صبح که خبر رو شنیدم گریه کردم.
حاج قاسم پدرمون بود.تکیه گاهمون بود.امیدمون بود.هروقت پسرم میگفت مامان دشمنا اینجا هم میان یا نه بهش میگفتم نه مامان رهبر و سردار سلیمانی نمیذارن.
صبح که خبر رو شنیدم توی دلم یکم خالی شد.باورم نمیشد.اشک میریختم و نمیتونستم حرف بزنم.
پسر چهار ساله ام با دیدن اشکای من اول بغض کرد.بعد گفت:
مامان،تو مگه نمیگفتی آدما آخرش شهید میشن؟خب اونم شهید شد دیگه.من و محمدجواد تفنگمونو از روی زمین برمیداریم و دشمنایی که اونو شهید کردن میکشیم.
مامان،من و محمدجواد هستیم رهبر تنها نمیمونه...
بهت زده شدم.غم شهادت سردار برام کمرنگ شد و غرور و افتخارم پر رنگ تر.احساس کردم جای سردار خالی نمیمونه و حاج قاسم های تو گهواره ها و مهدها به زودی جای اون رو برای امام زمان عج پر خواهند کرد و انتقامش رو خواهند گرفت.بالاتر از همه انتقام صورت کبود مادرمون رو...
اون لحظه احساس کردم تمام خستگیهام در رفت و زحمتام داره به ثمر میشینه و دعاهای همیشگیم برآورده شده.
این لحظه شاید قشنگ ترین لحظه زندگیم بود.
میشه برای سردار امام زمان عج شدن من و همسرم و بچه هام و شهادتمون در رکاب ایشون یه صلوات بفرستین؟
#حاج_قاسم#سردار_سلیمانی#قاسم_سلیمانی
...