عکس ماکارونی گل گلی
رامتین
۷۲
۲.۳k

ماکارونی گل گلی

۲۲ آذر ۹۸
از خودم میپرسیدم،
الان من گناهکارم دیگه،بخاطر گناه یکی دیگه من مقصرم ومایه چندش.
خیلی باخودم کلنجار رفتم،سپیده صبح زد،با دیدن نور خورشید منم ارومتر شدم،امان از شب وتنهایی وافکار مختلف، این شب چیه؟ که در طولش تمام دردای جسمی وروحی چند برابر خودشونو نمایان میکنن،امان از شب.صبح به مشاورم زنگ زدم،مشاورم طی این بیست سال دیگه شده بود بخشی از زندگیم، بخشی از وجودم،منو بهتر از خودم میشناخت،تا صدامو شنید گفت حالت گرفته است تو میای یا من بیام.گفتم تو بیا تمام بدنم کرخته حتی حس لباس پوشیدنم ندارم.سریع اومد باهاش درد ودل کردم،اروم شدم.گفت گذشته رو به گذشته بسپار،دوباره شروع کن،درضمن خدا پدر این خانمو بیامرزه که باهات صادقانه حرف زده،با این حسش نیومده تو زندگیت که اگر میومد هزاران مشکل پیدا میکردین. هر چند از کلمه درستی استفاده نکرده.صراحت کلام داشتن با وقاحت کلام فرق داره.
اونروز با کمک مشاورم اروم شدم.چند روزی گذشت وهمکارمو دیدم،گفت چه خبر کی شیرینی میخوریم،گفتم همه چی تموم شد وهمه اتفاقا رو براش تعریف کردم.عصبانی شد گفت بهت گفتم همه چیو نگو،درضمن این دختره چی فکر کرده نه قیافه داره ،نه تحصیلات ونه امکانات ونه اخلاق،با دوتا بچه شرایطشم مساعد نیست.شده ریزه خور کف سفره زن برادراش وصدقه بگیر از عمو وعمه وخاله ودایی.آخه یکی نیست بگه با این شرایط دیگه کجا میتونی کسیو پیدا کنی.حالا بشین تو اون خونه وبا سختی بگذرون دختره ی بی عقل.گفتم بیخیال من دیگه فراموش کردم،شماهم فراموش کنید.همکارم عصبانی بود وهی سرشو تکون میداد،بعد گفت نکنه این حرفا ازجای دیگه آب میخوره نکنه شوهر اولیش سر وکله اش پیدا شده.من از اتاق اومدم بیرون وهمکارم همچنان با خودش حرف میزد وسرشو تکون میداد .
چند ماهی گذشت عمم اینا هم مدتی بود که رفته بودن منزل خودشون من میرفتم اونا میومدن.یه شب داشتم می رفتم بخوابم زنگ درو زدن،تعجب کردم که چرا عمم اینا این ساعت اومدن سراغم ،رفتم سراغ آیفون گفتم کیه،یه پیرمردی بود سر و وضع ژولیده ،گفتم الان میام،من طبق تربیت مادر بزرگم که همیشه می گفت حواست باشه که هیچ نیازمندی نا امید از درخونت نره ،مقداری پول برداشتم ورفتم دم در ساختمون که بهش بدم،درو باز کردم وپولو گرفتم سمتش که پرید دستمو با پول گرفت وتند تند بوسید ،من تعجب کردم و دستمو کشیدم...15
گفتم چرا اینطوری میکنی،خودمو کشیدم تو ولی ول کن نبود.گفت هومان جان بابا تو رو خدا ،تو روخدا بزار حرف بزینم،انگار صاعقه به کمرم زده بود خشک شدم.درو محکم کوبیدم بهم ورفتم بالا تمام عضلاتم منقبض شده بود.فکم قفل شده بود ودندونام بی اراده محکم رو هم فشرده میشد. خودش بود ،خود بی رحمش، خود بی عاطفش،خود سنگدلش. دورخونه راه میرفتم ، انگار آتیش گرفته بودم،هر چی راه میرفتم شعله ورتر میشدم.داشتم میسوختم،تمام بچگیم تو حسرت اینکه بهم بگه بابا بیا حرف بزنیم گذشت،حتی بیا حرف بزنیمم نه، فقط جواب سلاممو بده وبگه خوبی بابا،سالی یکی دوبارم که میومد دیدن مادربزرگم می رفتم جلو در با دست کنار میزدم وحتی نگامم نمی کرد،انگار من گفته بودم پات به دانشگاه نرسیده عاشق دختری بشو که خودش وخانوادش از خرطوم فیل افتادن،انگار من گفتم برو خودتو خار وخفیف کن جلو خانوادش ،من گفتم بی اجازه وگوش کردن به حرف اطرافیانت باهاش هول هولکی وباجور کردن چند تا شهود از بچه های دانشگاه ازدواج کن،من گفتم که منو بیارین تو دنیا واز همون روز اول بسپارین به مادر بزرگم،والا اگر مادربزرگم نبود شاید سر راه میزاشتنم.تمام حرفایی که این سالها تو دلم بود وهزار بار تکرارش کرده بودم برا هزار ویکمین بار با خودم تکرار کردم.چندین بار ناخودآگاه عربده کشیدم
شاید اگر انرژیم اینجوری تخلیه نمیشد سکته میکردم.زنگ در آپارتمانو زدن ،دلم میخواست هر کی پشت دره رو تیکه پاره کنم.همسایه رو برویی بود،یه پیرمرد محترم که سالها باهاش سلام علیک داشتیم.از قیافش معلوم بود که منو دیده تو اون حال وحشت کرده،گفت خوبی آقا هومان دیدم صدای داد میاد گفتم ببینم شاید کمک بخوای،به زحمت گفتم نه چیزی نیست خوبم خوبم.مونده بود بمونه یا بره،گفت مطمئنی خوبی،سرمو تکون دادم وگفتم آره آره،ممنون.رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم وسر وگردنمو گرفتم زیر شیر آب.یکم آروم شدم.دوباره درآپارتمانو زدن درو باز کردم اومدم بگم من خوبم ولم کن.دیدم چندتا از همسایه های واحدا دسته جمعی پشت درهستن،گفتم بفرمایید.گفتن آقا هومان این آقا کیه پشت در ساختمون زنگ همه رو زده ،میگه پدرتونه والتماس میکنه بزارید بیاد تو،کلافه کرده همه رو با زنگای ممتدش،اجازه میدین بیاد یا پلیس خبر کنیم.گفتم صاحب اختیارید پلیس خبرکنید ،من پدر ندارم نمیدونم این روانی کیه .بعد از چند دقیقه پلیس اومد نور چراغاش معلوم بود. از پنجره پایینو نگاه کردم همه جمع بودن اونم دراز کشیده بود کف زمین ونمی رفت.رفتم تو عمم با کلید درو باز کرد واومد تو گفت خوبی همسایه ها خبرم کردن.گفتم خوبم خوبتر از همیشه.شوهر عمم پلیسا رو رد کرد 16
...
نظرات