هوشنگ خان صبح زود به همراه پدرش میرفت وآخر شب به زور خونه میومد.آقا خیلی به کارخونه وپیشرفتش اهمیت میداد مدام میگفت این کارخونه باید بمونه برای بچه ها ونوه هام،آقا از اون دوتا پسرش هفت تا نوه دختر داشت،یه پسرش چهارتا ویکی سه تا دختر داشتن.آقا دلش نوه پسر میخواست تا بعدها کارخونه رو اداره کنه.
یه مدت که گذشت برای امنه خواستگار پیدا شد وتصمیم گرفتن شوهرش بدن پسر خوبی بود لحاف دوز بود البته نه دوره گرد مغازه داشتن پسره دستش به دهنش میرسید چندبار که اومده بود منزل ما برای کار آمنه رو دیده وپسندیده بود.تصمیم براین شد یه کارگر جاش بیارن، بعد شوهرش بدن یه دختری جاش اومد به اسم زری که خیلی خوشگل بود بسیار خوشگلتر از من، من موهای خرمایی وچشمای درشت روشن داشتم ولی اون چشم آبی وبور بود موهاش زیر نور آفتاب مثل تارهایی از طلا میدرخشید.
آمنه عروسی کرد وخانم مختصر جهازی مثل بقیه کارگرا بهش داد.آمنه همیشه بهم میگفت اگر دختر دار بشم اسمشو روزاد میزارم، اسم مادرمرحومم.
روزی که رفت خونه بخت خیلی دلتنگ شدم کلی گریه کردم بهترین دوستم تو اون خونه بود.در عین حال خوشحالم بودم که که زری جاش اومده.ایندفعه من مربی زری شدم وبهش کار یاد میدادم.
هم سن بودیم کلی باهم حرف میزدیم اونم بدبخیا وفقرای مشابه منو تجربه کرده بود با این تفاوت که پدر ومادرش هردو مرده بودن ومادربزرگش بزرگش کرده بود وبعدم که فوت شده بود خاله هاش زیر بارش نرفتن وبرا کارگری فرستادنش شهر چند سالی پیش یه خانواده بوده ولی بعدم اونام ردش میکنن تا اینکه مش سکینه میارش خونه آقا.
گاهگاهی که مش سکینه انفیه دانش رو در میاورد ویه نفس عمیق میکشید وسر حال میشد.رو به ما میکرد ومیگفت شما دوتا باید ملکه میشدین ولی امان از بی کسی وبدبختی.شماها گلید ولی زیر جولید (زیر انداز فقیرانه)،دیده نمیشید،فقر سایه میندازه روی زیبایی های آدما.
بعد از مدتی خانم امر کرد که خدمتکار مخصوص شهناز خانم باشم وفقط کارای ایشونو انجام بدم.روزا میرفتم واتاقشو رفت وروب میکردم ،موهاشو شونه میزدم،از من چهار پنج سال بزرگتر بود وبسیار مهربان.یه روز داشت قران میخوند خیره بهش نگاه کردم،گفت میخوای بخونی گفتم نه سواد ندارم،گفت کمکت میکنم.بهم حروف رو یاد داد،خیلی صبور بود ،انقدر لذت میبردم از یادگیری که نگو ونپرس،حس میکردم کوریم که بینا شده،بعد بهم قران رو یاد داد،شده بودیم مرید ومراد،اگر کفر نشه بعد از خدا میپرستیدمش ومعبودم بود...
#داستان_خورشیدبه عمرم کسی به اندازه شهناز بهم بها نداده بود وبرام صبوری نکرده بود .طوری رفتار میکرد که انگار هم سطحشم.روزا با یه اشتیاق عجیب وغریبی بلند میشدم کارا رو انجام میدادم واماده درس گرفتن میشدم.قبلا گفتم شهناز از زیبایی صورت بی بهره بود ولی واقعا سیرت زیبایی داشت انقدر زیبا که همه شیفته اش میشدن.حتی خانم که اوایل با اکراه راضی به وصلتش با پسرش شد ولی کم کم به حدی رسید که میگفت شهناز دخترمه نه عروسم.
حدودا یکسال ونیم از ازدواجشون گذشته بود که حس کرد بارداره من مثل پروانه دورش می چرخیدم .همه خیلی خوشحال بودن وگوسفند قربونی کردن و صدقه دادن.
آقا وخانم باید میرفتن مسافرت ازم خواستن چشم ازش برندارم، خانوادش پیشنهاد دادن مدتی بره منزل پدرش ولی گفت میخوام بمونم پیش شوهرم شبا میاد چراغ خونه روشن باشه.
تو این مدتم زری حسابی به کارا وارد شده بود.چند وقتی گذشت وخانم حالشون بد شد وبچه سقط شد.دوباره باردار شدن وبازم سقط شد.طی دوسال چهاربار سقط داشتن تقریبا ماما هر چند ماه یکبار منزل خانم بود برای سقطای مکرر.هر جوشونده وداروی گیاهی میگفتن براشون فراهم میکردم ولی فایده نداشت.شهناز خانم غمگین بود ومنم غصه شونو میخوردم.
البته اغلب اوقات میگفت خواست خداست وراضیم به رضای خدا.
آقا وخانم برگشتن خانم چندتا دکتر زن معرفی کردن وشهناز خانم رفتن همگی میگفتن مشکلی نیست.
فقط باید صبور باشید.من وشهناز خانم مثل دوتا خواهر شده بودیم رازا وحرفامونو دلنگرانیامونو برا هم میگفتیم.
یه روز بهم گفت من خیلی وقته میخوام یه چیزی بهت بگم حقیقتش از روزی که اومدم تو این خونه بعضی شبا صداهای عجیبی میشنوم مثل صدای جغد یا یه همچین چیزی،به هوشنگ خان گفتم خندید وگفت خیالاتی شدی،به خانم گفتم گفت نه چطور ما نمیشنویم.
کم کم باورم شده که من خیالاتیم،پریدم تو حرفشو گفتم چرا خانم منم شنیدم،سالهاست میشنوم ،آمنه هم میشنید ،کارگرا میگفتن خونه جن داره شبا جشن میگیرن ومیخندن.یا عزاداری میکنن.
یه بار به آق باجی گفتیم،گفت نه جن نیست ولی یه چیزی میگم به کسی نگینا خونه روح داره،قبلا اینجا قبرستون بوده و آقا رو قبرستون خونه ساخته شبا روحا میان وصدای ناله یا خنده که میشنوید مال ارواحه که ناراحتن که خونشونو از بین بردیم.اگر اینو به آقا یا خانم بگین بیرونتون میکنن،شبا از اتاقاتون بیرون نیاین،ماهم همیشه سرمونو زیر لحاف میکنیم که نیان سراغمون.
گفت عجب پس شماها هم میشنوید.من فکر کردم فقط خودمم.
چند وقتی گذشت،آقا وهوشنگ خان شدیدا مشغول تاسیس یه کارخونه جدید بودن مدام رفت وامد تو خونه بود...
#داستان_خورشید