عکس نهارفوری
رامتین
۳۶
۲.۲k

نهارفوری

۲۶ بهمن ۹۸
مامانای گل پاپیونی سلام،روزتون مبارک پاینده باشید😘😘😘😘😘😘😘😍😍😍😍
فرداش قرار بود که شهناز خانم جواب قطعی رو ازم بگیره،شب تا صبح به این فکر کردم حالا من چطور برم خارج من تا دوتا محل اونطرف ترم نرفتم،چطوور برم پیش دکتر و...ولی از اونطرفم بدم نمیومد عروس این خانواده بشم اونم نه صیغه شهناز خانم قول ازدواج دائم وثبتی رو داده بود.هوشنگ خان هم که دیگه حسرت هر زنی بود.در ضمن نون ونمکشونو خورده بودم یه بچه که چیزی نیست براشون بیارم.صبح پاشدم دیدم مش سکینه رفته خدمت آقابزرگ وصبحانشو برده،گفت تو برو سینی رو بیار.شهناز خانم وآقا هوشنگم رفتن یزد برا کارای کارخونه تا هفته دیگه نمیان انگار آخر شب زنگ زده بودن به آقا هوشنگ وگفته بودن بره یزد.یه نفس راحتی کشیدم ،آخه همش نگران بودم که فوری بله رو بگم شهناز خانم فکر بد کنه وبگه که چه مشتاق شوهر من بوده انگار همش چشمش دنبالش بوده.
کمی کارا آشپزخونه رو کردم ورفتم طرف در اتاق آقا ودر زدم ورفتم تو.اقا بسیار لاغر بود درحدی که استخونای گونش بیرون زده بودسیبیل سفید وموهای کم پشتی داشت،همیشه رسمی لباس میپوشید حتی تو خونه با جلیقه وشلوار بود،خیلی با ابهت بود.اونروزم رو صندلی چوبی پشت میز نشسته بود وارنجشو گذاشته بود رو میز ونوک انگشتاشو بهم چسبونده بودمنم رفتم تو سلام کردم وگفتم با اجازه اومدم سینی رو ببرم.
گفت بیا نزدیکتر ،رفتم ،گفت میخوام باهات چند کلمه حرف بزنم،از وقتی پسرام مردن وعروسا ونوهام باهام سر سنگین شدن ودیگه نمیان اینجا خونه خیلی سوت وکورشده،یه زمانی صدای خنده بچه هاخونه رو پر میکرد،منم عاشق بچه ام وسر وصداشون ولی الان چی،تو این خونه دراندشت قو پرنمیزنه هیچ صدایی نمیاد،دلم داره میپوسه،هوشنگم که اجاقش کوره.گفتم بله آقا صحیح میفرمایید.گفت دختر جان تو سالهاست تو این خونه خدمت میکنی،نمیخوای یه خدمت دیگه هم بکنی ویه وارث به این خانواده بدی.
باخودم گفتم حتما دیشب هوشنگ خان وشهناز خانم دراین مورد با آقاصحبت کردن، گفتم چرا آقا به هر حال حق نون ونمک به سرم دارین ،چی بهتر از این که افتخار داشته باشم که مادر وارث این خانواده باشم.
گفت آفرین آفرین تو دختر فهمیده ای هستی،منم از بچگی که میدیدمت تو دلم جا واز کرده بودی ویه حس دیگه ای بهت داشتم،میدونی من الان حدود هفتاد سالمه ولی هنوز از مردانگی نیوفتادم،حقیقتش مرد با زن فرق داره زنا زود افتاده میشن ولی مردا تا وقتی بتونن یه سنگ نیم منی رو جابجا کنن توان بچه درست کردنو دارن.اتفاقا زن جوان نیروی مرد رو دوبرابر میکنه(هر من سه کیلو هست ای شیطونا ماشین حساب آوردین😂😛)
بعدم آقا تو چشمام نگاه کرد وگفت خلاصه اینکه من مایلم با من ازدواج کنی وچه بهتر که زودتر انجام بشه ودوباره شادی به خونم برگرده.پس اگه موافقی بگم هر چه زودتر عاقد بیاد وخطبه رو بخونه،هر چیزیم لازم داری از لباس و وسیله با سکینه بروید بخرید.نمیتونیم به احترام مادر هوشنگ جشن بگیریم چون هنوز سالش نیومده ولی دوست دارم بری پیش ارایشگر وصورت قشنگتو قشنگتر کنی .لباتو همچین سرخ کنی که به دل بشینه.
حالا برو سکینه رو خبر کن بیاد بهش کارا رو بگم ،باید ملافه های تختو عوض کنه ،نقل ونبات بخره.وگفت دختر چرا خشکت زده میتونی بری.
از اتاق اومدم بیرون،مثل مستا تلو تلو میخوردم ،سرم سنگین شده بود،باورم نمیشد این حرفارو از آقا شنیدم،چی میگفت ازبچگی تو دلش جاباز کرده بودم،از اول به من به یه چشم دیگه نگاه میکرده لبای سرخ دوست داشت. رفتم پیش مش سکینه گفت پناه برخدا دختر تو چرا اینطوریی چرا رنگت پریده ،انگار تو خواب راه میری.گفتم مش سکینه باورت نمیشه آقا ازم خواستگاری کرد.گفت خوب به سلامتی مبارکه آقام راضیه دلش میخواد تو زن پسرش باشی،گفتم نه نه گفت زن خودش باشم،مش سکینه چشاش از حدقه دراومد گفت بسم الله،دختر چی میگی تو الان گفتی زن خودش یا من اشتباه شنیدم،گفتم نه بخدا گفت زن خودش ،بعدم خواست که شما بری پیشش.گفت برم ببینم چی میگه چی شده.
تا مش سکینه رفت هزارتا فکر کردم،حالا جواب شهناز خانم رو چی بدم،چی بگم بهش بگم بی خیال پیشنهادت شدم،بعد گفتم ول کن ،اصلا شاید من اشتباه شنیدمشاید مش سکینه منصرفش کنه،مش سکینه بهتر از من میفهمه ومیتونه جواب بده .
نمیدونم چقدر طول کشید تا برگرده ولی برای من یکسال طول کشید.
...
نظرات