خیلی خوشحال بودم به خودم گفتم خورشید داری مادر میشی،روم نمیشد به آقا بگم ولی باید میدونست.گفتم اول به مش سکینه بگم تا اونم خوشحال بشه.
مش سکینه که اومد گفتم دارم مادر میشم،انگار خوشش نیومد وضعف کرد نشست.
گفتم چرا اینطوری شدی مگه خوشحال نشدی.گفت چی بگم خدا ازم بگذره ولی دلم میخواست اول هوشنگ خان بچه دار بشه.پام لب گوره نباید اینطوریا فکر کنم ولی خوب میدونی من هوشنگ خان رو از بچگی بزرگ کردم مثل پسرم دوسش دارم.
حقیقتش تو رو هم لقمه گرفته بودم برا هوشنگ خان وقتی دیدم شهناز بچه دار نمیشه گفتم تو رو میگیره.خدا ببخشدم ولی تو خیلی خواستگار داشتی خیلیا بهم میگفتن ولی من ردشون میکردم،مگه میشه دختر به خوشگلی تو، مثل ماه شب چهارده، خواستگار نداشته باشه.تو برزخ بودم از یه طرف خواستگارات رو رد میکردم از طرف دیگه همش نگران بودم نکنه دم آخر هوشنگ خان نخوادت و بمونی ومن گناه بار بشم.این اواخر دیگه همش کارم شده بودتوبه واستغفار،من به شهناز خانم توصیه کردم که تو رو برا هوشنگ خان بگیره اینطور هم اونا بچه دار میشدن هم تو شوهر دار.
تا اون روز آقا بهم فهموند که یا تو باهاش ازدواج میکنی یا نمیزاره دست هیچکس بهت برسه منم ماستمو کیسه کردمو وحساب کار دستم اومد ودنبال کارا عقدتو گرفتم.
الانم شهناز خانم به شدت از دستم دلخوره ومیگه تو منو مسخره دست یه کلفت کردی.
یه لحظه به مش سکینه نگاه کردم انگار نمیشناختمش،حالم ازش بهم میخورد،این زن به ظاهر خیر ومهربون چطور برا من نقشه کشیده بود وبختمو بسته بود چه آب زیر کاهی بود که شیطونم درس میداد.
حالم دگرگون شد، اعتمادو بهش از دست دادم.
تا شب راه رفتم وخدا رو شکر کردم که تو زندگی هیچوقت تنهام نذاشته،حتما اگر با هوشنگ میرفتم بچه دارم میشدم ازم میگرفتنش و اردنگم میزدن ومینداختنم تو کوچه.بعدم یه بدبختی ،وامونده ای چیزی پیدا میکردن که شوهر کنم وبقیه عمرم لابد خوشحال وراضی از ازدواجم باشم.
خدارو شکر میکردم که آقا پیش دستی کرد.
یکدفعه اعتمادمو به همه چی وهمه کس از دست دادم.
شب آقا اومد وبهش خبرو دادم،بنده خدا از خوشحالی بلند شد وشروع کرد به دست افشانی وبشکن زدن،خندم گرفته بود از کاراش مثل یه جوانی شده بود که برا اولین بار پدرشده .
اومد بوسیدم وکلی قربون صدقم رفت،فرداشم با یه گردنبند الله اومد وگفت بنداز گردنت هدیه مادر شدنت .الله یارت،خودش تو رو برام حفظ کنه.
هر روز که میومد یه نوبرانه ای چیزی برام میخرید میگفت هر چی هوس کردی بگو برات فراهم کنم...49
به خوابم انقدر خوشبختی رو نمیدیدم.مدام به خودم میگفتم خوابم یا بیدار،هر روز میگفتم خدایا اگر خوابم بزار هیچوقت بیدارنشم چون خیلی شیرینه،اگرم بیدارم اینهمه خوشبختی روازم نگیر.
هوشنگ خان با آقا به دور از چشم شهناز درارتباط بودن مداواها ادامه داشت وبالاخره نتیجه داد وبرگشتن ،لیلا باردار بود.
من اونموقع حدودا هفت ماهگی حاملگیم رو میگذروندم.
شدیدا حواسم به غذاهام بود،از مش سکینه میترسیدم،خوب خودشو نشون داده بود،میترسیدم چیزی تو غذام بریزه،حقیقتش بعد از حرفایی که بهم گفت از رد کردن خواستگارام و...دیگه دلم باهاش صاف نشد.خیلی وقتا که غذا میاورد میگفتم خودت اول بخور.شبا کابوس میدیدم که بچه رو برداشته وداده به شهناز ومن هر چی میدوم دستم بهش نمیرسه.وبعد نفس زنان وخیس عرق از خواب میپریدم.
آخرش دیگه طاقت نیاوردمو گفتم به آقا که مش سکینه رو رد کنه.آقا پرسید چرا گفتم دیگه پیر شده دلم براش میسوزه وخجالت میکشم وایسه دم دستم ومن بهش دستور بدم.
آقا هم گفت راست میگی عمری ازش گذشته.بعد از چندی اومد وگفت یه خونه نقلی وتر تمیز خریدم که بره توش راحت زندگی کنه،هر ماه هم مستمری خوبی بهش میدم تا بدون نیاز وبا خیال آسوده از زندگیش لذت ببره. اینمدلی زیر دینش نمیمونم،برامون زحمت کشیده،آدم باید هوای کارگرشو داشته باشه.خدارو خوش نمیاد دلگیر از صاحب خونه بره.
مش سکینه رفت بدون خداحافظی،شاید ازم ناراحت شده بود شایدم از کاراش خجالت میکشید وروش نشد خداحافظی کنه.هر چی بود خودمم طالب نبودم که دنبالش برم.
من کلی از آقا تشکر کردم بابت سخاوتش.
البته این کاراش خیلی ذهن منو درگیر کرده بود ،آخرش یه روز گفتم یه حرفی تو دلم مونده یه سوالی که خیلی وقته میخوام بپرسم ولی دارم سنگین سبک میکنم.
گفت بپرس.گفتم حقیقتش این سخاوتتون برا مش سکینه ورفتارتون برا بعضی از کارگرا منو گیج کرده من شنیدم سالها پیش کارگری داشتین به اسم روزاد که نادر بهش تجاوز کرده بود وباردار شده بود وبعد از مدتیم از خونه بیرونش کرده بودین.دخترشم کلفت همین خونه شده بود در واقع آمنه نوه شما بود ولی خوب یه جوری بهش بی محلی میکردین.
آقا یه خنده تلخی کرد وگفت نه جانم تو از چیزی خبر نداری ،برات گفتن ولی کاملشو نگفتن،احتمالا مش سکینه از دید خودش برات تعریف کرده...
...