد
یه نگاه به آسمون کردم ، خداروشکر کردم که هنوز میتونیم اطرافمو با دقت ببینم و قشنگیای دور و برمو پیدا کنم و لبخند بزنم
برگشتم آشپزخونه، ترانه ی مورد علاقه مو پلی کردمو دست به کار شدم.
حال دلتون همیشه خوب💙
...